22.Heart-burning

1.3K 226 16
                                    

چند روز از امدن کای به مدرسه میگذشت اتفاق جدیدی مدرسه این بود که اوه سهون هر روز به موقع حاضر میشد، تقریبا توی کلاس چرت نمیزد و البته پتانسیل خیلی بالایی توی درساش نشون میداد فقط همچنان هر از گاهی وسط درس باید میرفت بیرون ولی این از نظر معلمایی که توانایی سهون رو توی درک مطالب دیده بودن کاملا قابل قبول بود

فشارای روانی بچه ها مخصوصا زلو بیشتر از قبل شده بود که این سهون رو بدجوری اذیت میکرد تاعو دوبار اونو توی زنگ تفریح توی دستشویی گیر انداخته بود که بغض گلشو گرفته بود سهون فقط خودخوری میکرد از هیچکسی کمک نمخواست چون چیزی که اونا میگفتن پر بیراه نبود

تاعو همه سعیش رو کرد تا سهون رو سر حال بیاره ولی سهون روز به روز ساکت تر و احساساتی تر میشد اینکه توی خونه هم تکیه گاهی نداشت خودش یه مشکل بزرگ بود کای شاید دیگه اذیتش نمیکرد ولی ازش حمایتم نمیکرد این چیزی بود که اون فکر میکرد. از سمت کای مشکل این بود که دیگه واقعا کلافه شده بود دنبال راهی بود که سهون رو برگردونه، تا اشتباهش رو جبران کنه، تا شاید سهون قبولش کنه.

تاعو برای اینکه کمتر توی خودش باشه اونو مجبور کرده بود از قَیِمش اجازه بگیره تا با هم برن اسکیت سواری سهون چندین بار گفته بود که لازم نیست اون اصلا اسکیت برد سواری بلد نیست ولی تاعو گفته بود باید اجازه بگیره و بیاد

سهون اول فک کرد به دروغ بگه قیمش اجازه نداده ولی اون خودشم دلش نمیخواست توی خونه بمونه اون خونه داشت خفه اش میکرد وقتی اونجا بود همش حرفای بچه های و پچ پچاشون تو گوشش زنگ میخورد نوع نگاهشون همش جلوش بود اون پسری نبود که با اینجور رفتار آشنا باشه اون همیشه مورد علاقه همه بود و این نوع رفتار براش مثل سم بود

صبح روز یکشنبه: sehun pov

بلاخره تصمیم گرفتم شانسم رو امتحان کنم صبح زودتر از همیشه بیدار شدم خبری از کای نبود مطمئن شدم هنوز خوابه چون دیشب تا دیر وقت توی خونه میگشت و از پنجره بیرون رو نگاه میکرد نمیدوستم چشه ولی حس میکردم احساس خطر میکنه چراش معلوم نبود

بعد از اینکه صبحونه رو آماده کردم آروم در اتاقش رو زدم ولی جوابی نگرفتم آروم دستگیره رو چرخوندم و در رو باز کردم هیچ وقت توی این اتاق برای کاری جز رابطه نیومده بودم بخاطر همین هیچ وقت بهش دقت نکرده بودم اتاق بزرگی نبود و خیلی دلگیر بود دیوارا رنگ خاکستری داشتن که بیشتر دلگیرشون میکرد جز وسایل اتاق مثل تخت و کمد و میز چیز دیگه ای توی اتاق نبود حتی ورود بهش نفسم رو میگرفت

به سمت تخت چرخیدم کای وسط تخت خوابیده بود هیچ وقت به این فکر نکرده بودم کای چطور میخوابه و حالا کای جلوم بود روی دست چپ و پشت به من خوابیده بود وقتی تخت رو دور زدم و رفتم سمت دیگه تخت نگاهم خیره موند

Healer I [Completed] Where stories live. Discover now