دوستان عزیز در صورت تمایل میتونید آهنگ این قسمت رو از این لینک بگیرید
http://s7.picofile.com/file/8258947376/Ch_61_Remember_me.mp3.htmlStygal Brings Death
"سهـــون"
لبخند محوی روی لبش نقش بست، میدونست هرجا ببرنش، هرجای این دنیا که باشه کای پیداش میکنه و صدایی که اسمشو فریاد میزد اینو اثبات میکرد، اما لبخندش با نیشخند پر از تمسخر سه کیونگ محو شد، حالت عجیبی توی نگاه اون زن بود.
از خنده های خفه و آزار دهنده مردای توی زیرزمین حس میکرد یه جای این قضیه درست نیست، با نگرانی سمت هیمچان چرخید که چند لحظه ای میشد صدایی ازش شنیده نمیشد، چشمای هیمچان به سختی باز بود و لبشو از درد گاز میگرفت،
با حس نفس کسی روی صورتش سریع برگشت و با چهره سه کیونگ به فاصله چندسانتی صورتش مواجه شد، از لبخند دختر روبروش میترسید ولی ابدا دوست نداشت دلیلش رو بدونه، سه کیونگ نگاهی به در آهنی و بزرگ زیرزمین انداخت و با نگاه پر از ترحم سمت سهون برگشت "سونگمین... سونگیمن... سونگمین، عزیزم، تو هنوزم مثل قدیما ساده و دوست داشتنی هستی، این معصومیتته که همیشه باعث میشد دوستت داشته باشم، تو خیلی زودباوری عزیزم، امیدوارم حتی یک درصد این تصور رو نداشته باشی که ما انقدر بی احتیاط و احمقیم که تو رو بیاریم یه جایِ بی حفاظت و نگهت داریم تا سگ نگهبانت رده خونو بگیره و بهت برسه!" نگاه سهون از ترس روی لبای سه کیونگ یخ زد، نمیتونست باور کنه این یه تله باشه "اوه... تو اینجوری فکر میکردی؟" لبخند ساختگی گوشه لب دختر روبرشو شکل گرفت "معذرت میخوام اگه باعث شدیم همچین فکری بکنی، منطقی باش عزیزم، ما چطور میتونیم یه سگ هار رو این بیرون آزاد بذاریم تا برای گرفتن انتقام خانواده از دست رفته اش دونه دونه اعضای خانواده ما رو از بین ببره؟ این غیر ممکنه، سه یون نونای تو این اجازه رو نمیده" این زن یه روانی بود، از شکنجه کردن سهون لذت میبرد، ذره ذره از نقشه اشون رو بهش توضیح داد تا سهون با دونستنش بیشتر درد بکشه، تا همراهاش از تماشای رنج کشیدنش لذت ببرن.
سمت دوتا از مردای درشت هیکل توی اتاق چرخید "Gun-Chul، Yeong-Suk" با سر سمت در اشاره کرد و اون دوتا مرد با نیشخندی سمت در رفتن و در رو محکم نگه داشتن "ما که نمیخوایم شکارچیمون بویی ببره هان؟" کای باید باور میکرد، باید ایمان میاورد که میتونه سهون رو نجات بده، تنها راهی که از تمام قدرتش استفاده کنه و به حدی ضعیف بشه که اونا میخوان همین بود، مطمئنا اگه میفهمید به تنهایی از پس اونا بر نمیاد پای کسایی به ماجرا باز میشد که لوسیفر اصلا علاقه ای بهش نداشت.
سه کیونگ شال دور گردن خودش رو باز کرد و محکم روی دهن سهون بست و بعد چیزی رو از گردنش باز کرد، یه آویز ظریف و نقره ای رنگ به شکل دوتا ماهِ رو بهم که با یه پایک کوچیک و عجیب بهم وصل شده بودن، آویز رو با وجود تقلای زیاد سهون دور گردنش انداخت، بلافاصله با تماس آویز با پوست سینه سهون پوست اون قسمت شروع به سوزش شدید کرد، مثل این میموند یه جسمه نیمه گداخته روی پوستش گذاشته باشن و به آرومی پوستش رو بسوزنن. سه کیونگ خم شد تا صورتش روبروی سهون باشه "سونگ مینا این بازی خیلی مهمه، سه یون نونات براش کلی نقشه کشیده، پس تقلب نداریم، نمیتونم بذارم با اون ذهن بیش فعالت بهش خبر بدی، پس چند دقیقه ای سوزششو بخاطر نونا تحمل کن، باشه؟" این نوع حرف زدن و تماسهای عمدی که باهاش برقرار میکردن بیشتر از زخمای تنش اذیتش میکرد. بدون توجه به دردی که از صورت سهون قابل خوندن بود بلند شد و سمت یکی دیگه از مردای تو اتاق چرخید، مردی که از اول آورده شدن سهون به این زیرزمین همون گوشه دست به سینه با اخم عجیبی ایستاده بود.
"ُشیوون صدای اون پسرو خفه کن، نمیخوام صداش در بیاد، برادرای من اون بیرون دارن برای وقت کشی و طبیعی جلوه کردن نقشمون میمیرن نمیخوام یه بچه همه چیزو خراب کنه" شیوون با اخم غلیظی تکیه اشو از دیوار گرفت و سمت هیمچان رفت.
مغز هیلر جوون از لحظه انداخته شدن اویز به گردنش دیگه کار نمیکرد، به طرز عجیبی همه افکارش منجمد شده بود، نمیتونست به چیزی فکر کنه، حتی به جونگهو، اطرافشو میدید و درک نمیکرد، تمام ذهنش روی یه تصویر متمرکز شده بود، مثل یه طلسم میموند که میخواست سهون فقط و فقط یه چیز رو ببینه، یه چیز رو بفهمه، نمیتونست نگاهشو از در اهنی که به شدت تکون میخورد و لولاش دیگه تحمل فشاری که بهش وارد میشد رو نداشت بگیره.
میخواست داد بزنه، التماس کنه کای از اونجا بره، کای دست از تلاش برای نجاتش برداره ولی با هر فریادی که توی ذهنش میزد فقط و فقط ضربههای کای به در بیشتر میشد، لبخندی روی لب سه کیونگ نشست و سمت دونفری که محکم در رو نگه داشته بودن رفت، چیزی رو دم گوششون زمزمه کرد، برگشت و گوشهای از زیرزمین که کمترین دید بهش بود ایستاد. بلافاصله بعد از پنهان شدن سه کیونگ اون دونفر فشارشون رو از روی در برداشتن و اجازه دادن در بشکنه.
در شکست، مرد چهارشونه و خیس از خون توی چهارچوبش نمایان شد، با همون نگاه اول درد عجیبی به قلب سهون چنگ انداخت، کای برای نجات اون به همچین وضعیت افتاده بود و این بخشیدنی نبود، زخمای خیلی عمیق و بزرگی رو میشد با اولین نگاه روی بدنش دید، بازوی راستش به شدت خونریزی داشت و از بین زخم بازش میشد استخون رو دید، زخم دیگه ای که از پیشونی راهشو از کنار چشم سیاه کای سمت گونه اش طی کرده بود نصفی از صورت شکارچی رو غیر قابل تشخیص کرده بود، از حالت ایستادن عشقش میتونست بفهمه پاش هم وضع خوبی نداره. با وجود همه زخمای غیرقابل تحمل بدنش با آخرین توان توی بدنش ایستاده بود، توی نگاهش خبری از تصمیم برای تسلیم شدن نبود، شعله های مردمک چشمش از همیشه سرخ تر بودن، صدای نفسهای عمیقش توی کله زیرزمین پخش شده بود.
خیلی زود Gun-Chul و Yeong-Suk جلوش قد علم کرده بودن و بنظر نمیرسید اونام علاقه ای به پا پس کشیدن داشته باشن، چشم سیاه و سوزان کای برای چند لحظه به هیلر طلسم شده وسط اتاق افتاد که به حالت گیجی به خلاء نگاه میکرد، سهون اصلا توی حالت عادی بنظر نمیرسید، هر دو مرد از حواس پرتی کای سو استفاده کردن و توی یه لحظه سمتش حمله بردن، با تنه محکمی که Gun-Chul بهش زد به سختی روی زمین افتاد و همزمان Yeong-Suk روی سینه اش نشست
یونگ سوک سعی داشت خنجری رو از غلاف کنار مچ پاش بیرون بکشه اما کای خیلی سریع خودشو جمع و جور کرد و باهاش درگیر شد، اون حریف ضعیفی نبود که بخواد به این راحتی از میدون به در بره.
مرد دیگه سعی کرد از موقعیت استفاده کنه و خودش دست بکار بشه ولی کای با لگد محکم پاش تو شکمش اونو یه گوشه پرت کرد، تنها چیزی که توی اون لحظه توجه کسی رو جلب نمیکرد نالههای دردناک اون روی زمین بود.
بعد از اینهمه سال زندگی به عنوان شکارچی خوب میدونست با وجود درگیری به اون بزرگی انرژی زیادی براش نمونده و اگر سریع نباشه تمام کاراش برای نجات عزیزترینای زندگیش تبدیل به تلاشای تمسخرآمیز یه بازنده.
توی چهره Yeong-Suk به وضوح دیده میشد، این میتونست بهترین یا حتی تنها فرصتش باشه، تمام انرژی باقی مونده توی تنش رو جمع کرد، خیلی سریع چرخید تا جاشو با اون عوض کنه ولی متوجه نبود با این کارش فضای بیشتری به مردی که تازه تونسته بود به درد زیر شکمش غلبه کنه و به سختی بلند شه میده تا از کوچکترین فرصت برای کشتنش استفاده کنه.
شیوون بی حرکت و بیصدا کنار هیمچان زانو زده بود به صحنه عجیب جلوش نگاه میکرد، دو رانده شده دیگه توی زیرزمین هم با دو دلی یه گوشه ایستاده بودن و به برادراشون که از همه نظر به کای برتری داشتن ولی دربرابر کای ناتوان شده بودن نگاه میکردن.
دستای خونی کای روی گردن Yeong-Suk قفل شده بود، تمام تلاشش شکستن مهرههای گردن مرد زیر دستاش بود ولی قدرتش اجازه اینکار رو به راحتی نمیداد، Yeong-suk بجای یه مرگ سریع داشت مرگ دردناکی رو تجربه میکرد، دردی که شاید لایقش بود ولی از نظر برادراش بخشودنی نبود. تمام حواسش رو روی مرد در حال خفگی ثابت نگه داشته بود و اصلا متوجه نزدیک شدن Gun-Chul از پشت سرش نشد.
با فرود امدن یه جسم تیز به داغی جهنم توی کتفش، نفسش برای چند لحظه راهشو به بیرون گم کرد و چشماش سیاهی رفت ولی با وجود درد وحشتناکش دست از فشردن گردن Yeong برنداشت.
سهون تقلا میکرد، ولی صدایی از گلوش خارج نمیشد، توی ذهنش فریاد میزد، التماس میکرد که تمومش کنن، التماس میکرد همه اینا تموم شه، حاضر بود در لحظه بمیره ولی همه چیز تموم بشه، دیگه نمیتونست، این 8 ماه زندگی به عنوان هیلر جز درد و رنج براش چیزی نداشت، تماشای مرگ تنها منبع آرامشش غیرقابل تحمل بود، بس بود، این زندگی بس بود، دیگه نمیخواستش، خوب میدونست اگه بمیره ادامهای وجود نداره، اون انسان نبود، بیشتر از جسم روح داشت پس با مرگش این روحش بود که از بین میرفت ولی اگه قرار بود دنیاش دوباره و اینجوری زیر و رو بشه دیگه این زندگی رو نمیخواست، حتی نمیتونست به قلب تپنده توی وجودش فکر کنه، میخواست خودخواه باشه، میخواست فقط به خودش، به درداش به رنجاش پایان بده.
انقدر درگیر افکارش شده بود که ندید کای چطور گردن یکی از اون دوتا رو شکست و اون مرد زیر تن کای توی غبار سیاه محو شد فقط متوجه شد نفر دوم سریع خودشو کنار کشید و روی زانوش نشست، چطور ممکن بود؟ چطور ممکن بود با اون وضع تونسته باشه اینکارو بکنه، هردوی اونا رانده شده بودن، اونا به طور عادی چندین برابر هر شکارچی قدرتمند بودن ولی کای با وجود تمام ضعفش پیروز اون میدون بود؟
کای بیتوجه به اونایی که به حالت تسلیم یه گوشه ایستاده بودن سمت سهون رفت، پای چپش رو روی زمین میکشید و با ضعف جلو می امد، چونه سهون میلرزید، برعکس کای اون میدونست هیچی تموم نشده، هیچ قسمت این ماجرا اتفاقی نبود.
کای به فاصله خیلی کمی ازش روی زمین نشست، بدنش میلرزید و درد توی چهره اش موج میزد، چشماش هنوز به سیاهی شب بود و شعلههای آتیش توش میسوخت ولی حالتش مثل همیشه ترسناک و وحشی نبود، دست راستش که بنظر میرسید هنوز سالمه رو بالا اورد سمت گونه سهون برد، زخمای سطحی سهون خوب نشده بودن و گونه کبودش توی اون صورت رنگ پریده خودنمایی میکرد با برخورد اولین انگشتش به پوست داغ سهون سریع دستش رو عقب کشید، با خشم به اطراف نگاه کرد ولی چیز عجیبی ندید، پارچه دور دهن سهون رو با عصبانیت باز کرد و صدایی که اصلا صدای آشنای خودش نبود داد زد "کجاس..." وقتی سهون چیزی نگفت خشمش بیشتر شد، اول دست هیلرش رو نگاه کرد اما چیزی اونجا نبود، وقتی چیزی که دنبالش بود رو پیدا نکرد یقه سهون رو به شدت کشید و لباسش رو از هم باز کرد.
جای گردنبند روی سینه سهون به شدت سوخته بود و سوختگی مثل سم داشت به اطراف پخش میشد، برای جدا کردن طلسم مرگ از هیلرش وقتی تلف نکرد، گردنبند رو با فشار زیاد کند و سمت دیگه زیرزمین پرت کرد.
نفس سهون مثل کسی که فشار زیادی از روی سینه اش برداشته شده باشه باز شد و شروع به کشیدن نفسای عمیق کرد، سعی داشت بین نفس کشیدنش چیزی بگه ولی ریههای تشنه به هواش اجازه ادای کوچکترین حرفی رو بهش نمیدادن.
تنها چیزی که توی ذهنش بود دور کردن عشقش از این کشتارگاه بود، سرشو به دو طرف تکون داد و با سرش به در اشاره کرد ولی این کارا برای کای بی معنی بود، تا زمانیکه شوالیه هنوز بیدار بود نمیتونست با احساساتش به کای بفهمونه همین حالا باید از اونجا بره، کلافه شده بود، جلو چشمای گیج کای سرشو به اطراف تکون میداد تا اونو از خودش برونه و با نفس تنگی و صدای خفه گفت "بر....وو.... از... ای...جا... برو..." کای روی پاهاش ایستاد، چشماش شروع به برگشتن به حالت اولیه کردن، با نگرانی جلو امد تا دستای سهون رو باز کنه ولی سهون بازم با حرکاتش مانعش شد.
----------------------------------------------
"شیومین بذار بریم کمکشون، من شخصا تمام مسئولیتش رو قبول میکنم" کریس، چن، چانیول، جونگهو و چند نفر از مورد اعتمادترین محافظین و نگهبانان آرک توی تالار مرمری زانو زده بودن و التماس میکردن تا اجازه خروج از آرک و محافظت از خانواده کیم بهشون داده بشه ولی شیومین به طرز عجیبی ساکت روی تخت مرمریش نشسته بود و به تاریکی آخر تالار خیره شده بود
لوهان کنار شیومین ایستاده بود و دستش روی شونه وارث آرک بود، اونم نمیدونست دلیل مخالفت شیومین با این موضوع چیه، خروج رانده شده ها از دنیای میانی خودش یه جرم بزرگ بود، جمع شدن این تعداد رانده شده یه جا و اونهمه دردسری که درست کرده بود غیر قابل بخشش بود و حالا بلایی که داشت سر خانواده کیم میامد فراتر از تصور هرکدوم از اونا بود
وارث تاج و تخت آرک با وجود اطلاع از همه این موارد بازم مهر سکوت به لبش زده بود اجازه خروج به کسی نمیداد، اون حتی دستور داده بود، سوهو که فقط یه همسفر ساده بود و خانواده پارک و پسر انسانشون به آرک منتقل بشن تا از درگیری دور بمونن ولی برای نجات خانوادهای که خودش تک تک اعضاش رو انتخاب کرده بود هیچ حرکتی نمیکرد
صدای داد بلندی از پشت سر همشون رو ساکت کرد "کافیه... ارباب شما بهتون یه دستور مستقیم داده که از این ماجرا دور بمونید و کاری نکنید... اگر انقدر به وارث انتخاب شده پدر بی اعتماد هستید بهتره همین الان وسایلتون رو به مقصد دنیای میانی جمع کنید." لوکا با اخم غلیظی پشت سرشون ایستاده بود
هر 12 نفری که برای نجات دوستاشون داوطلب شده بودن ساکت شدن و سرشون رو پایین انداختن، لوکا با عصبانیت دوباره داد زد "بهتره همین الان تالار رو خالی کنید تا تک تکتون تاوانشو پس ندادین" چانیول با عصبانیت ولی صدای پایین تری جواب داد "اونا شاید برای شما مهم نباشن ولی برای ما..." لوکا سمت چانیول خیز برداشت ولی پسر ریزنقش کنارش خیلی سریع با گرفتن کتفش جلوش رو گرفت "تو بهتر از وارث آرک میفهمی بچه؟ وقتی تو داشتی زندگیهای بی ارزشت رو با کارهای بیهدف حروم میکردی این شیومین بود که نه تنها آرک رو بلکه دنیای پایین رو سر پا نگه داشت پس بهتره توی کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکنی"
شیومین به آرومی پلکی زد و رو به لوکا دستشو بالا اورد "کافیه لوک... اونا نگران دوستاشونن و حق دارن باشن، چانیول دوست قابل اعتمادیه و من به داشتن شکارچی مثل اون افتخار میکنم ولی هنوزم اجازه رفتن و دخالت توی این ماجرا رو نداره، هیچکدومشون ندارن مگر اینکه بخوان همون لحظه به یکی از کسایی که برای از بین بردنشون میرن تبدیل بشن" لوهان به آرومی تیغه دوش شیومین رو فشار داد، شیومین دست مقابلش رو بالا اورد و روی دست لوهان گذاشت "حالا هم میتونید برید"
هر 12 نفر با بی میلی از جاشون بلند شدن و در سکوت سنگینی از کنار لوکا و همراهش که در سایه روشن خروجی تالار مرمری ایستاده بودن از اونجا بیرون رفتن.
----------------------------------------------
نمیفهمید چه بلایی سر سهون امده که تا این حد میخواد ازش دوری کنه، چند قدم به عقب برداشت و به هیلرش و حالت عجیبش نگاه کرد اما قبل از اینکه بتونه حرکت دیگه ای به جلو داشته باشه حس کرد کسی از پشت بهش چسبید، دست سالمش رو پشت سرش قفل کرد و خیلی سریع بازوی اونو دور گردنش حس کرد، دستی که پشت سرش رو گرفت و گردنش رو محکم سرجاش نگه داشت گرم بود، یه گرمی نچندان غریبه، سرجا خشکش زد، حتی اگه میخواست هم نمیتونست تقلا بکنه.
صدای خفه ای به گوشش میرسد، نگاهش روی به سهون و لبای لرزونش داد "بذار... بره... خواهش میکنم... شما من و جونگهو رو لازم دارین... خودتون گفتین...."
"سونگمینا، عزیزم، قبلا بهت گفتم نمیتونیم اجازه بدیم یه سگ مریض این اطراف پرسه بزنه، اونم نه هر مریضی یه سگ هار خیلی خیلی برای ما خطرناکه" اون صدا رو خوب میشناخت، حالت حرف زدنش رو به یاد میاورد، 500 سال بود که با کابوس اخرین جمله این زن از خواب میپرید، 500 سال سر دو راهی تنفر و دِین به این زن مونده بود.
به سختی لبشو از هم باز کرد "بانو شی..." قبل از تموم شد حرفش سه کیونگ با زانوی خودش محکم پشت زانوش کوبید و اونو رو دو زانو انداخت، مردایی که تا چند دقیقه پیش نقش شکست خورده ها رو بازی میکردن حالا با غرور خاصی اطرافشون ایستاده بودن و نگاههای تحقیرامیز و پر از تمسخری به کای و سهون مینداختن، برخلاف اونا چهره سه کیونگ پر از خشم بود "اجازه نداری... حق نداری منو اونجوری صدا کنی، قاتل" سه کیونگ به سهون نگاهی انداخت و دوباره ماسک آرامشش رو به چهره زد، کمی خم شد و کنار گوش کای با لحن پر از تنفری گفت "بهش نگاه کن، به بند بند صورتش دقت کن، این اخرین باریه که میبینیش" با تموم شدن جمله اش همراهاش همه خندیدن، خنده ای که داشت قلب سهون رو از جا میکند.
اولین باری بود که کای رو انقدر ناتوان و ترسیده میدید، رنگ چهره کای پریده بود، بدنش لرزش نامحوسی داشت، نگاه لرزونش روی صورت سهون ثابت مونده بود، صدای سه کیونگ توی فضا پخش میشد "خوشحال باش، مجبور نیستی شاهد باشی چطوری شکمشو پاره میکنن و اون توله رو بیرون میکشن، با اینکه من میگم لایقشی و باید شاهدش باشی، اما چکار میشه کرد، برای ارباب مرده تو ارزشمندتره تا نمایش زجر کشیدنت" جونگهو توی شکم سهون بیقرار شده بود و مرتب به اطراف میچرخید، هر لحظه خوش رو به یه قسمت از شکم سهون فشار میداد، وارث آرک میخواست از خانواده اش محافظت کنه ولی توانشو نداشت.
از این قسمت اهنگ قسمت 61 رو پلی کنید
با دیدن بی قراری سهون لرزش بدن کای کم کم قطع شد، بعد از چند لحظه پلکاشو اروم روی هم گذاشتو به آرومی بازشون کرد، سرشو آروم تکون داد و توی چشمای وحشت زده سهون نگاه آرومی انداخت
بدون اینکه صدایی از گلوش خارج بشه لبشو باز کرد و تکون داد "چیزی نیست..... نگران من نباش...... مواظب جونگی باش....." لبخند خیلی محوی روی لبش نشست و برای اخرین بار لبشو بی صدا از هم باز کرد "دوستتون دارم" سه کیونگ دوباره کنار گوشش با با لحن عجیب زمزمه کرد "شب بخیر کیم جونگ این"
حرکت سریع دست سه کیونگ رو نتونست با نگاهش دنبال کنه ولی صدای خرد شدن چندتا استخون و برخورد جسم بی جونی به زمین توی گوشش به حدی بلند پیچید که داشت کرش میکرد، نگاهش روی جایی که چند لحظه پیش صورت کای بود خیره مونده بود، جرات نداشت نگاهش رو جابجا کنه، نمیتونست به بدن بی حرکت جلو پاهاش نگاه کنه.
سه کیونگ تمام قد ایستاده بود و بی روح به پایین پاش نگاه میکرد، Gun-Chul که هنوز از مرگ جفتش به شدت عصبانی بود جلو امد و موهای نقره رنگ پشت سر سهون رو چنگ زد، با خشونت سرشو سمت پایین چرخوند، چشم سهون حتی توان بسته شدن نداشت، و به جسم بی حرکت عشقش خیره مونده بود، مثل این میموند که نفس کشیدن رو هم یادش رفته باشه صدای محو مرد رو اصلا نمیشنید "ببین... سگ نگهبانت رفته..."
لبای سهون ناخودآگاه از هم باز شد و مثل یه ورد شروع به تکرار یه جمله کرد "این غیر ممکنه، بلند شو...
این غیر ممکنه، بلند شو...
این غیر ممکنه، بلند شو...
این غیر ممکنه، بلند شو...
این غیر ممکنه، بلند شو..." Gun-chul قهقه بلندی زد "بلند شه؟ تو یا واقعا احمقی یا خودتو زدی به حماقت تا زندگیت راحت تر باشه... یه رانده شده گردن شکارچیتو شکسته... دیگه برگشتی نداره... حتی اون شیومین عوضیتونم میدونست قدرت هرکدوم از ما با اون شورای آشغالش برابری میکنه که به این شکارچیاش دستور داد با ما در نیوفتن..." Gun خنده بلند دیگه ای کرد و نزدیک گوش سهون که انگار مسخ شده بود و هنوز حرفشو تکرار میکرد "بلند شو...
بلند شو...
بلند شو...
خواهش میکنم بلند شد لعنتی..."
گون چول با حالت مسخره ای گفت "شانس آوردی ارباب زنده میخوادت وگرنه تو هم الان باهاش مرده بودی... حاضر بودم افتخارش ماله من ب..."
"بسه دیگه..." با داد سه کیونگ مرد ساکت شد "جای قصه گفتن براش جمعش کنین ببرین" مرد دندوناشو بهم فشار داد و دستش رو زیر بغل سهون انداخت و اونو از زمین کند.
با حرکت خشنی که به بدنش داده شد سهون به خودش امد، چشمای قرمزش دیگه توانایی درست کردن اشک بیشتر نداشتن، سعی کرد خودشو از مرد جدا کنه ولی وقتی مرد محکم از پشت نگهش داشت، با تمام قدرت سرشو توی صورت مرد کوبید، جوری که دستاش آزاد شدن، خودشو سریع کنار کای انداخت و با خشم عجیبی شروع به تکون دادن بدن بی حرکت و به طرز وحشتناکی سرد روی زمین کرد "کای... بلند...شو... بلند شو عوضی..."
سه کیونگ که انگار حوصله اش سر رفته بود سرشو سمت دوتا دیگه از مردای توی اتاق تکون داد و بعد به سهون اشاره کرد هر دو مرد بی معطلی سمت سهون امدن دستاش رو محکم گرفتن، ولی سهون حاضر نبود از کای جدا بشه محکم به جسم کای چسبیده بود و داد میزد که کای بیدار شه و کمکش کنه هر دو مرد با فشار زیاد اونو جدا کردن و سمت در کشیدنش، از بین دادهای سهون هیچی نمیشد فهمید، سه کیونگ اول به مردی که سهون بینیشو تقریبا شکسته بود اشاره کرد و بعد سرشو سمت در چرخوند مرد با حرص پشت سر دو نفر دیگه سمت در رفت
"شیوون..." سه کیونگ شیوون رو که تمام مدت کنار هیمچان مونده بود تا مطمئن بشه اون پسر ساکت میمونه رو صدا زد و بعد به بدن کای اشاره کرد، شوون با بی میلی از جاش بلند شد و سمتش امد، مچ پای کای رو گرفت و سعی کرد بکشتش، سهون هنوز داشت تقلا میکرد وقتی از پشت پرده تاره چشمش متوجه شد اون مرد داره کای رو روی زمین میکشه با قدرتی که معلوم نبود از کجا اورده یه دستش رو بیرون کشید و با تمام وجود شروع به داد زدن کرد "بهش دست نزن.... ازش فاصله بگیر... حق نداری بهش دست بزنیــــ...." سیلی که توی صورتش خورد صداشو قطع کرد.
سه کیونگ دو طرف صورتش رو با انگشت وسط و اشاره اش محکم گرفت و اونو سمت خودش برگردوند، انگشت اشاره دست چپش رو به نشانه هشدار جلو صورته سهون بالا گرفت "اگه نمیخوای همین الان خودم اون نجاست توی شکمت رو بکشم بیرون و جلو چشمت آتیشش بزنم خفه میشی... من مردی رو که چندصد سال با عش..." حرفش رو بین دندونای بهم فشرده اش خورد و چشمش رو بست، فشار شدید فکش کاملا دیده میشد، بعد از یه نفس عمیق ادامه داد "مردی رو که چندصد سال دنبال کردم رو کشتم پس کشتن تو و اون یادگاری کوچیک توی شکمت برام کاری نداره" سه کیونگ سرشو سمت مردی که سهون دستشو از دستش آزاد کرده بود گرفت "معطل چی هستی... ببرینش...." نگاه سهون حالا فقط سعی داشت آخرین تصاویره تنها عشق زندگیش رو ثبت کنه.
------------------------------------------------
دوباره پشت اون ون سیاه رنگ بود، ماشینی که برای اونجا بردنش ازش استفاده کردن، با این تفاوت که اینبار دیگه بدنش مثل اون موقع زخمی نبود و روحش دیگه کامل نبود، اون بخشی از روحشو کنار امید زندگیش توی اون زیرزمین جا گذاشته بود، یادآوری روزهای قبل و آغوشی که برای اخرین بار توش آرامش گرفته بود به قلبش چنگ میزد، شاید اگه میدونست قراره چه اتفاقی بیوفته لحظات بیشتری رو فقط توی بغل عشقش میموند تا حضورش رو بیشتر حس کنه
لحظات اون سفر و لبخندای کای که دیگه حالا خاطره شده بودن تمام انرژیش رو تحلیل برد، آخرین تصویر قبل از سیاهی کامل دنیاش تصویر آسمون ابری از شیشه جلو ماشین بود، اونا حتی نذاشتن با عشقش برای اخرین بار خداحافظی کنه، کاش اینا همش یه خواب بود که ازش بیدار میشد و همه چیز تموم شده بود، هیچکدوم از این اتفاقا هرگز نیوفتاده بود.
--------------------------------------------------
"بخوابونش روی اون تخت" سه کیونگ با آرامش تخت گوشه اتاق رو نشون داد، شیوون به سختی بدن کای رو روی تخت کشید و اونو روی ملحفه سفید خوابوند، سه کیونگ برخلاف چند دقیقه قبل نگاه پر از آرامشی داشت، لبخند کوچیکی به بدن کای زد و با صدای لطیفی گفت "تو دیگه میتونی بری شیوون"
شیوون بلوزشو صاف کرد و با حرص از بین دندوناش گفت "من نوکرت نیستم که هر وقت بخوای بیام، هر وقت بخوای برم... و کثافت کاریاتو تمیز کنم" سه کیونگ چشماشو بست و سعی کرد عصبانی نشه، سرشو کمی پایین داد و با چشمای بسته جواب داد "شیوون، فک کنم بدجور نگران اون پسره بودی، نمیخوای بهش برسی؟"
دندونای شیوون روی هم ساییده میشدن "اگه مجبورم نکرده بودی یه جنازه رو تا اینجا بیارم اون بچه تا الان توی بیمارستان بود، سه کیونگ قرار ما این نبود، چرا اون بچه باید..."
سه کیونگ سمتش رفت، شیوون منتظر یه جواب دندونشکن یا حتی سیلی خیلی محکمی بود، کاری که معمولا سه کیونگ توی چند ماه اخیر نسبت به اعتراضاش انجام میداد اما اینبار سه کیونگ به ارومی دستشو دور کمر شیوون حلقه کرد و گونه راستشو جلو شونه چپ شیوون گذاشت "لطفا درک کن، چیز زیادی نمونده، کسی که روی این تخته نشونه اینه که این زجر قراره تموم بشه، تو که میدونی من چقدر برای این لحظه ها تلاش کردم" دستای شوون به ارومی بالا امد و روی کمر سه کیونگ قرار گرفت
نزدیک به 20 سال بود که این زن رو میشناخت حدودا از 12 سالگی دنیاش حول این زنِ جاودانه گذشته بود و خوب میدونست این زن چقدر برای به اینجا رسیدن تلاش کرده، با صدای آروم سه کیونگ به خودش امد "لطفا برو سراغ اون بچه، خیلی بد کتک خورد، فکر نمیکردم انقدر بد بزننش" دختر توی بغلش رو کمی بیشتر به خودش فشار داد، به آرومی سرش و بالا و پایین برد و بدون پرسیدن کوچکترین سوالی از اتاق کوچیکه سه کیونگ بیرون رفت
---------------------------------------------------
سه کیونگ روی تخت کنار بدن بی حرکت و سرد کای نشست، نگاه پر از غمش رو به صورت کای دوخت، دستش رو بالا آورد و موهای خیس از خون و عرق رو از پیشونی مرد روبروش پاک کرد "خواهش میکنم درک کن، باید اینکارو میکردم، منم آرامش میخوام تورونیم... نمیدونم چه اتفاقی بعد از این میوفته ولی باید بیوفته تا من به آرامش برسم... تا زندگی خیلیا آسونتر بشه"
از جاش بلند شد، سمت حمام رفت و همزمان جوری که انگار کای داره به حرفاش گوش میده گفت "خیلی کثیف و ژولیده شدی، این برای یه اشراف زاده مثل شما درست نیست، سعی میکنم درستش کنم" شیر آب گرم رو باز کرد و همزمان با پر شدن وان مواد خوشبو مختلفی رو توی آب ریخت. با نیمه پر شدن وان، آب رو بست و سمت بدن بی جون روی تخت رفت "نمیتونستم به شیوون همه چیزو بگم، حالا مجبورم خودم ببرمت توی حمام..." دستش رو بالا اورد روی گونه زخمی کای کشید "تاحالا دقت نکرده بودم چقدر لاغر شدی اما خب هنوزم جذابی، هنوزم دوست داشتنی هستی، چطور تونستم اونهمه سال ازت متنفر باشم؟" روی کای خم شد و هردوتا دستش رو زیر کتفای کای حلقه کرد، اونو محکم به خودش چسبوند و از تخت جدا کرد، به عنوان یکی از فرزندان مورد اعتماد لوسیفر اصلا ضعیف نبود ولی بلند کردن جسم بی جون کای هم براش کار اسونی نبود.
با تمام سختی کای رو توی حموم برد و برای برگشتن ریتم نفس هاش کنار وان و روز زمین سرد حمام نشوند، بلند شد و کمرش رو قوسی داد تا گرفتگیش کم کنه، بعد به آرومی موهاشو پشت سرش جمع کرد، جلو کای زانو زد و شروع به باز کردن دکمه های باقی مونده لباس کای کرد "تورونیم، منو میبخشی؟ برای همه چیز منو میبخشی؟"
بدون گرفتن هیچ جوابی کای رو برهنه کرد، اونو دوباره بلند کرد و لبه وان کشید و بعد به سختی توی وان نیمه پر فرستاد، تمام بدن کای کف وان قرار گرفت، خون سطح بدنش کم کم توی آب حل شد و بالا امد
سه کیونگ نگاهی به بدن زیر آب انداخت و آستیناش رو تا آرنج بالا زد، دستاش رو زیر آب برد و جسم کف وان رو بالا کشید و به حالت نشسته در اورد و شروع به شستن و تمیز کردن زخمای کای کرد، با آرامش خاصی موهای کای رو شست و آب کشید، خونهای اطراف زخماش رو با ابر نرم حمام پاک کرد، از جاش بلند شد و جعبه کمکهای اولیه رو از کمد حولهها بیرون اورد و مثل یه پرستار مجرب شروع به بخیه زدن زخمای بدن کای کرد.
بعد از گذشت 45 دقیقه بلاخره تمام زخمای کای بخیه و شسته شده و بدنش تمیز بود، آب وان از خونه آبه پر شده بود و کف وان دیگه قابل دیدن نبود، سه کیونگ خیلی سریع درپوش وان رو برداشت و آب رو با آب تمیز و تازه ولی اینبار سرد عوض کرد.
کای رو دوباره به حالت خوابیده توی وان برگردوند، بلند شد و با آرامش خاصی دوتا شیشه کریستالی از کمد شیشه ای حمام بیرون اورد و مایعات توشون رو کامل توی آب خالی کرد، مواد توی شیشهها مثل آشناهای قدیمی به سرعت باهم مخلوط شدن و بعد روی کل تنه کای رسوب کردن، جوری که تمام تن کای مثل یه مجسمه گچی با اون رسوب سفید رنگ پوشونده شد.
"وقتی زمانش برسه امیدوارم منو ببخشین تورونیم" به آرومی از حمام بیرون رفت، وقت زیادی رو تلف کرده بود، هنوز خیلی کار مونده بود که باید انجام میداد، نشستن و درد دل با یه جسم سرد توی زمان فعلی اصلا فکر عاقلانهای به نظر نمیرسید، زندگی خیلیا به اون و تحقق نقشه 200 ساله اش بستگی داشت، پس اجازه نمیداد یه حس کهنه به اسم دلتنگی اونو از تصمیمش منحرف کنه.خب خب خیلی دیگه نمونده، ای شمایی که میخونین و دوست داشتین اگر از آهنگم لذت بردید بگید چون از اینجا به بعد تقریبا همه قسمتا آهنگ دارن بگید که بذارمشون😂
YOU ARE READING
Healer I [Completed]
Fanfictionعنوان: Healer نویسنده: xee ژانر: تخیلی، ام پرگ تعداد قسمت: 69 زوج ها: کایهون، کایسو، چانبک، شیوهان، کریسهو تاریخ شروع: Jun 28, 2015 تاریخ پایان: Oct 15, 2016 توضیحات: چیکار میکردین اگه میفهمیدین مردین و تنها راه فرار از تبعید به جهنم برای شما امضای...