با ورود سه تا پسر جوون به سالن بیلیارد صاحب سالن با خوشحالی سمتشون امد
"ببین کیا اینجان، کلی وقته ندیدمتون"
"سلام هیونگ" "سلام هیونگ" زلو و جونگ آپ همزمان سلام کردن ولی جی آر انگار هنوز توی این دنیا نبود ساکت به روبروش نگاه میکرد
"ما میتونیم از اتاق پشتی استفاده کنیم هیونگ؟"
"باز چه گندی زدین؟ میخواین قایم شین؟"
"نه هیونگ میخوایم حرف بزنیم"
"اوکی فقط لطفا مثه دفه قبل به گند نکشینش"
"بله قربان"
وقتی وارد شدن جونگ اپ به زلو اشاره کرد که روی مبل دونفره بشینه و خودش جی آر رو سمت مبل تکنفره روبرو برد و برگشت کنار زلو نشست
بدون هیچ مقدمه ای رو به جی ار کرد "بهت گفتم دست از سرش بردار... نگفتم؟"
"...."
"اینبار حتما اخراج میشی"
"فکر کردی برام مهمه؟"
"برای تو شاید نباشه ولی فکر مادرتو کردی؟ میخوای اینبار واقعا به کشتنش بدی"
جی آر با امدن اسم مادرش اخم غلیظی کرد "این به تو مربوط نیست"
"چرا هست، چون بعدش تنه لشه تو رو من باید بکشم اینور اونور پس یکم مثل آدم رفتار کن"
جی آر اول دندوناش رو روی هم فشار میداد که یهو انگار چیزی یادش امده باشه سمت جونگ اپ برگشت "اون یارو....چشماش..."
جونگ آپ خودش رو به نفهمیدن زد "چشماش؟"
"چشماش وحشتناک بود مثل مال سهون عجیب بود"
"کی؟"
"قیمه سهون"
"عموی من؟ نه چشماش که طوریش نبود" زلو سمت جونگ اپ برگشت یکی از چیزایی که واقعا میخواست بدونه همینه
"عموت؟ اونی که تو رو پرت کرد اونور راهرو عموت بود؟"
"اره آوردمتون اینجا همینا رو بهتون بگم"
زلو با ترس پرسید "پرتت کرد؟" سعی کرد جونگ آپ رو چک کنه ببینه سالمه یا نه
"زلو ول کن"
"نه بذار ببینم"
"خوبم جدی میگم من خوبم"
جی آر سریع پرسید "اون هیولا عمو تو بود؟ چشماش داشت مثل کوره اتیش میسوخت"
"جی آر اروم باش تو فقط ترسیده بودی و حتما توهم پیدا کردی"
"من دقیقا دیدم و این اولین بارم نبود چشمای سهونم عجیب بود..." بعد مثل آدمایی که دنبال کلمه مناسب میگردن سرش رو تکون داد "مثل...مثل مهتاب میدرخشید"
زلو کاملا اروم مونده بود چون چیزی از حرفای جی آر نمیفهمید با رفتارای جی ار میتونست قسم بخوره این پسر دیوونه شده فقط تونست بین زمزمه بی معنی جی ار که قطع نمیشد بگه "چرا بهمون نگفتی؟ چرا گذاشتی اینقد اذیتش کنیم؟"
" من خودمم نمیدونستم یعنی اول که دیدمش به نظرم آشنا بود ولی مطمئن نبودم تا قیمش امد مدرسه"
"..."
"قیم سهون عموی ناتنی منه، برادرخونده پدرمه که خیلی وقته از خانواده جدا شده من خیلی سال پیش دیده بودمش و سهون رو اصلا ندیده بودم فقط دربارش شنیده بودم و" بعد از یه مکث کوتاه خیلی سریع ادامه داد "یه عکسم ازش دیده بودم"
"یعنی اون یه جورایی پسر عموته؟"
"اره"
جی آر بلاخره به خودش امد و رو به زلو کرد "تو میدونستی؟"
"..."
"میگم میدونستی؟"
"اره همون روز که اون گندو زدی فهمیدم" زلو با صدای بلند جواب جی آر رو داد
"پس چرا خفه خون گرفتی؟"
"وقتی جونگ اپ بهت هشدار داد و معاون جانگم گفت نباید بهش نزدیک شی فک کردم ادم میشی نه بیشتر گند بزنی"
جی آر که معلوم بود هر لحظه عصبی تر میشد سمت زلو حمله برد ولی جونگ اپ جلشو گرفت و مجبورش کرد سرجاش بشینه "هی هی جی آر بشین بسه نیاوردمت اینجا که بخوای وضع رو خرابتر کنی"
"ازم چی میخوای؟"
"اوردمت بگم سهون خیلی خیلی مریضه و با این گندی که زدی ممکنه بدترم شده باشه"
"..."
"اگه اتفاقی براش بیوفته تو برای ابد باید مخفی بشی چون عمو من آدم شوخی نیست"
"..."
"اینو جدی میگم، سهون حالش خیلی بده و بخاطر مدرسه امدن خیلی دردسر کشیده حالا اگه چیزیش بشه عمو من دیوونه میشه"
جی آر بلاخره سکوت عصبیش رو شکست "منظورت چیه؟"
"سهون برای عموی من بیشتر از فرزند خونده اس پس بهتره دیگه حتی اگه بیرون از مدرسه هم دیدیش به روت نیاری که دیدیش"
"که اینطور.... پس حدس من درست بود؟"
"حدست؟"
"اینکه اونا با هم رابطه دارن"
"من درباره زندگی شخصی اونا چیزی نمیدونم ولی اگه اینطورم باشه به من و تو ربط نداره سهون یه هیونگه میتونه هرکاری دوست داره بکنه پس از این به بعد باهاش مثل یه هیونگ رفتار کن"
"اون بچه یه هیونگه؟"
"سهون 18 سالشه بخاطر حادثه ای که براش پیش امده 1 سال عقب افتاده"
جی آر تقریبا هنگ کرده بود معلوم بود کلی سوال داره ولی بخاطر اطلاعات زیادی که بهش داده شده بود هنوز توی شک بود و جونگ آپ نمیتونست یعنی اجازه نداشت جواب خیلی از سوالای احتمالی جی آر رو بده فقط بهش گفت که باید یه مدت مدرسه نیاد تا خوده جونگ آپ خبرش کنه
میشد کلافگی رو توی چهره جی ار دید اون متنفر بود از فرار کردن از قایم شدن ولی حالا مطمئن بود موضوع جدیه که حتی جونگ اپ داره بهش هشدار میده
جونگ اپ از دوست چندین ساله اش که حالا دیگه خیلی هم براش ارزش نداشت خداحافظی کرد و سمت در رفت، وقتی دم در رسید به زلو اشاره کرد که دنبالش بره بیرون، زلو با سر پایین دنبال جونگ اپ راه افتاد تا رسیدن به سالن اصلی
"هی؟"
"هوم؟"
"ببخشید"
"واسه چی؟"
"میدونم تقصیر تو نبود ولی من خیلی عصبانی بودم هیچ وقت انتظار نداشتم توی همچین کاری کمکش کنی"
"خودت میدونی من کمکش نکردم"
"زلو...!!!"
"من نمیدونستم اون میخواد چیکار کنه"
"ولی میتونستی زودتر بهمون خبر بدی، میدونی سهون چقد حالش بد بود؟"
"من نمیخواستم...."
"مهم نیست، همه چی تموم شده"
"فک کردم ازم متنفری"
"اینجوری نیست من فقط عصبانی بودم چون... چون... با اینکه باهم خیلی خرابکاری کردیم ازت انتظار نداشتم" زلو کمی سرش رو بالا آورد و با چشمای غمگین به جونگ اپ نگاه کرد پسری که همیشه مایه خنده همه بود چند هفته گذشته رو توی سکوت گذرونده بود ولی جونگ اپ بلاخره تصمیم داشت با خودش روراست باشه
"یه خواهشی هم ازت دارم"
"چی"
"لطفا یه مدتی دور و بر جی آر نچرخ اون فعلا عصبیه"
"اما ...اخه"
"اما و اخه نداره همین که من میگم"
زلو سرش رو پایین انداخت و دوباره با صدای گرفته گفت "باشه"
جونگ اپ لبخند کوچیکی زد، کنار زلو وایستاد و دست چپشش رو دور گردن اون انداخت، زلو رو محکم به خودش فشار داد "اون که فعلا باید اینجا بمونه تو گشنه ات نیست؟"
"من؟"
"بریم هات داگ بخوریم؟"
"هات داگ؟ هات داگ خیلی گرونه"
"امروز مهمون من"
"واقعا؟"
"اره رفیق" جونگ اپ میدونست زلو خیلی خیلی هات داگ دوست داره ولی بخاطر قیمتش و وضعیت مالی خانواده اش نمیتونه زیاد غذا مورد علاقشو بخوره پس تصمیم گرفت اینجوری شادش کنه این تنها راهی بود که به ذهنش میرسید تا عشق مخفیش رو شاد کنه
اونم زلو رو دوست داشت ولی همیشه سعی میکرد جلو خودشو بگیره و وقتی زلو بهش اعتراف کرده بود اوضاع براش سخت تر هم شده بود
توی این مدت با خودش رو راست شده بود و تصمیم گرفته بود به مادر و پدرش بگه که عاشق یه پسر اونم یه پسر عادی شده حتی اگه این مورد براش دردسر میشد
----------------------------------------------------
SEHUN POV
کای بعد از خداحافظی با چن منو گذاشت توی تاکسی و بدون یک کلمه حرف رفتیم خونه، با رسیدن به خونه منو بغل کرد و سریع برد داخل اما منو بجای بردن توی اتاق خودم برد سمت اتاق خودش
"هی... منو کجا میبری"
"..."
"جوابه منو بده؟ منو ببر اتاق خودم"
با ورودمون به اتاق خودش بلاخره به حرف امد "از این به بعد اینجا اتاقته"
"یعنی چی؟ من میخوام برم اتاق خودم، همه وسایلم اونجاست از اینجا از اینجا هم..... خوشم نمیاد"
کای نگاه جدی بهم کرد "چیزایی که میخوای رو میارم اینجا"
"اخه..."
"فک میکنی با این حالت میذارم اونجا بخوابی؟ دیگه کشش نده" وقتی آروم منو روی تخت نشوند متوجه شدم کنار تخت ایستاده بودیم بعد از اینکه جام رو درست کرد و پتو رو روی پام کشید روی پاشنه پا چرخید فهمیدم میخواد بره
زیر لب غر غر میکردم که "حالا انگار براش مهمه که من حالم خوب نیست"
کای یهو برگشت سمتم گفتم الانه که باز دعوام کنه ولی بجاش اروم کنار تخت امد و با لحنی که تا حالا نشنیده بودم با صدای آروم گفت "برام مهمه"
فقط میتونستم با چشمای گرد بهش نگاه کنم و به ادامه حرفش گوش بدم "واقعا برام مهمه سهون پس اینجوری فک نکن"
توی دلم خندیدم این منو مسخره کرده؟ حتی ارزش نداشت که جوابشو بدم بیتفاوت به روبروم نگاه کرد اونم اروم از کنار تخت رفت سمت در حمام و بعد از عوض کردن لباسش توی حمام بیرون امد اونکه هیچوقت براش مهم نبود جلو من لخت باشه حالا برا عوض کردن لباس رفت توی حمام؟
خیلی جالب بود انگار اون کای قبلی رو برده بودن و یه نمونه جدید آورده بودن یه نمونه آروم و متاسفانه دوست داشتنی، بدون اینکه بخوام از بودنش لذت میبردم، هرچقدرم به خودم نهیب(؟) میزدم که این حس درست نیست ولی نمیتونستم کنترلش کنم
با شنیدن صداش از فکر بیرون امدم "من میرم تعمیرگاه، چیزی نمیخوای؟"
"..."
سمتم امد و از کیف مدرسه ام که روی زمین افتاده بود موبایلم رو بیرون اورد و گذاشت کنار تخت بعدم از کشو یه کاغذ در آورد و با یکی از خودکارای خودم روش یه چیزی نوشت "اگه چیزی لازم داشتی با موبایلت به تعمیرگاه زنگ بزن، خودت از جات بلند نمیشی فهمیدی؟"
همونطور که فکر میکردم میخواست منو توی اتاق زندانی کنه ولی وقتی رفت بیرون و در رو نبست یه حسی بهم میگفت فقط از سر نگرانی اونو گفته
کاغذی که کنار موبایلم بود رو برداشت به نوشته روش نگاه کردم یه شماره بود و زیرش نوشته شده بود تعمیرگاه توجهم به خطش جلب شد، هیچ وقت فکر نمیکردم آدمی مثل اون اصلا بتونه بنویسه چه برسه همچین خطی داشته باشه مثل یه خطاط نوشته بود خیلی خیلی خوش خط بود، کم کم داشتم درباره گذشته اش و اینکه اون واقعا کیه کنجکاو میشدم
بعد از حدود یک ساعت دراز کشیدن روی تخت حوصله ام بدجوری سر رفته بود، هرکاری میکردم خوابم نمیبرد و دیگه داشتم کلافه میشدم
به سختی گوشی رو از روی میز کنار تخت برداشتم و سعی کردم خودم رو با زنگ زدن به بکهیون هیونگ سرگرم کنم که نتیجه اش فقط شد نگران کردن هیونگ چون وقتی فهمید دیگه مدرسه نمیرم همه حرفاش فقط سوال درباره دلیلش بود
به سختی تونستم هیونگ رو راضی کنم که حالم خوبه و دلیل مدرسه نرفتنم فقط اینه که دیگه کم کم از نظر ظاهری وضعیتم مناسب نیست ولی میشد از روی لحنش فهمید قانع نشده
بعد از قطع کردن تماس حس میکردم این اتاق داره خفه ام میکنم به تنها چیزی که توی این خونه ممکن بود سرگرم کننده باشه فک کردم، دیدن تلویزیون، تلویزیون قدیمی که 6تا شبکه بیشتر نداشت و توی نشیمنم بود
اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که خودم برم ولی هنوز توی شکمم درد حس میکردم و با هر تکون دردم بیشتر هم میشد. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بلاخره شماره روی میز رو برداشتم و گرفتمش گوشی بعد از چهارمین بوق بلاخره برداشته شد
"بله؟" از لحن سرد و یخ کای میشد فهمید یا نمیدونه من کی هستم یا دوباره به همون تیکه آهن قبلی تبدل شده
"کای؟"
"سهون!!! چیزی شده؟" خواستم بگم نه ولی قبل از جواب من تماس قطع شد و بعد از چند ثانیه صدای باز و بسته شدن شدید در امد. صدای قدم های محکم و سریعی که به سمت اتاق کای میامد یادم آورد گوشی که هنوز کنار گوشم بود رو پایین بیارم
کای توی چهارچوب در باز اتاق ظاهر شد "چی شده؟"
"هیچی" کای نگاه ثابتی روم داشت که مجبورم کرد سریع ادامه بدم "گفتی اگه چیزی خواستم بهت زنگ بزنم"
کای نفسش رو صدادار بیرون داد مثل کسی که خیالش راحت شده باشه و اروم گفت "چیزی میخوای؟؟"
با اخم جوابشو دادم "اگه چیزی نمیخواستم مرض نداشتم بهت زنگ بزنم"
اونم اینبار با لحن محکمی گفت "خب؟"
"میخوام برم توی نشیمن"
"برای چی؟"
"چون دارم اینجا خفه میشم. حالام اگه سوالات تموم شده ممنون میشم کمک کنی" خودم از پررویی خودم تعجب کرده بودم
"تو باید استراحت کنی"
در جوابش فقط و فقط با کلافگی نگاهش کردم و در کمال تعجب خیلی سریع تسلیم شد خیلی راحت گفت "باشه"
سمتم امد روی دستاش بلندم کرد، همیشه فک میکردم این طرز بغل کردن مخصوص دختراس ولی حالا از اینکه اینجوری بغل میشدم اصلا بدم نمیامد، حتی دوست داشتم کای منو اینجوری بلند میکرد یه حس نزدیکی خوبی بهم میداد
کای بیصدا از اتاق بیرون رفت و منو نشوند روی کاناپه 3 نفره و قدیمی روبروی تلویزیون، وقتی مطمئن شد جام راحته یکم ازم فاصله گرفت و آروم گفت "چیز دیگه ای نمیخوای؟"
"کنترل"
"چی؟"
"کنترل تلویزیون" سریع کنترل رو بهم داد، میشد توی صورتش چندین حس متضاد دید نگرانی، غم، عصبانیت و حتی گیجی انگار خودشم از حال خودش خبر نداشت
بدون هیچ سوالی تلویزیون رو روشن کردم و حتی وقتی کای رفت، از اتاق گوشیمو آورد، گذاشت روی میز جلوم و تاکید کرد اگه کاری داشتم زنگ بزنم و خودم بلند نشم به روم نیاوردم. فقط با یه "هووووممممم" جوابش رو دادم
تلویزیون یه شو تلویزیونی معمولی داشت ولی اینقد خندیدم که نفسم بالا نمیامد، یادم نمیامد اخرین بار کی اینجوری خندیدم! فقط میدونستم مدتها بود اینقد راحت و بیفکر نبودم که بخوام از اطرافم لذت ببرم
وقتی صدای شکمم بلند شد بلاخره یادم امد از صبحانه به اینطرف دیگه چیزی نخوردم اما جای تعجب داشت که امروز حالم بد نشده بود روزای دیگه حتی نیم ساعت تاخیر توی خوردن مساوی بود با غش و ضعف ولی الان نزدیک 6 بعدازظهر بود و من حالم خوب بود
به آرومی از جام بلند شدم، دردم کم کم داشت محو میشد هنوز درد داشتم ولی مثل چند ساعت قبل نبود که با کوچکترین تکون حس کنم دارم خفه میشم انگار سیستم بدنم بلاخره فعال شده باشه
رفتم توی آشپزخونه، دقیقا میدونستم چی میخوام، به شدت دلم اسپاگتی میخواست یه اسپاگتی ساده گوجه، غذایی که اولین بار توی این خونه پختم، اولین غذایی که توی عمرم پختم و حالا انگار یه نفر دیگه هوس اسپاگتی کرده باشه همش تصویر و بوی اون غذا تو سرم میپیچید
طبق عادت جدیدم که حتی نمیدونستم چطور و کی شروع شده بود دستم رو روی شکمه تقریبا تختم گذاشتم و شروع کردم با بچه توی شکمم حرف زدن "چیه تربچه؟ تو هم گشنته؟ اسپاگتی میخوای؟" تربچه اسمی بود که مادرم وقتی بچه بودم منو صدا میکرد این اسم رو حتی تا وقتی که مدرسه میرفتم هم بهم میگفت تا جایی که بخاطرش باهاش قهر میکردم، کی فکرش رو میکرد من بشم کسی که قراره یه بچه به دنیا بیاره
سرم رو کردم توی یخچال و گوجه های مونده تر رو کشیدم بیرون، خیلی سریع شروع کردم به رنده کردنشون وقتی به خودم فکر میکردم یاده مادرم میافتادم، همه رفتارام داشت میشد مثل اون خیلی احمقانه بود ولی خوب یادمه وقتی میخواست اسپاگتی درست کنه میگشت و کهنه ترین گوجهها رو میکشد بیرون و من همیشه غر میزدم که اینهمه گوجه تازه داریم چرا اون گوجه ها کج و کوله رو استفاده میکنه و حالا خودم....
"یـــــــــــــــــــــــــــــــااااااا اوه سهون" با صدای بلند برخورد در به دیوار و داد کای از جام پریدم و رنده ول شد کف کاسه "تو معلومه چه مرگته؟ چرا حرف گوش نمیکنی" متاسفانه آشپزخونه یه پنجره رو به تعمیرگاه داشت و انگار کای منو دیده بود و حالا با اون قیافه دم در ایستاده بود
ناخودآگاه در جوابش داد زد "چته قلبم امد تو دهنم..."
"تو حرف تو اون کله ات فرو نمیره؟ مگه نگفتم از جات تکون نخور؟"
"گشنمه!.... گش/نه.... میفهمی؟ غذا نخوردم....."
کای بدون توجه به حرف من سمتم امد تا منو بلند کنه و ببره بیرون اما قبل از اینکه بتونه دستش رو سمتم بیاره چاقو کوچیک پوست کنی رو از بشقاب برداشتم و گرفتم جلوم باید همینجا سنگام رو باهاش وامیکندم
"ببین کای.... من هنوز 4 ماه دیگه توی این وضعیتم، بیا همینجا تمومش کنیم خب؟ بیا همینجا توافق کنیم"
"..."
"من هرکاری بخوای برات میکنم فقط بذار این مدت بگذره، من توی این مدت با تو کاری ندارم تو هم لطفا منو اذیت نکن بعدش هر بلایی خواستی سرم بیار" کای فقط بهم خیره موند
"ببین تو هرکاری هم بکنی من از خیر این بچه نمیگذرم، نمیتونم بگذرم،... " دستم رو روی شکمم گذاشتم جایی که یه ضربان ضعیف داشت "من اینجا حسش میکنم پس ازم نخواه..."
"سه..سهون..."
"بذار حرفم تموم شه...میدونم از من و این بچه خوشت نمیاد ولی خواهش میکنم..."
"سهون بسه دیگه" جمله ام با داد کای نصفه موند انگار یه آتشفشان منفجر شده باشه یهو گر گرفت و عصبانی شد و تند تند شروع کرد به حرف زدن البته حرف که نه داد زدن
"چرا نمیفهمی؟ من نگرانتم نمیخوام بلایی سرت بیاد، سر هیچکدومتون، امروز مطمئن شدم اگه بلایی سر شما بیاد من دیگه دلیل برای ادامه زندگیم ندارم پس اینقد برای خودت چرت بهم نباف"
با دهن نیمه باز و مغز قفل شده داشتم بهش نگاه میکردم حس میکردم دیگه نقابی به صورتش نیست انگار کنترل از دستش خارج شده بود
میخواستم بپرسم 'چی؟ چی داری میگی؟" ولی چیزی نگفتم شاید برام مهم نبود شایدم از جوابی که ممکن بود کای بده میترسیدم
کای هوفی کرد حس کردم از سکوت من ناراحت شد، شاید انتظار داشت چیزی بگم "اصلا ولش کن، مهم نیست، فقط باید استراحت کنی" سعی کرد دستش رو زیر پام ببره و منو بلند کنه ولی بازوش رو گرفتم
"به اندازه کافی استراحت کردم، الان گرسنمه"
"خب، هرچی میخوای بگو برات سفارش میدم"
"من اون آشغالای کارتون پیچو نمیخوام" حرفی که خوده کای بهم زده بود رو حالا با همون لحن خشک خودش بهش تحویل دادم
"خب..."
"میتونم خودم از پس کارام بر بیام نیاز به ترحم ندارم" درسته تمام فکرم این بود که شاید کای داره بهم ترحم میکنه، اره حتما همین بود و چن اشتباه کرده بود غیر ممکن بود یه آدم بی قلب بتونه کسی رو دوست داشته باشه
"من.."
"کافیه... من میخوام اسپاگتی درست کنم تو اگه چیز دیگه ای میخوای میتونی بگی البته میتونی سفارشم بدی"
کای دیگه حرفی نزد همونجا روی صندلی همیشگی خودش نشست تمام مدتی که من به ارومی آشپزی میکردم سکوت کرد، میتونستم نگاهش رو روی خودم حس کنم
وقتی غذا بلاخره اماده شد توی دوتا ظرف کشیدم و اوردم سر میز اونروز یه حس قدرت میکردم حس میکردم کای توی یه موضع ضعیفه چراشو نمیفهمیدم شاید واقعا همین بود برای همینم حتی با سکوتم آزارش میدادم
بیتفاوت سر میز نشستم، تمام حواسم رو دادم به غذای تو بشقاب و سرم رو بالا نیاوردم ببینم کای حتی به غذاش دستم نزده و فقط به من نگاه میکنه
وقتی بلاخره غذام رو تموم کردم و سرم رو بالا اوردم اولین چیزی که به چشمم خورد ظرف غذای دست نخورده کای بود، مغزم میگفت باید بیتفاوت باشم نباید برام مهم باشه ولی بود، برام مهم بود، ناراحت شدم که چرا غذاش رو نخورده
"دوست نداشتی؟"
"..."
"اگه چیز دیگه ای میخوای بگو درست کنم"
"نه"
"پس چی؟"
"هیچی" میتونستم ناراحتی رو توی صداش ببینم
"نکنه میخوای دهنت کنم؟" حتی خودمم از سوالم تعجب کردم
بعد از مدتها کای یه پوزخند خاص زد "شاید"
"عمرا"
"پس هیچی..." کای با بشقاب از جاش بلند شد و غذا رو برگردوند به تابه خواست از آشپزخونه بره بیرون
"تا شب خبری از غذا نیستا"
"وقتی تیموم دوست نداره بهم غذا بده منم نمیخورم" برای چند لحظه حس کردم گوشام اشتباه شنیده این کسی که جلوم بود اصلا و ابدا مردی نبود که چند ماه پیش توی تعمیرگاه دیده بودم، گرمای توی صداش، لحنش حتی شوخیاش اینا کای نبودن
"وقتی گشنه شدی میخوری"
"مطمئنی؟"
انگار داشتم به یه مبارزه دعوتش میکردم منم با قاطعیت گفتم "اره مطمئنم"
"میبینیم" و با همون لبخند از آشپزخونه بیرون رفت انگار همون یه جمله مسخره من باعث شده بود کله افکارش عوض بشه و در کمال تعجب بودن با این کای واقعا برای من لذت بخش بود
YOU ARE READING
Healer I [Completed]
Fanfictionعنوان: Healer نویسنده: xee ژانر: تخیلی، ام پرگ تعداد قسمت: 69 زوج ها: کایهون، کایسو، چانبک، شیوهان، کریسهو تاریخ شروع: Jun 28, 2015 تاریخ پایان: Oct 15, 2016 توضیحات: چیکار میکردین اگه میفهمیدین مردین و تنها راه فرار از تبعید به جهنم برای شما امضای...