28.Hybrid

1.3K 207 10
                                    

نزدیکای صبح بود که چن با صدای پای یکی روی پارکت قدمی خونه وقتی دقت کرد توی تاریکی بدن کای رو تشخیص داد که خیلی آروم و بیصدا بلند شده و داره میره بیرون
با اینکه میدونست کای اینقد احمق نیست که بخواد خودش کاری بکنه ولی بازم یادآوری حرفای کای درباره بچه ترس به دلش انداخت آروم از جاش بلند شد و دنبال کای رفت همین که خواست از نشیمن بره بیرون متوجه شد کای جلو در اتاق خودش که سهون توش بود ایستاده
خودشو پشت دیوار قایم کرد تا ببینه کای میخواد چیکار بکنه دلشوره بدی داشت اگه کای دیوونه بازی در میاورد چی؟
کای خیلی خیلی آروم در رو باز کرد با اینکه میدونست سهون بخاطر ضعفش توی خواب خیلی عمیقه نمیخواست حتی یه درصد بترسونتش
از لای در رفت داخل کف اتاق هنوز پر از خورده شیشه بود تا حد ممکن از جایی رفت که شیشه نریخته بود خودشو رسوند به تخت به سهون که انگار سال‌ها بود نخوابیده بود نگاه کرد
سهون خیلی خیلی راحت خوابیده بود و معلوم بود خوابشم خیلی عمیق شده ناخودآگاه لبخندی زد و کنار تخت روی دو زانو نشست، خیره به سهون نگاه کرد یه چیزایی بود که باید میگفت، نمیتونست نَگه معلوم نبود فردا چی میشه تصمیم سهون چی میشه شاید هیچوقت فرصتش رو پیدا نمیکرد پس باید همین امشب حرفاش رو میزد چن داشت از لای در نیمه باز با دقت کاراش رو دنبال میکرد نمیخواس بذاره بلایی سر سهون بیاد چون وظیفه اش محافظت از اون و بچه بود
کای آروم سمت شکم سهون رفت سرش رو خیلی نزدیک برد جوری که اگه چن یه آدم عادی یا حتی هیلر عادی بود نمیتونست بشنوه چی میگه، کای خیلی آروم شروع کرد به حرف زدن "سلام جوجه... خوب داری اون تو خوش میگذرونی.... نمیگی کسی که توی بدنشی چقد ممکنه تو خطر باشه..." کای نفس عمیقی کشید و چشماشو بست بعد دوباره بازشون کرد و ادامه داد "فردا کلی حرف بد میخوام بزنم... حرفایی که شاید دلخورت بکنه.... منو میبخشی نه؟... فکر نکنی دوستت ندارما... تو هم اندازه سهون عزیزی ولی اگه تو بخوای بیای سهون خیلی اذیت میشه... تو که نمیخوای مامانت اذیت شه" با گفتن کلمه مامان خودش خنده اش گرفت "فردا باید همکاری کنی... میدونم که میفهمی چی میگم... هرچی نباشه محافظی... پس باید کمک کنی ازش مراقبت کنیم.... سهون اونقد قوی نیست که بتونه دووم بیاره... نمیتونم از دستش بدم... منو میبخشی نه؟" برای چند لحظه به شکم تخت سهون خیره شد
بعد آروم سمت سر سهون رفت روبروی صورتش قرار گرفت جوری که نفسای سهون به صورتش میخورد "فقط بخاطر خودته.... نمیخوام بیشتر از این اذیت شی.... تا هر وقت دوس داری ازم متنفر شو... متنفر شو ولی حرفمو قبول کن باشه؟" کای بدون اینکه جوابی از سهون کاملا خواب بگیره از جاش بلند شد ولی قبل از اینکه روی پاشنه پاش بچرخه و خم شد آروم روی موهای سهون رو بوسید
چن از چیزی که میدید بهت زده شده بود باورش نمیشد خشن ترین شکارچی آرکیدیا همچین آدمی باشه با اینکه نگرانی کای رو تو این چند روز دیده بود ولی کای هیچ وقت مستقیما اعتراف نکرده بود، فقط همون بار که ازش خواست در رو باز بذاره ولی هیچوقت فکر نمیکرد کای اینقد بتونه مهربون باشه که از بچه ای که هنوز جونم نگرفته عذرخواهی کنه
با دیدن کای که داره روی پاشنه پاش میچرخه به سرعت برگشت خیلی آروم رفت سر جاش خوابید منتظر بود کای برگرده ولی با شنیدن صدای در جلویی فهمید کای از خونه رفته بیرون
تا صبح نتونست پلک روی هم بذاره همش حرفای کای توی سرش میچرخید حق با کای بود سهون با این بدن ضعیف حتی قبل از این اتفاقا نمیتونست از پس این دوره بر بیاد چه برسه به الان که اینقد بدنش خسته بود.
ساعت 7 صبح همه بجز چانیول با صدای آلارم گوشی بکهیون از خواب پریدن و سیخ توی تشکشون نشستن بعد ا این مدت هنوزم به این صدای وحشتناک عادت نکرده بودن چانیول از این دست روی اون دست چرخید و با چشمای کاملا بسته و صدای خواب‌آلود گفت "بخوابین... بابا... چیزی نیس جنگ نشده.... 1000 دفه بش گفتم اینو عوض کنه... بساطه من صبحا همینه بخوابین..."
بکهیون با پلکایی که نیمه باز بود به کمر چانیول که پشت بهش بود نگاه کرد بعد سمتش خیز برداشت نزدیکش که شد گفت "تو هم بلند شو.... او پارک چانیول پاشو بینم" ولی چانیول انگار صدایی نمیشنید
"پا نمیشی نه" وقتی دوباره جوابی از چانیول نگرفت سمت بازوی چانیول که بالا قرار گرفته بود رفت و بدون اخطار از بازوی لختش چنان گازی گرفت که برق از سر چانیول پرید
"غلط کردم... پا میشم... پا میشم... بکی... ول کن غلط کردم" بکی بلاخره بازوی چانیول رو ول کرد، چانیول دستش رو روی جای گاز بکی گذاشت و زیر لب غر غر میکرد "دندون که نیس شمشرین زهرآلوده تا 4 روز درد داره..." بکی با اخم بهش نگاه کرد و با لحن ترسناکی گفت "چیزی گفتی؟"
"نه...نه... بخدا... نه داشتم میگفتم پاشم اولین نفر برم دست و رومو بشورم...." بکی با حالت مشکوکی به چانیول نگاه میکرد "خب پاشو زود باش.. 6 تا ادمیم و یه حموم دستشویی بدو بینم بشمار 3 اینجایی ها" چانیول نذاشت حرف بکی تموم شه عین چی از جاش بلند شد و دوئید سمت دستشویی
چن و کریس با تعجب خیلی زیاد به این دوتا نگاه میکرد کریس آروم سمت سوهو که کنارش توی تشک نشسته بود و چشماش کاملا بسته بود رفت و در گوشش گفت "اینا.. چرا اینجورین؟"
سوهو با صدای کاملا خواب گفت "چجورین؟.."
"اگه نمیدونستم میگفتم بکهیون شکارچیه نه چانیول"
سوهو به سختی چشماش رو باز کرد و لبخند کج و کوله ای زد "اونا رابطه اشون خیلی از هیلر، شکارچی عمیق تره خودت که میدونی 4 سال پیش ازدواج کردن چانیول جونشو برا بکی میده"
"..."
"اونجوری نگاهشون نکن خیلی همو دوست دارن یادت که نرفته چانی حاضر شد بخاطر بکی علامتگذاری کنه"
"اره یادمه.... واقعا که این زوجای خارج از آرکیدیا چقد عجیبن..."
سوهو با لحن دلخوری گفت "توی آرکیدیام کم زوج عجیب غریب نداریم... ولی تو چون فقط به وظیفه ات فکر میکنی این چیزا رو نمیفهمی" بعدم بدون اینکه حرفی بزنه پا شد و از نشیمن رفت بیرون تا صورتش رو بشوره
بعد از اینکه همه کاراشون رو کردن چن سر میز صبحونه گفت "امروز لطفا همه به خودشون مرخصی بدن و نرن سرکار"
چانی هنوزم منگ بود "یعنی چی؟"
"امروز مثل هر روز نرین سرکارتون فقط وظایفتون اگه فراری دیدن یا کسی مرد برین سراغش توی خونه بهتون نیاز دارم" توی این 1 هفته همه جز بکهیون، چن و کای صبح به صبح میرفتن سرکارشون و عصر برمیگشتن چون نمیتونستن شغلشون و وظایفشون رو کنار بذارن
سوهو که هنوزم قیافه اش دلخور بود و کریس با تعجب بهش نگاه میکرد رو به چن کرد "برای چی؟ چیزی شده؟"
"امروز میخوام همه چیز رو به سهون بگم نمیشه بیشتر از این کشش داد هرچی زودتر بدونه بهتره و البته باید تصمیم بگیره بچه رو میخواد یا نه... اگه....نخوادش.... کلی کار هس که بکنیم"
بکی مثل برق گرفته ها شد "ن...نخوا....دش.... چرا نخوادش؟"
سوهو دستش رو روی دوش بکهیون گذاشت که معلوم بود حتی از فکر سقط بچه هم خونش به جوش امده "بکهیون اون مثل تو با اطلاعات قبلی تو این مسیر نیومده روز اول نمیدونست هیلر یعنی چی... بعدم اون یه بچه اس... خیلی هم ضعیفه... شاید از پسش بر نیاد"
"اون بر میاد... نباید حتی درباره احتمالشم فک کنیم"
چانی لبخند تلخی زد "بکهیون... اینقد تند واکنش نده تو که تصمیم سهون رو نمیدونی... بعدم خودتو یادت رفته...؟؟؟ اگه رفته من خوب یادمه روزای اخر اونقد ضعیف شده بودی که نمیتونستی غذا بخوری"
اشک تو چشمای بکی جمع شد "اما..."
چانی برا اینکه جو رو عوض کنه با لحن شیطنت آمیزی گفت "مثه اینکه یادت رفته تا ابد با من گیر کردی" بکی اشکش رو پاک کرد و خواست به چانی بتوپه که با دیدن چهره چانی نتونست جلو خنده‌اشو بگیره در اصل هیچکس نتونست چانی یه قیافه احمقانه با یه لبخنده احمقانه تر به خودش گرفته بود ابروهاشو با ریتم بالا و پایین میبرد
بکی از بازوی سالم چانی نیشکونی گرفت که چانی به سختی تونست جلو دادشو بگیره و بعد رو به چن کرد "کای کجاس؟"
"دم صبح رفت بیرون" بعد از یه مکس کوتاه گفت "دیشب نظرشو گفت"
"خب؟"
"میگه این بچه جایی تو این زندگی نداره"
بکهیون برافروخته شد "اون غلط کرد مگه دست اونه"
"بکی اینقد سریع واکنش نشون نده منم مثل تو عصبانی شدم فک میکردم چقد یه آدم میتونه سنگدل باشه ولی با چیزی که صبح دیدم فهمیدم قضاوتم درس نبوده"
"هوووممم"
"بعدا بهت میگم فعلا باید ببینم تصمیم سهون چیه اگه لازم شد بهت نشون میدم"
"ولی آخه..." با صدای باز و بسته شدن در جلویی بکی ترجیح داد ساکت بمونه کای با صورت خسته و لباسای کثیف امد داخل نشیمن ولی بی‌توجه به همه کسایی که توی نشیمن بودن رفت سمت آشپزخونه
"این چش بود؟"
"احتمالا شکار داشته، این چند روز بخاطر سهون فقط یه بار رفته بود"
چن نفس عمیقی کشید "کای.... میشه بیای؟"
کای با حالت خسته امد توی نشیمن چن نگاهی بهش کرد با لحن ترحم آمیزی گفت "تا ما سهون رو بیدار میکنیم بهش صبحونه میدیم تو هم یه دوش بگیر خیلی خسته به نظر میای بعدش میخوایم بهش بگیم"
کای بدون هیچ حرفی سمت اتاقش رفت همین که در رو باز کرد سهون مواجه شد که کف اتاق نشسته و داره خرابکاری های دیشبشو جمع میکنه سهون با بی تفاوتی نگاهی به کای کرده و برگشت سر کارش
کای عصبی شد بدون فکر به شیشه هایی که جلوش ریخته بود به عجله سمت سهون رفت و بازوش رو رو گرفت، با یه حرکت از زمین کندش.
"مگه نگفتم از تخت بیرون نیا..." چنان دادی زد که همه از نشیمن امدن سمت اتاق ولی قبل از اینکه کسی برسه به اتاق کای در رو محکم بهم کوبید "تو چرا برای یه بار فقط یک بار حرف گوش نمیکنی؟"
"حالا که فعلا تو کسی هستی که خودشو زخمی کرده نه من..." سهون با بی تفاوتی تموم به پای باند پیچی شده کای اشاره کرد که جاهای سالمش دوباره زخمی شده بود و حرف میزد "الانم ولم کن میخوام برم حموم حالم داره از خودم بهم میخوره" دستای کای رو از روی بازوش پس زد و با احتیاط که پاش نره روی شیشه ها رفت سمت در.
کای بهت زده سر جاش وایستاده بود حتی خودشم انتظار همچین برخوردی نداشت شایدم برای چند لحظه همه چیز از ذهنش پاک شده بود ولی با شنیدن صدای بسته شدن در اتاق که خبر از رفتن سهون میداد به خودش امد نفس عمیقی کشید و حوله اشو برداشت و رفت حمام
سهون که از اتاق امد بیرون با چهره متعجب 5 تا دوستاش و البته لوهان مواجه شد لبخندی زد و رفت سمت اتاقش و چند دقیقه بعد با چندتا لباس بیرون امد و مستقیم رفت توی حمام اصلی خونه
"خب اینجوری که معلومه 1-0 به نفع سهون زد بدبختو پوکوند با این بی تفاوتیش"
"بکی..."
"خ چیه من اگه یه‌ذره با چانیول اینجوری حرف بزنم یا محلش ندم خودشو میکشه" چانیول یه خنده مصنوعی کرد و به زور بکی رو کشید با خودش برد
سوهو: "من میرم اتاق کای رو تمیز کنم"
کریس: "تو چرا؟؟ وایسا خودش میاد تمیز میکنه"
"حوصله ام سر رفته اونم خسته اس"
"ولی اخه وظیفه..."
"کریس... من حوصله ندارم میرم اتاق رو تمیز کنم"
کریس دیگه چیزی نگفت نمیفهمید سوهو از صب چشه چرا اینقد ناراحته
---------
نیم ساعت بعد کای بلاخره از زیر دوش آب سردی که روی خودش باز کرده بود بیرون امد سوهو رو دید که داره لباسای مرتب شده رو میذاره روی تختش تا بعد خودش جاشون بده کف اتاق دیگه خبری از شیشه خورده نبود
کای با لحنی مخلوط از تشکر و معذبی گفت "ممنون... خودم میومدم تمیز میکردم"
"از کی تا حالا اینقد مودب شدی؟ برا خاطر تو نکردم.... خودم حوصله ام سر رفته بود کار دیگه ای نبود بکنم"
"بازم ممنون" سوهو نگاه عجیبی به کای کرد از اتاق رفت بیرون کای به زور چن رفت و صبحانه خورد
سهون نزدیک به دو ساعت بود که توی حمام بود و دیگه همه نگران شده بود
"نکنه زده باشه به سرش و دوباره بلایی سر خودش آورده باشه آخه حمام این همه وقت؟؟؟ صدایی هم نمیاد"
"چانیول حرف الکی نزن اون کاری نمیکنه.... البته... امیداورم"
بکی با ترس در رو زد "سهون... دیگه بسه بیا بیرون باید یه چیزی بخوری ساعت 10 شدا بیا دیگه"
"سهون.... سهون چرا جواب نمیدی"
صدای سهون که کاملا میلرزید به سختی شنیده میشد "الان... میام هیونگ... هنوز کار.... دارم"
"سهون خوبی؟" چن رفت توی نشیمن تا به کای خبر بده
"کای میشه بیای؟"
"هوووم؟"
"سهون الان دو ساعت بیشتره توی حمومه درم قفل کرده هر چی در میزنیم نه جواب میده نه در رو باز میکنه"
لیوان قهوه از دست کای افتاد و قهوه اش همه جا ریخت دوید سمت در حمام "چرا زودتر نگفتی؟"
"فک میکردم خودش بیاد بیرون 5 روزه غر میزنه بره حمام من نذاشتم ولی این دیگه زیادیه"
کای دستاش رو مشت کرد و محکم زد روی در "سهون... این در رو باز کن همین الان" ولی هیچ جوابی از داخل حموم نیومد
کای ضربه هاشو محکم تر کرد "سهون با تو ام در رو باز کن تا نشکستمش"
"...."
"برین کنار" همه سریع از در فاصله گرفتن قفل اون در چوبی قدیمی با سومین ضربه کای دیگه تحمل نکرد و شکست.
چن و بکی خیلی سریع با شکسته شدن در دویدن تو ولی با داد سهون جا خوردن "برین بیرون.... میخوام تنها باشم"
"سهون... نگران شدیم چرا جواب نمیدی؟"
سهون با چشمای پر از اشک به بکی نگاه کرد "هیونگ... تمیز نمیشه... هرچی خودم و میشورم هنوزم بوی اونو میده"
با شنیدن جمالات سهون تازه همه فهمیدن این مدت مشکل سهون چی بوده "سهون.... همه چی تموم شده... اونم تنبیه شده... خودتو اذیت نکن.... باید فراموشش کنی"
"نمیتونم.... کثیفیش همه جای بدنم هس"
"سهون بلند شو بریم بیرون" بکی خواست دست سهون رو بگیره که سهون با حالت معذب پسش زد
"سهون بذار بکی کمکت کنه... سرما میخوریا... آبی که توشی خیلی سرده" اما سهون نمیذاشت کسی کمکش کنه
چن و بکهیون هر دو نا امید از حمام بیرون امدن بکی دستش رو لای موهاش کرد و سری تکون داد "هرکی دیگه هم جای اون بود همینطور میشد من که نمیتونم تصور کنم از دیشب که همه چی یادش امده چه عذابی کشیده"
"ولی باید از اون آب در بیاد.... تو این اوضاع فقط مریض شدنو کم داره"
چانیول رفت دم در حموم سعی کرد نگاهشو از سهون که توی وان بود بگیره میدونست شکارچی ها چقد حساسن که یه شکارچی دیگه نزدیک هیلرشون بشه
"سهون از اون آب بیا بیرون یخ میکنی ها"
"هیونگ تنهام بذارین لطفاااا"
کای دیگه صبرش سر امد نمیتونست بذاره سهون توی اون آب یخ بمونه هوا به اندازه کافی سرد شده بود و سهون خیلی سریع میتونست سرما بخوره
از کنار چانیول رفت توی حموم در رو پشت سرش هل داد که روی هم رفت حوله بزرگی که توی کمد حمام بود رو برداشت وقت نداشت وایسه حوله تنه سهون کنه سمت سهون که رفت سهون تازه متوجه حضورش شد "اینجا چی میخوای؟ برو بیرون"
"من اونا نیستم که سرم داد بزنی برم بیرون خودت بلند شو"
سهون گونه خیس و اشکیش رو پاک کرد کرد "میشه یه مدت دست از سرم برداری؟"
"نه نمیشه" و بدون هیچ حرفی سمت وان حمام رفت دست راستش رو برد توی آب وان و زیر زانو های سهون گذاشتش با دست دیگشم کمر سهون رو گرفت و سهون رو از اون آب سرد کشید بیرون
"هووووی چیکار میکنی ولم کن بذارم پایین"
کای نگاه تندی به سهون کرد و سهون رو روی پاهاش گذاشت پایین تا سهون امد بچرخه محکم نگهش داشت "تکون نخور.... بعدم درباره بی ادبی بهت چی گفتم؟؟؟ با من درست حرف میزنی فهمیدی؟؟؟؟؟ حالام اینقد تکون نخور وگرنه همینجور ل.خ.ت میبرمت بیرون"
سهون دندوناشو بهم فشار داد و سر جاش ایستاد کای حوله بزرگ رو اول به موهای سهون کشید و آبشونو کشید بعدم پیچیدش دور تن سهون ولی قبل از اینکه سهون بتونه حرکتی بکنه دوباره سهون رو بلند کرد
"چیکار میکنی.... با تواما خودم میتونم راه برم"
کای بدون هیچ جوابی در شکسته حموم رو با پاش باز کرد و همونجور که بدن سبک سهون توی بغلش بود از حموم امد بیرون
کای سهون رو برد به اتاق خودشو روی تخت نشوند، با لحن دستوریه همیشگیش گفت "خودتو خشک کن" بعدم سمت در رفت "یکیتون لباساشو میده؟"
بکهیون سریع لباسای سهون رو از حموم اورد و داد دست کای، کای هم لباسارو انداخت روی تخت کنار سهون "بعد که خودتو خشک کردی بپوش"
سهون در سکوت خودشو خشک کرد، لباساشو پوشید حتی در سکوت رفت و صبحانه خورد و بعد به درخواست چن برگشت توی تخت ولی اینبار نه تخت کای بلکه تخت دست ساز خودش هرچی هم همه اصرار کردن حاضر نشد بره توی اتاق کای
چن از بکهیون و کای و البته سوهو خواست که باهاش برن توی اتاق وقتش بود همه چیز رو به سهون بگن، با اینکه بکهیون هنوز میگفت زوده... حداقل برای خودش...
چن در زد و بعد از اجازه سهون همه رفتن داخل آخرین نفر کای بود که همون دم در به دست به سینه دیوار تکیه زد و ایستاد
"چیزی شده که همتون باهم امدین؟"
"باید یه چیزی رو بهت بگیم" سهون با چشمای کنجکاوی که حتی به کای نگاهم نمیکرد به بقیه زل زده بود
"امممممم سهون یه چیزایی هس که باید درباره هیلرا بدونی"
سهون با حالت ترسیده به بکهیون نگاه کرد که کنارش ایستاده بود
"نه نترس نترس چیز بدی نیست.... راستش ببین..." جمله چن با صدای زنگ در نصفه موند کای نزدیکترین فرد به در خونه بود سمت در رفت و در رو باز کرد
سهون صدای آشنایی میشنید ولی نمیتونست بگه اون ادم کیه فقط با شنیدن اسمای آشنایی که میشناخت یه حدسی زد
"ببخشید دیر شد... جی آر بهوش امده از پاسگاه پلیس دوباره زلو خواستن که بیاد شهادت جی آر رو تایید کنه اونم حالش زیاد خوب نبود مجبور شدم مدرسه رو بپیچونم باهاش برم"
"ممنون که امدی بیا تو" لحن آروم کای برای سهون خیلی عجیب بود کمتر پیش میومد کای با کسی اینقد آروم و با آرامش حرف بزنه
"بهش گفتین؟"
"نه به موقع رسیدی همین اتاقه بیا تو" با باز شدن در اتاق سهون تونست صاحب صدا رو ببینه جونگ آپ
جونگ آپ کنار کای ایستاد و دستش رو به نشونه سلام بالا برد و بعد "واو... چه جمع جالبی... 3تا هیلر اونم توی اتاق... والبته یکیشون یه هیلر معمولی نیست میتونم یه هاله دیگه هم دورش ببینم"
کای نیشخندی زد "اون چنه...."
"همون هیلر معروف؟؟ همون که باباش محافظه؟ همون دورگه؟" سمت چن رفت با حالت خاصی بهش نگاه کرد "خوشبختم" چن با تعجب سر تکون داد جونگ اپ سمت بکی چرخید "تو هم باید هیلر چانیول باشی؟ همون معروفه؟"
"پررو نشو بچه بیا سر جات وایستا" جونگ آپ ادا کای رو در اورد بعد رو سهون که تمام مدت متعجب و البته ترسیده داشت بهش نگاه میکرد لبخند زد
"سلام سهون.... میبنم که خوبی... میدونم کلی سوال داری یکیش اینکه من اینجا چه غلطی میکنم ولی خب سوالت خیلی زود به جواب میرسه"
جونگ اپ بلاخره رفت و کنار کای ایستاد چن نفس عمیقی کشید و رشته افکارش رو دوباره گرفت دستش
"تو میدونی دورگه چیه؟"
"خب از ترکیب دوتا نژاد دورگه به دست میاد مثل دورگه های آسیایی آمریکایی"
"خب اینم یه جور دورگه اس ولی دورگه هایی که من میگم فرق میکنن اونام حاصل دوتا نژادن ولی دوتا نژاد از موجودات"
"..."
"مثلا خوده من پدرم یکی از محافظ-مشاورای آرکیدیاس و مادرمم هیلره... بخاطر همین نسبت به سایر هیلرا قوی ترم ولی از نوع من فقط خودم وجود دارم چون جز پدر من هیچ محافظی زوج هیلر نداشته.."
"خب..."
"اما نژادای دیگه ای هم هستن مثلا حاصل رابطه بین یه محافظ-مشاور با یه مراقب یا یه محافظ- مشاور دیگه یکی مثل خودشونه کسایی که در آینده جز مجمع مشاورا میشن تعدادشونم زیاد نیست یا از رابطه یه شکارچی با یه انسان یه دورگه به وجود میاد که ما بهشون میگیم نفیلیم* که تعدادشون هم زیاده"
کای خیل آروم گفت "یکی مثل جونگ اپ"
سهون با تعجب پرسید "مثل جونگ اپ؟؟؟؟"
"اره مثل من... فک نکردی چرا من اذیتت نمیکنم؟؟ از لحظه ورودت میدونستم هیلری... ولی وقتی عمو امد مدرسه فهمیدم هیلر عمویی"
سهون با چهره ای که به حالت تهوع میزد کلمه عمو به صورت سوالی تکرار کرد ولی صبر نکرد جوابی بگیره "خب حالا این اطلاعات برای چیه؟"
"یه نژاد از دورگه ها هستن که فوق‌العاده برای آرکیدیا مهمن چون خیلی خیلی قوی هستن که تو به اسم محافظ میشناسیشون یکی مثل کریس... اونا از یه زوج شکارچی+هیلر به وجود میان"
"...."
چن نفس عمیقی کشید "ببین سهون تعداد شکارچی ها توی کله دنیا خیلی کمه.... به طبع اون هیلرها خیلی کمتر هم هستن چون همه شکارچی ها هیلر ندارن... حالا از بین اون تعداد فک میکنی چقدرشون زن باشن؟"
"نمیدونم هزارتا؟ اصلا این قصه ها برا چیه؟"
"نه سهون تعدادشون زیر 50 تاس"
"خب؟"
"و چون محافظا قدرت آرکیدیا هستن آرکیدیا هزاران سال قبل تصمیم گرفت این فرصت رو به بقیه هیلرا هم بده"
مغز سهون داشت به یه نتیجه هایی میرسید ولی نمیتونست قبولش کنه برای همین منتظر موند چن حرفش رو تموم کنه
"سهون هیلرای مَردم توانایی باروری دارن"
"..."
"این یعنی تو هم این قدرت رو داری... البته این اتفاق خیلی نادره ممکنه برای بعضی هیلرا هیچ وقت اتفاق نیوفته بعضی ها هم فقط یه بار توی عمرشون تجربه اش کنن" چن با دیدن چهره غمگین بکهیون سینه اشو صاف کرد و گفت "ولی بودن مواردی که بیشتر از یکبارم تونستن این معجزه رو عملی کنن"
"خب.... این حرفا برای چیه؟"
بکهیون دیگه تحمل نداشت اروم کنار سهون نشست و دستش رو روی دست "ببین سهون تو معجزه ای رو که برای من 50 سال طول کشید رو توی دوماه عملی کردی این یه کار خارق‌العاده اس"
"هیونگ چی میگی؟" جونگ آپ خیلی آروم از کنار در رفت بیرون مطمئنا واکنش جالبی نبود نمیخواست سهون رو اونجوری ببینه
"تو قراره بچه دار بشی سهون.."
سهون خنده تمسخرآمیزی کرد "همه این حرفا برا این بود که منو اینجوری مسخره کنین... داستان جالبی بود"
بکی آروم گفت "نه سهون جدی میگیم... خودتم باید متوجه شده باشی چون اینجور که چن میگه بیشتر از 2 هفته ازش میگذره"
سهون دستش رو توی موهاش کرد سرش رو فشار داد "هیونگ من الان اصلا اعصاب مسخره بازی ندارم"
چن میدونست سهون هرگز حاضر نمیشه اینجوری حرفشون رو قبول کنه دست راستش رو روی شکم سهون گذاشت دست چپش رو روی صورتش "حسش میکنی؟؟؟؟ این قلبشه... تو یه هیلری باید تا الان خودتم حسش کرده باشی.... یه قلب که تند و تند توی بدنت میکوبه، یکی غیر از ماله خودت"
دستای سهون شروع کرد به لرزیدن "هیونگ....."
"میدونم عجیبه ولی منم تجربه اش کردم سهون"
سهون با تمام وجود سعی کرد اشکش رو نگه داره لب پایینش رو بین دندوناش گرفت و چندتا نفس عمق کشید به کای نگاه کرد
"تو میدونستی؟"

Healer I [Completed] Where stories live. Discover now