16.Conscience

1.5K 235 3
                                    

روز ششم
سهون با حس فشار دور خودش چشماش رو باز کرد فشاری که بعد متوجه شد دست کایِ که دورش حلقه شده اتفاقات دیروز هنوزم براش گنگ بود واقعا چطور تونسته بود اجازه بده همچین اتفاقی بیوفته
گرمای دست کای خیلی خاص بود ولی باید بلند میشد وقتی خواست تکون بخوره متوجه شد که هر دوشون هنوز بی لباسن و خودش چون روی دست چپ خوابیده بوده پای راستش رو روی پای کای گذاشته و با هر تکونی که میخورد قسمت هایی از بدن کای رو لمس میکرد که داشت دیوونه اش میکرد فقط میخواست از اون حالت بیرون بیاد
آروم دست راستش رو بالا اورد و خواست دست کای که دورش بود رو آزاد کنه که با صدای کای متوقف شد
"میخوای فرار کنی؟" کای بیدار بود این دیگه اصلا خوب نبود
"نه میخوام لباس بپوشم خیلی هم گرسنمه از دیروز صب چیزی نخوردم فک کنم تو هم گرسنه باشی"
کای به سمتش برگشت "یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم اینجوری حرف بزنی"
"یعنی چی؟"
"تو هنوزم خدمتکار این‌ خونه ای یادت که نرفته" سهون به خودش امد حق با کای بود چطور فراموش کرده بود چطور فکر کرده بود اون آغوش گرم برای خودش باشه اون توی اون خونه بود تا ازش استفاده بشه همین
دیگه نمیخواست بجنگه نمیخواست برای چیزی که نیست خودش رو اذیت کنه اون دیگه یه ادم نبود حقی هم نداشت اون توی خونه بود تا هر وقت کای خواست پاهاش رو از هم باز کنه تا هر وقت نیاز داشت ازش استفاده کنه به هرشکلی نفس عمیقی کشید لبخندی زد که تهش یه غم بزرگ بود اروم از بین دستای کای بیرون امد به آرومی گفت "معذرت میخوام. چیز خاصی برای صبحانه میخواین؟"
چون جوابی نشنید اروم از تخت پایین امد بلوز سفیدی که دیشب کای بهش داده بود و هنوز روی زمین رو برداشت بلوز هنوز نم بود ولی همونجوری پوشیدش
تمام مدت کای داشت از پشت سر بهش نگاه میکرد میدونست هر کلمه حرفی که میزنه مثل چاقو توی قلب سهون میشینه میدونست حرفاش اونو ازار میده غرورش رو خورد میکنه امیدش رو له میکنه ولی نمیتونست بذاره سهون وارد قلبش بشه باید با حرفاش اونو از خودش دور میکرد توی قلبش فقط برای یه نفر جا بود
کیونگسو.
سهون بعد از گذشت این 30 سال از اینجا میرفت و کای دوباره تنها میشد نمیتونست یه بار دیگه این درد رو تحمل کنه پس بهتر بود از هم دور بمونن، هرچقدرم که اون نگاه آتیشش میزد هر چقدر هم که اونو یاده کیونگ خودش مینداخت نمیتونست این پسر رو وارد زندگیش کنه تنهایی بهترین چیز برای اون بود
سهون بی توجه به نگاه خاص کای به خودش از اتاق امد بیرون یه راست سمت آشپزخونه رفت صبحانه رو آماده کرد کمتر از 20 دقیقه از لحظه بیدار شدنش میگذشت ولی اون دیگه میلی به غذا نداشت میز

صبحانه رو چید به اتاق رفت یک دست از لباسایی که حالا دیگه ماله خودش بود رو پوشید نمیخواست توی خونه با اون سر وضع بچرخه و بعد به اتاق کای برگشت اون هنوز روی تخت بود
"صبحانه حاضره اگه اینجا میخورین بیارمش همینجا"
"میام بیرون، فقط"
سهون به کای نگاه کرد میدونست چیزی لازم داره اینقدر منتظر شد تا کای با خودش کنار امد و بلاخره حرفش رو زد "کمکم کن شلوارم رو بپوشم"
سهون با تعجب ابروهاش رو بالا برد کای داشت ازش کمک میخواست ولی حرفی نزد آروم سمت کشو کای رفت یه لباس زیر و بعدم شلوار بیرون آورد سمت کای رفت کای به سختی پاهاش رو تکون میداد با کمک سهون شلوارش رو پوشید و بعدم با تکیه به اون از تخت پایین امد اول تصمیم داشت خودش به اشپزخونه بره ولی همین که روی پاهاش ایستاد نظرش عوض شد اتاق داشت دور سرش میچرخید هر لحظه ممکن بود بخوره زمین تکیه کردن به سهون بهتر از این بود که جلوش زمین بخوره پس دستش رو دور گردن سهون نگه داشت و با کمک اون به اشپزخونه رفت
میز صبحانه که چیده شده بود مفصل نبود ولی اشتها اور بود اونم برای کسی که چند روز بود بدنش غذا رو پس میزد سهون به کابینت تکیه داد و منتظر شد کای غذا بخوره کای شروع به خوردن کرد بعد از سومین لقمه رو به سهون کرد و گفت "بشین"
سهون فقط بهش نگاه کرد "گفتم بشین"
سهون پشت میز روبروی کای نشست "بخور" ولی سهون بازم کاری نکرد "مجبورم نکن حرفم رو تکرار کنم انرژیت رو نیاز داری پس بخور"
'درسته حق با کای بود سهون امروز باید بازم بهش کمک میکرد و انرژی لازم داشت' سهون شروع کرد به خوردن ولی لقمه ها رو هرچی کوچیکتر میگرفت بازم از گلوش با سختی پایین میرفت بغضی که توی گلوش گرفته بود بزرگتر از این حرفا بود سعی کرد ذهنش رو منحرف کنه
"تقریبا چیزی توی یخچال نداریم اگه اجازه بدین امروز برم خرید"
"فعلا بیشتر از غذا به چیز دیگه نیاز دارم..." کای داشت حس میکرد داره از حال میره صندلی رو به عقب هل داد و خواست بلندشه که نتونست سهون بدون یک کلمه حرف از جاش بلند شد سمت کای رفت جلوش ایستاد اونم داشت حس میکرد که کای الان بهش نیاز داره
کای با تعجب بهش نگاه کرد واقعا سهون میخواست بهش کمک کنه بدونه اینکه چیزی بگه. سهون کمی صندلی رو سمت خودش چرخوند جلو پای کای زانو زد خودش دست برد و دکمه و زیپ شلوار کای رو باز کرد کای داشت بهش نگاه میکرد "چیکار میکنی؟"
"وظیفه ام رو انجام میدم، من برای همین اینجام" کای دیگه حرفی نزد دیگه مطمئن شد که تونسته این بچه رو اینقد از خودش برنجونه که دیگه سمتش نیاد فقط و فقط وظیفه اش رو انجام بده
سهون تا اون لحظه حتی یک بارم اینکارو نکرده بود ولی مگه فرقی هم میکرد همین که کای حالش بهتر بشه اون وظیفه اش رو انجام داده بود
اروم شلوار کای رو پایین کشید همراهش لباس زیرشم از پاش بیرون امد و آ.ل.ت.ش معلوم شد سهون نمیتونست درک کنه دقیقا چطور این چیزی که جلوش بود دیروز تونسته واردش بشه الان که اصلا تحریک نشده بود بزرگ بود مطمئنا دیروز اندازه اش چند برابر بوده اروم و با اکراه دستش رو سمت آ.ل.ت کای برد اروم اونو توی دست سردش گرفت کای از حس سرما روی قسمت حساس بدنش هیسی کرد سهون کارش رو شروع کرد
اروم دستش رو بالا و پایین میبرد و اینکارش واقعا داشت کای رو تحریک میکرد خیلی هم سریع بدن کای میخواست سریع انرژیی بگیره و به کوچکترین حرکتی واکنش نشون میداد چیزی نگذشت که جسم توی دست سهون دو برابر شد، سهون کم کم به حرکاتش فشار رو اضافه کرد جوری که به کای لذت بیشتری بده
کای به پشت صندلی تکیه داده بود، سرش رو به عقب خم کرده بود و با حرکات سهون نفس های عمیق میکشید سهون آروم خم شد لبش رو اروم روی آ.ل.ت کای گذاشت همین کار کافی بود تا سر آ.ل.ت کای کمی خیس بشه سهون نمیخواست ولی دیگه آب از سرش گذشته بود اروم دهنش رو باز کرد و سر آ.ل.ت کای رو توی دهنش برد با بینیش نفس عمیقی کشید سرش رو جلوتر برد زبونش به کف دهنش چسبونده بود تکون داد کای اه بلندی کشید حس عجیبی داشت حسی که هیچ وقت نتونسته بود با کسی تجربه اش کنه اون با ادمای زیادی خوابیده بود قبل از اینم هیلر داشت این چه حسی بود که داشت پیدا میکرد این اشتباه بود اون نتونسته بود این لحظات رو با تنها عشق زندگیش تجربه کنه پس کسی دیگه هم نباید بهش این حس رو میداد
چشماش رو که بسته بود از لحظات لذت میبرد باز کرد یه خشم عجیب توی چشماش بود اون از خودش عصبانی بود چطور تونسته بود به عشقش خیانت کنه و برای چند لحظه اجازه بده کسی دیگه حس رضایت رو بهش بده حسی که هیچ وقت نتونسته بود با کیونگسوی خودش تجربه کنه
هر دو دستش رو بالا اورد و موهای سهون رو توی دستش گرفت و جلو حرکات آروم و اغوا کننده دهن سهون رو گرفت محکم موهای سهون رو به عقب کشید اینکار باعث شد سهون از درد ناله بکنه سهون رو به عقب پرت کرد جوری که سهون به کشو های کابینت خورد سرش و کمر محکم به دسته های کشو خوردن آخ بلندی گفت سهون شکه شده بود نمیدونست چه کار اشتباهی کرده فقط از درد به خودش پیچید کای جلو امد گردن سهون رو که کف اشپزخونه داشت از درد ناله میکرد گرفت و کشید به سمت بالا
"تو بی ارزش چطور به خودت اجازه دادی...چطور تونستی سعی کنی جای اونو بگیری"
"آآآآآآآآآآآآآآآ...آهههههه ...کککککککککککککک....ددددد......خ.خ.خ.خ" سهون از درد و فشاری که روی گلوش بود نمیتونست حرف بزنه میخواست کمک بخواد میخواست بگه داره خفه میشه ولی چیزی از دهنش بیرون نمی‌امد نمیدونست اون کی؟ نمیدونست چیکار کرده که کای اینجوری عصبانی شده
کای از سهون عصبانی نبود از خودش عصبانی بود اون به این بچه اجازه داده بود قلبش رو گرم کنه هربار که اونو میدید فقط یه چیز توی دلش حس میکرد یه حس گرم چیزی که نمیخواست، چیزی که باعث میشد دلش بخواد این بچه رو از خودش دور کنه تا بتونه برای همیشه با خاطرات عشقش بگذرونه عشقی که هیچ وقت نتونسته بود داشته باشه کسی که قبل از داشتنش از دستش داده بود کسی که نتونسته بود ازش محافظت کنه کسی که اونو به اینجا رسونده بود
عشق برای کای به معنی داشت ضعف، شکست و مرگ.
سهون تقریبا بخاطر کمبود اکسیژن داشت کبود میشد که کای گلوش رو ول کرد و موهاش رو توی دستش گرفت "تو هیچ وقت نمیتونی جای اونو بگیر اینو از سرت بیرون کن"
سهون یک کلمه از حرفای کای رو نمیفهمید به سختی نفس میکشید و از درد اشک میریخت کای اونو از زمین کند و بازوش رو گرفت و پشت خودش کشید اونو توی نشیمن برد انداختش رو کاناپه قدیمی سهون رو چرخوند روی پشت خوابوند روی سینه اش قرار گرفت با چشمایی که فقط خشم توش دیده میشد و غم درد بزرگ پشتش پنهون بود به سهون خیره شد
با یه دست دهن سهون رو باز کرد و اینبار خودش آ.ل.تش رو توی دهنش کرد این اصلا مثل زمانی نبود که سهون خودش اینکار رو کرد کای با تمام قدرت وارد دهنش شد سهون میتونست توی حلقش حسش کنه و از فشار حتی نمیتونست نفس بکشه کای داشت خودش رو توی دهنش جلو عقب میکرد اونم وقتی سرش رو محکم نگه داشته بود با چندتا ضربه دیگه کای توی دهن سهون خالی شد همین کار کافی بود که سهون عق بزنه و با شدت تموم با قدرتی که خودشم نمیدونست از کجا اورده کای رو عقب بزنه و روی زمین نشیمن بالا بیاره کای به پشت روی کاناپه افتاده بود سهون با خشم به سمتش برگشت ازش متنفر بود میخواست باهاش دعوا کنه ولی فکر اینکه باز یکی از اون جمالت خورد کننده رو بشنوه منصرفش کرد در هر صورت این وظیفه اش بود اگه کای دوست داشت اینجوری انجامش بده باید اینجوری انجام میشد به سختی از جاش بلند شد ولی سرش گیج رفت و محکم خورد زمین
کای اول توجهی نکرد ولی یه حس عجیب پیدا کرد یه حس نگرانی حسی که نباید داشته باشه اون با سهون رابطه خوبی نداشت که بخواد درک احساسات داشته باشه از جاش بلند شد سهون پشت بهش روی زمین نشسته بود و دستش رو روی سرش گذاشته بود موهای نقره ایش قرمز شده بود
کای ناخودآگاه از جاش بلند شد سمت سهون رفت ولی قبل از اینکه بتونه بهش برسه صدای سهون رو شنید داشت زیر لب با خودش حرف میزد
"چیزیت نیست، یه زخم کوچیکه زود خوب میشه، نباید گریه کنی"
دوباره از جاش بلند شد کای با تمام وجود سعی کرد و صداش رو صاف کرد تا نلرزه "کجا؟"
"میرم استراحت کنم فک کنم برای دو ساعت اینده بتونم استراحت کنم درسته؟"
کای به خودش لرزید چیزی نگفت جز یه هوم میخواست به سهون اجازه بده تا بتونه بهتر بشه سهون سمت کمد راهرو رفت جایی که از بعد از حادثه خودش جعبه کمک های اولیه رو توش نگه میداشتن اروم جعبه رو برداشت و رفت توی اتاقش
بعد از سالها نه بعد از قرن ها کای احساس گناه کرد اون سهون رو بخاطر اشتباه خودش زخمی کرده بود با اینکه سال‌ها بود دیگه براش مهم نبود کسی رو برنجونه یا حتی زخمی کنه ولی حالا این بچه، این بچه

Healer I [Completed] Where stories live. Discover now