Kai Diary
دومین ماه بارداری سهون شروع شده بلاخره با رسیدگی بکهیون نیروش رو به دست اورده البته هنوزم زودتر از قبل انرژی از دست میده ولی بکهیون مطمئن میشه چیزی کم نداشته باشه کاری که وظیفه منه
هر شب توی اون اتاق سرد روی اون به اصطلاح تخت مسخره و خشک میخوابه ولی حاضر نمیشه بیاد و توی اتاق من بخوابه حتی دیگه نگاهمم نمیکنه، حقم داره با حرفایی که من زدم، با کارایی که من کردم حق داره ازم متنفر باشه
-------------------------------------------------
سعی میکنم بیشتر ازش فاصله بگیرم میترسم ازش انرژی بگیرم حس میکنم خسته ام بهش نیاز دارم ولی حالا که تصمیم گرفته بچه رو نگه داره نمیخوام اذیت بشه
دو روز پیش وقتی سهون مدرسه بود چن امد پیشم به خیال خودش میخواست منو راهنمایی کنه ولی نمیدونست من خودم چقد به این موضوع فک میکنم و به نتیجه ای نمیرسم
فلش بک دو روز قبل
کای داشت با موتور یه ماشین ور میرفت ولی خودشم نمیدونست داره چیکار میکنه
"سلام کای" با شنیدن صدای آشنای چن سرش رو از زیر کاپوت آورد بیرون
"..."
"جوابمو نمیدی؟ نکنه ازم دلخوری؟"
"نباید اینکارو میکردی"
چن خنده خفه ای کرد "کای اون حق داشت خودش تصمیم بگیره، منم خوب میدونم که تو چقد این بچه رو دوست داری"
"اینطور نیست"
"انکارش نکن تو همونقدر که عاشق سهونی همونقدم بچه اتونو دوست داری فقط نمیتونی قبول کنی"
"من عاشقش نی..."
"هستی کای... خیلی خیلی کنجکاو بودم دلیل این رفتار مسخره ات رو بفهمم با اینکه میمیری که باهاش باشی، با اینکه همه زندگیت شده این پسر ولی همین که باهاش روبرو میشی مثل یه ادم ترسو همه چیز رو انکار میکنی و همون کای آهنی و بدون قلب همیشگی میشی"
"..."
"و بلاخره هم جوابمو پیدا کردم"
"منظورت چیه..."
"من میدونم تو چرا شکارچی شدی کای... ولی قرار نیست این اتفاق برای سهونم بیوفته... دلیلی نداره از عشق بترسی"
کای به سختی آب دهنشو قورت داد، چن همه چیز رو فهمیده بود و داشت اینجوری با اطمینان حرف میزد
"من باعث مرگ هرکسی میشم که دوستش دارم... سهون رو دیگه نمیتونم از دست بدم" دیگه خبری از اون کای مغرور نبود، میشد برق اشک رو توی چشماش دید
"کای...!!! کای به من نگاه کن... پدر و مادرت بخاطر تو نمردن اینو باور کن.... سه کیونگ بخاطر حماقت خودش مرد اون میتونست زندگی کنه ولی مرگ رو انتخاب کرد تقصیر تو نبود..... کیونگسو مُرد چون برای عشقش ارزش قائل بود.... اون مُرد چون احمقایی بودن که نمیتونستن عشق رو درک کنن نمرد چون تو عاشقش شدی"
"اگه من عاشقش نمیشدم هیچوقت کارش به اونجا نمیرسید بخاطر خودخواهی من بخاطر اینکه من اونو میخواستم ....."
"کای من نمیتونم کاری برای گذشته ات بکنم تو انتخاباتو کردی ولی حالا میتونم بهت بگم اگه بخوای همینطوری از عشق بترسی توی آینده بازم حسرت گذشته رو میخوری... حسرت حالا رو.... زمانی که میتونستی همه چیزی رو عوض کنی ولی بازم نفهمیدی چیکار کنی"
کای نمیدونست چی بگه حرفای چن درست بود اون از عشق میترسید نمیخواست بذاره سهون عاشقش بشه.... آخرین کسایی که عاشقش بودن بخاطر اون مرده بودن همه شون بیگناه کشته شده بودن و حالا میترسید این نفرین که خودش توی ذهنش ساخته بود سهون رو هم درگیر کنه نفرینی که فقط توهم اون بود
پایان فلش بک
حق با چن بود نمیخواستم عشقم سهون رو هم ازم بگیره ولی نمیتونستم به خودم دروغ بگم اگه بخاطر اطمینان خاطر شیومین نبود که شخص با مورد اطمینانی رو برای مراقبت از سهون گذاشته مطمئنا از نگرانی میرفتم و تمام روز رو از دور مراقبش بودم
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
امروز صبح سهون اولین تهوع صبحگاهیشو داشت توی آشپزخونه بود و داشت صبحانه اماده میکرد تنها کاری که حاضره برام انجام بده، یهو دوید بیرون اول ترسیدم ولی وقتی فهمیدم چی شده از اینکه نمیتونستم برم و آرومش کنم یا بهش کمک کنم به خودم لعنت فرستادم
میخواستم بهش بگم نره مدرسه بخاطر حرفای چن به خودم اجازه دادم برم جلو قبل از رفتنش صداش زدم ولی حتی برنگشت ببینه چیکارش دارم
همش تقصیر خودمه باید بهش میگفتم دوستش دارم... باید بهش بگم دوستش دارم.... البته اگه دیگه باورم کنه
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دومین هفته از ماه دوم شروع شده هر شب وقتی سهون خوابه اروم میرم توی اتاقش اما نمیتونم هیچی بگم، میدونم که بچه تو شکمش منو بخاطر حرفم نمیبخشه
دلم میخواد سهونو بگیرم توی بغلم و با صدای قلب هردوشون بخوابم ولی نمیشه
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
امروز وحشتناک ترین روز بعد از اون اتفاق لعنتی بود.... وقتی چن بهم خبر داد که برم مدرسه سهون، چون سهون حالش خوب نیس، نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم وقتی دیدمش که روی تخت خوابیده و از درد به خودش میپیچه و جیغ میکشه دنیا دور سرم چرخید دیگه نتونستم جلو چیزی که توی وجودم هفته ها بود که میخواست بیرون بیاد رو بگیرم
توی شیشه میز کنارم میدیدم که چشمام داره سیاه میشه ولی از این اتفاق ناراحت نبودم میخواستم بذارم همه چیز اونجوری که شوالیه میخواد پیش بره برای اولین بار تمام قدرت رو به اون دادم گذاشتم اون منو کنترل کنه نه من اونو و این اخرین چیزی بود که یادم میاد تا وقتی که کنار سهون بهوش امدم
پایان خاطرات کای
صبح حادثه
سهون صبح با دلشوره از خواب بیدار شد حتی حوصله غذا پختنم نداشت تهوعش نسبت به دو هفته گذشته کم شده بود ولی هنوز هر از گاهی تهوع داشت
بدون توجه به نگاه ثابت کای روی خودش میز صبحونه رو چید. میتونست حس کنه که کای یه جور دیگه اس مثل همیشه نیست مخصوصا بخاطر رفتارای چند روز اخیرش
کای خیلی باهاش ملایم شده بود بعضی شبا میفهمید که کای میاد توی اتاق چند ساعتی فقط بهش خیره میشه و میره، متوجه شده بود این کاره هرشبه کایِ، دوست داشت بلند شه و ازش بپرسه ولی اینقد خسته بود که ترجیح میداد بخوابه و کنجکاویش رو کنار بذاره
مدرسه تقریبا اروم شده بود، همه دست از سرش برداشته بودن و میدونست دلیلش لی و جونگ اپ هستن که حواسشون بهش هست ولی مشکل این بود که تقریبا اروم بود
جی آر حتی نزدیکشم نمیشد ولی یه راه جدید برای اذیت کردن سهون پیدا کرده بود راهی که بیشتر از قبل آزارش میداد
اون میرفت سراغ دوستای سهون، چند روز قبل مین وو (سلبریتی نیست) با سر و صورت کبود امده بود ولی هرچی ازش پرسیده بودن نگفته بود چی شده
ساعت استراحت دوم بود چون تاعو تمرین داشت و توی کلاس نبود سهون بیرون نرفته بود اما با صدایی که در گوشش امد ترسید و از جاش پرید وقتی سمت منبع صدا برگشت یه چهره غریبه جلوش بود با نگاه
ترسناکش به سهون خیره شده بود سهون فقط دوبار اون رو دیده بود ولی اصلا نمیشناختش فقط شنیده بود جز ارازل مدرسه اس
"چطوری مرده..."
"..."
پسر از جیبش گوشیشو در اورد و یه عکس باز کرد که خون توی رگای سهون یخ زد.... عکس تاعو بود خونی افتاده و یه نفر موهاشو چنگ زده و صورتشو رو به دوربین چرخونده بود
سهون با عصبانیت از جاش پرید و یقه پسر رو گرفت "چیکارش کردین"
"او او او جوش نزن داداش... اول یقه.." سهون یقه پسر رو ول کرد "دنبالم بیا"
میدونست این احمقانهترین کاره ممکنه ولی توی لحظه به تنها چیزی که فکر نمیکرد همین بود بدون هیچ حرفی پشت سر اون پسر راه افتاد
هرچی به پشت ساختمون نزدیکتر میشدن سهون بیشتر میترسید نگران خودش نبود ولی حالا کسی رو داشت که باید از محافظت میکرد اما با رسیدن به پشت مدرسه و دیدن تاعو همه چیز یادش رفت معلوم بود چند نفری ریختن سرش
جی آر روی زمین نشسته بود و موهای تاعو رو چنگ زده بود تا بتونه صورتش رو بهتر ببینه سهون با دیدن اون صحنه با همه وجودش داد زد "تو چه مرگتـــــــــــــــه... ولش کن"
جی آر پوزخندی زد و موهای تاعو رو که توی دستش بود ول کرد با همون پوزخنده مسخره سمت سهون امد "به به ببین کی اینجاس.... نکنه فک کردی همه چی تموم میشه هان؟" کلمه هان اینقد بلند بیان شد که بدن سهون به لرزه افتاد ولی از جاش تکون نخورد
"من که... با تو کاری نداشتم... چرا اینقد منو اذیت میکنی... چرا زندگیمو جهنم کردی؟"
"من....؟ تو خودتم میدونی چجور آدمی هستی.... هر دومون میدونیم کسی که به اسم قَیِمت معرفی شده... هرچیزی هس جز قَیِم"
سهون با خشم بهش نگاه کرد ولی جوابی نداد این به جی آر این اجازه رو داد تا ادامه بده
"من اصلا نمیخواستم این مسئله رو کش بدم ولی با اون دیوونه بازی که تو کردی و نزدیک بود منو بکشی نظرمو عوض کردم، حالا میتونیم باهم یه معامله بکنیم.... من دیگه به دوستات کاری ندارم...."
"..."
"ولی در عوض تو هم مثل یه پسر خوب هر موقع بهت گفتم میای جایی که من میگم نظرت چیه"
سهون خنده خفه ای کرد "من واسه این مسخره بازی های تو وقت ندارم.... به اندازه کافی همه چیز رو بهم ریختی دست از سرم بردار" سهون سعی کرد جی آر رو کنار بزنه و سمت تاعو بره تا بهش کمک کنه ولی جی آر از پشت موهاشو رو گرفت و جوری کشید که سر سهون به عقب برگشت
سهون دستش رو روی دست جی آر گذاشت تا بتونه از خودش جداش کنه ولی اون محکمتر کشیدش
"ببین بچه با من درست حرف بزن، این تنها فرصتیه که بهت میدم خودت قبول کنی وگرنه مجبورت میکنم قبول کنی...."
یکی از اون ارازل شروع کرد به حرف زدن "بچه جون این بهترین فرصتته میدونی چندتا ادم از خداشونه جی آر هواشونو داشته باشه.... به هر قیمتی...."
سهون با صدای بریده بریده جواب داد "ولی.... من .... نیست .... آخ... ولم کن" و بزور دست جی آر رو از توی موهای نقره فامش بیرون کشید
خواست بره سمت تاعو ولی با لگدی که توی کمرش خورد تعادلشو از دست داد کمرش خیلی درد میکرد تاعو سعی کرد از جاش بلند شه ولی یکی از اونا لگدی به پهلوش زد که دوباره روی زمین افتاد
سهون داشت از درد ناله میکرد ولی به وضوح حرفای جی آر رو میشنید "تا قبل از اینکه بدمت دست اینا خودت قبول کن... دوست ندارم اون صورت بی نقصت خراب بشه"
سهون به سختی نفس میکشید ولی روشو برگردوند و خواست بلند شه، بخاطر اینکه پشتش به جی آر بود متوجه حرکت سرش که یجور اجازه به اون 5تا نوچه اش بود نشد
با حرکت سر جی آر 4تا از اونا جز کسی که تاعو رو گرفته بود سمت سهون رفتن و شروع کردن به زدنش سهون پاهاش رو توی شکمش جمع کرد تا از بچه اش محافظت کنه یه حرکت ناخودآگاه ولی حتی اینکارشم فایده نداشت با برخورد یه لگد محکم به شکمش دنیا جلو چشمش سفید شد
حس یه مایع داغ توی شلوارش بهش میفهموند که خونریزی داره، درد زیادی که توی شکمش بود نمیذاشت حتی نفس بکشه فقط و فقط جیغ میکشید
همه کسایی که توی حیاط بودن از ترس سرجاشون خشک شدن این اولین بار بود که میدیدن با یه ضربه به شکم همچین خونریزی اتفاق میوفته و جیغای سهون نشون میداد که درد زیادی داره
جی آر سمت کسی که به شکم سهون لگد زده بود رفت "تو چیکار کردی؟... به کجا ضربه زدی"
"بخدا زدم توی شکمش.... حتی ضربه ام اونقد محکم نبود..... نمیدونم چش شده"
تاعو از این فرصت استفاده کرد و خودشو از بین دست پسری که گرفته بودش کشید بیرون دوید سمت سهون "سهون.... سهونا.... خدایا.... شما دیوونه ها چیکار کردین" پسرا خواستن از اونجا فرار کنن که با ورود جونگ اپ و پشت سرش لی و مینی سر جاشون ایستادن
جونگ اپ دوید سمت سهون ولی به چند قدمی سهون که رسید سرجاش ایستاد و برگشت سمت لی "قلبش خیلی ضعیف میزنه"
مینی با شنیدن این جمله وقتی تلف نکرد میدونست دقیقا منظور عموش چیه رفت سمت سهون که تاعو به سختی نگهش داشته بود
"جونگ اپ بلندش کن... تا دیر نشده باید معاینه اش کنم..." کمتر از 1 دقیقه طول کشید که جونگ اپ سهون رو روی دوشش انداخت و همراه مینی و تاعو سمت درمانگاه رفت ولی پسرایی که پشت مدرسه موندن هنوز نمیدونستن چه خبره فقط از چهره فوقالعاده درهم معاونشون مطمئن بودن اتفاق جالبی در راه نیست
"من... بهت.... گفته بودم... نزدیکش... نشو...، ولی تو اینقد احمقی که همچین کاری کردی.... من میخواستم از تو محافظت کنم.... اما الان دیگه نمیتونم کاری بکنم.... دعا کن هردوشون جون سالم در ببرن چون اگه اتفاقی واسه هرکدومشون بیوفته کای زنده نمیذارتت... مطمئن باش منم برای نجاتت کاری نمیکنم" لحن لی اینقد جدی بود که رنگ از روی هر 6 نفرشون پرید میدونستن که لی شوخی نمیکنه ولی نمیدونستن منظرش از دو نفر تاعو و سهون نیست بلکه دوتا موجود ارزشمند زندگی کای سهون و بچه اشن کسایی که کای حاضر بود بخاطرشون توی دردسر بیوفته
لی بدون یک کلمه حرف سمت درمانگاه رفت و در کامل تعجب جی آر هم پشت سرش رفت با اینکه میترسید ولی حالا که سهون رو توی اون وضعیت دیده بود ترس برش داشته بود... میدونست سهون بخاطر کار اون خودکشی کرده ولی هیچ وقت فکر نمیکرد دیدن جون دادن یکی از نزدیک اینقد ترسناک باشه
وقتی نزدیک درمانگاه شدن هنوز صدای سهون میومد که داشت جیغ میزد و بچه هایی که از سر کنجکاوی اونجا ایستاده بودن
فقط دوتا جمله لی کافی بود که همه متفرق بشن، کاملا میشد لرزش بدن جی آر رو که پشت در درمانگاه ایستاده بود دید جی آر پسر شری بود، دیونه بازی در میاورد، برای به دست اوردن چیزی که میخواست دست به هرکاری میزد مثل حالا که سهون رو میخواست و هرکاری میکرد که داشته باشدش ولی قاتل نبود برای قاتل بودن خیلی ترسو بود
لی از جونگ اپ خواست به چن خبر بده چون مطمئنا مینی نمیتونست این مشکل رو حل کنه و تنها کسی که میتونست اوضاع رو درست کنه چن بود اما وقتی کمتر از نیم ساعت بعد از امدن چن و کم شدن صدای سهون کای وارد مدرسه شد فهمید اوضاع انچنانم خوب نیست
کای با حالت ترسیده امد داخل و از بین معلما و اولیای مدرسه که نگران سهون شده بودن رد شد، لی خواست جلوشو بگیره تا نره و سهون رو توی اون وضع نبینه ولی با کلمات کای عقب کشید "تو... قول دادی.... گفتی مراقبشی.... گفتی نمیذاری بلایی سرشون بیاد.... من بهت اعتماد کردم لی.... من به تو و شیومین اعتماد کردم"
"کای..."
"کجان؟؟"
"چن پیششه نگران نباش حالشون خوب میشه"
"...ولی من نمیشنوم.... صدای نمیشنوم لی" لی منظور کای رو میفهمید خواست ارومش کنه ولی کای پسش زد و سمت دری رفت که جی آر پشتش نشسته بود
با دیدن اون پسر حس بدی بهش دست داد فقط عکسش رو دیده بود و میشناختش ترس وجودشو گرفت آخرین باری که این پسر با سهون درگیر شده بود تقریبا سهون رو از دست داده بود، در کشویی درمانگاه رو باز کرد، بلاخره صدای ناله سهون رو شنید که روی تخت بود و چن سعی داشت کمکش کنه، بین پاهاش کاملا خونی بود و دستش روی شکمش بود و تقلا میکرد
خشم همه وجودشو گرفت دیگه هیچی براش مهم نبود کسی که به با ارزش ترین قسمت زندگیش همچین دردی داده بود حق نداشت زندگی کنه برای اولین بار با خودش صادق شد سهون با ارزشترین قسمت زندگیش بود حتی با ارزش تر از جونش، حتی با ارزش تر از خاطراتش با کیونگسو.
میتونست حس کنه که شوالیه درونش داره به قلبش چنگ میزنه، جایی که محبوس بود و بدون یه لحظه تردید تصمیمش رو گرفت، بهش اجازه داد خارج شه، اجازه داد اون دنیا رو کنترل کنه، کاری که میدونست بعدا باید بخاطرش تاوان بده
چن متوجه بود چه اتفاقی داره میوفته ولی وقت نداشت که بخواد دخالت بکنه تنها کاری که ازش بر امد از مینی که داشت کمکش میکرد خواست که لی رو صدا کنه
اما قبل از هر حرکت مینی این کای بود که به سمت در هجوم برد با چشمایی که توشون اتیش شعله ور بود و دستایی که از خشم زیاد میلرزید
وقتی در باز شد اولین نفر جونگ اپ کای رو دید و سمتش رفت نباید میذاشت اوضاع بدتر بشه سعی کرد کای رو برگردونه داخل ولی یه دورگه هرگز نمیتونه از پس یه شوالیه بیدار بر بیاد تنها کسی که میتونست جلو کای رو بگیره لی بود که با پرت شدن پسرش روی زمین سمت کای رفت، کای به سمت جی آر حمله ور شده بود و جی آر با ترس به چشمای کای خیره شده بود این اولین بار نبود که چشمای عجیب میدید، لی به سختی کای رو نگهش داشت، قبل از جلب شدن توجه بیشتر به سمت کای اونو هل داد داخل و داد زد
"جونگی این پسره رو از اینجا ببر"
جونگ اپ با درد از روی زمین بلند شد و بازوی جی آر رو که هنوز توی شک بود گرفت و کشید "این.. اینجا چه خبره... جونگ آپ..."
"فقط خفه شو دنبالم بیا... اگه میخوای زنده بمونی دنبالم بیا" تمام کاری که جونگ اپ تونست بکنه این بود که جی ار رو از اونجا دور کنه ولی نمیتونست زلو رو تنها بذاره
گوشیش رو بیرون اورد و شماره زلو رو گرفت این مدت باهاش حرف نزده بود چون از دستش خیلی ناراحت بود ولی هرگز اجازه نمیداد اتفاقی برای زلو بیوفته کمتر از 10 دقیقه بعد هر سه تای اونا خارج از مدرسه بودن و به سمت سالن بیلیارد قدیمی میرفتن تنها جایی که میتونست امن باشه و البته جایی که جونگ اپ باید یه سری چیزا رو توضیح میداد
لی به سختی کای رو نگه داشته بود ولی شوالیه بیدار کای فقط یه خواسته داشت از بین بردن تک تک کسایی که قلبش رو به درد اورده بودن. همه کسایی که کای رو میشناختن میدونستن هیچکس حریف اون نیست حداقل تا جایی که اونا میدونستن
سهون داشت به خودش میپیچید ضربان قلبی که نشونه سلامت بچه اش بود هر لحظه داشت ضعیفتر میشد و به حالت نیمه هشیار در امده بود دیگه جز دردش اتفاقای دور و برش رو درست درک نمیکرد و اون فقط یه چیز میخواست تنها چیزی که ذهنش بهش میگفت کمکش میکنه
با صدای خیلی خیلی ضعیف بین نالههاش تونست بگه "ک..کا..کای...." با شنیدن صدای ضعیف سهون که اونو میخواست انگار آبی رو آتیش ریخته باشن کای آروم تر شد و میشد دید که شوالیه کمتر و کمتر روی اون بدن کنترل داره
لی با اکراه کای رو رها کرد، هنوز چشمای کای سیاه و اتشین بود ولی مثل قبل خشمگین نبود به سمت منبع صدا برگشت و با دیدن نگاه ملتمس، ترسیده و خسته ای که بهش دوخته شده بود بدون توجه به چن و مینی که کنار سهون بودن تا ارومش کنن مستقیم سمتش رفت و روی تخت کنار سهون دراز کشید تنها چیزی که الان میتونست بهش فکر کنه سهون بود و اینکه چی میخواد.
مینی با تعجب به اتفاقایی که داشت میوفتاد نگاه میکرد با اینکه لی خیلی چیزا رو براش توضیح داده بود ولی هنوز دیدن همه اینا از نزدیک خیلی خیلی فرق داشت
سهون بلافاصله به پیرهن کای چنگ زد یه جور غریزه محافظت از خودش باعث میشد بخواد کنار کای باشه با همه وجودش میدونست کای ازش محافظت میکنه قلبش بهش دروغ نمیگفت حتی اگه مغزش میگفت که کای از اون و بچه متنفره ولی تصمیمش رو گرفته بود که از قلبش پیروی کنه حداقل الان میخواست اون حس گرم که کای بهش میداد رو داشته باشه تنها آرام بخشش.
کای محکم سهون رو به خودش چسبونده بود و دستاش رو محکم دورش حلقه کرد نمیخواست بذاره هیچی تو این دنیا سهون رو ازش بگیره اون حتی به چن اجازه نمیداد نزدیکه سهون بشه.
چن نگران بود که با اینکار سهون ضعیف بشه و بچه رو از دست بده ولی در کمال تعجب صدای ناله سهون کم کم محو شد و نفس هاش طبیعی شدن حتی میشد صدای نظم خاص قلب خودش و بچه رو به وضوح شنید
سهون به صورت باور نکردنی خیلی سریع داشت اروم میشد چیزی که برای چن غیرقابل باور بود لی به مینی اشاره کرد که بره بیرون و اگه کسی بیرونه متفرق کنه و بعد خودش چن رو بیرون برد
"لی این معنی نمیده.... کای با اینکارش باید باعث بدتر شدن وضع میشد نه بهتر شدن"
"تو هنوز چیزای زیادی درباره ما نمیدونی، ما مثه یه ماشین ادم کشی نیستیم که برای نیازمون تشنه س.ک.س باشیم ما اگه کسی رو انتخاب کنیم برای همیشه بهش متعهد میمونیم و همه دنیامون میشه اون ادم، سهون برای کای اون ادمه کای سهون رو انتخاب کرده این یعنی سهون الان خیلی خیلی بیشتر از هیلرشه و اینجوری که من میبینم سهون با اینکه انکارش میکنه ولی اونم کای رو قبول کرده و حالا تمام روابط اونا دو طرفس یعنی کای هم میتونه به سهون کمک کنه فقط اون اینقد احمقه که تا وقتی هوشیار بود نمیخواست قبولش کنه"
لی رو به مینی کرد که داشت از دفتر مدیریت برمیگشت "مینی، بذار تنها باشن اجازه نده کسی داخل بره" و چن در ادامه حرف لی گفت "سهون باید استراحت کنه حداقل چند ساعت تا بعد من ببینم وضعیتشون چطوره".
YOU ARE READING
Healer I [Completed]
Fanfictionعنوان: Healer نویسنده: xee ژانر: تخیلی، ام پرگ تعداد قسمت: 69 زوج ها: کایهون، کایسو، چانبک، شیوهان، کریسهو تاریخ شروع: Jun 28, 2015 تاریخ پایان: Oct 15, 2016 توضیحات: چیکار میکردین اگه میفهمیدین مردین و تنها راه فرار از تبعید به جهنم برای شما امضای...