52.فریاد بی‌صدا

958 162 9
                                    

یکی از قسمتای مورد علاقه خودم❤️

با صدای زنگ در از خواب بیدار شد نمیدونست چه وقت از روزه، همه پرده‌ها کشیده شده بود، دست یکی دورش حلقه شده بود، کمی سرش رو چرخوند دید کای بهش چسبیده و غرقه خوابه، به آرومی دست کای رو از دورش برداشت و خواست از تخت پایین بره که کای یهو مثل برق گرفته ها نشست رو تخت "کجا میری؟" سهون با تعجب بهش نگاه کرد، صدای کای گرفته بود، چشماش به سختی باز میشدن ولی انگار مغزش کاملا بیدار بود
به بیرون اشاره کرد "زنگ زدن، میرم درو باز کنم" همینکه خواست از جاش بلند شه کای محکم مچشو گرفت "درس عبرت نشده برات؟ یادت رفته همین دیروز تا پای مرگ رفتی، بازم انقد راحت میری در رو باز میکنی؟" سهون به کای خیره شد، از کی کای انقدر محافظه کار و نگران شده بود؟ چطور سهون اصلا متوجه این تغییر بزرگ نشده بود؟
صدای دوباره زنگ باعث شد نگاهشو از کای بگیره "خب شاید چانیول هیونگ باشه، یا چه میدونم شاید لوهان باشه"
کای دستش رو محکم روی صورتش کشید و بعد چشماش رو محکم فشار داد تا آثار اشکای دیشب از توی پلکش پاک شه و بتونه چشماش رو درست باز کنه "تو نمیخواد جایی بری، خودم میرم" ولی همین که از تخت پایین امد درد وحشتناکی توی شکمش پیچید، مطمئنا جراحاتش با یه شب کنارهم بودن خوب نشده بود
سهون سرش رو با ناامیدی تکون داد و از جاش بلند شد و بازوی خالکوبی شده کای رو گرفت و اونو به زور نشوند روی تخت "بشین، من و خودتم اذیت نکن" روی تخت خم شد و از طرف دیگه که خودش چند دقیقه قبل خوابیده بود، چاقوشو که تمام شب توی بغلش گرفته بود برداشت "اگه کسی بود که نمیشناختم، از خودم دفاع میکنم" و قبل از اینکه کای بخواد حرفی بزنه از اتاق بیرون رفت
همینکه پشت در رسید برای یه لحظه ترسید اگه نگرانی کای بی‌جا نبود چی، سمت اتاق خودشون برگشت و در کمال ناامیدی کای رو بدون بلوزش توی چهارچوب در دید که داشت تلاش میکرد سمتش بیاد، کیم کای کله شق هیچ وقت به حرف کسی گوش نمیده حتی اگه اون یه نفر اوه سهون باشه اینو باید درشت مینوشت و سر در خونه میزد تا هم خودش یادش نره هم همه بدونن اون داره با چه مردی زندگی میکنه
کای توی نیمه راه راهرو ایستاد "آدمه...." پس احتمالا جای نگرانی نبود، سهون آروم در رو باز کرد و جی آر رو تمام قد جلوش دید
جی آر لبخند زد ولی نه مثل لبخندای وحشتناکه توی مدرسه یه لبخند عجیب یه لبخند که انگار ماله اون نبود "سلام....." سهون هنوز اتفاقات دیشب رو هضم نکرده بود با ترس سمت کای برگشت و بهش نگاه کرد تا شاید یه دلیل منطقی پیدا کنه ولی برای اولین بار توی چهره اونم گیج شدن رو دید، کای هم نمیدونست چه خبره
جی آر دوباره به حرف امد "من لوکام... حالا اجازه هست بیام داخل؟" اینبار با دقت به صداش حتی بدون توجه به اسمی که گفته بود، هرکسی میتونست بگه این ادم اون نیست. جی آر یا نه لوکا از همونجا کنار در دستش رو بالا آورد و رو به کای که انگار روش آب یخ ریخته بودن گفت "خیلی وقته همدیگرو ندیدیم جونگ اینا دلت برام تنگ نشده بود؟"
--------------------------------------------------------------------------
صدای برخورد شدید دست با پوست صورتش توی سرتاسر سالنِ خالی پیچید، سیلی خورد، از کسی که همه زندگیش بود از شیومینش ولی حتی آخ نگفت، شیومین به حد جنون عصبانی بود "بهت گفتم دخالت نکن.... گفتم توی کاره اونا فضولی نکن.... چرا نمیتونی بذاری یه روز آرامش داشته باشم؟ اینهمه فشاری که روم هست بس نیست؟ سهون میمرد؟ خب بمیره!!! این وظیفه تو نیست... من چی ام؟؟؟ از نظر تو چی ام لوهان؟؟؟ عروسک خیمه شب بازی؟ لوهان میفهمی با من چیکار کردی؟" انگشتش رو روی پیشونی لوهان گذاشت و محکم فشارش داد "توی این کله ات چیه؟ با خودت چی فکر کردی؟ اصلا جز اون پسر به کسی دیگه هم فکر میکنی؟ به من فکر کردی؟ نه نکردی!! زندگی ما شده سهون سهون سهون... اصلا تقصیر خودمه.... از اول افسارم رو دادم دست تو... منه احمق رو بگو که تمام اعتبارم رو برای کسی بردم زیر سوال که حتی به من فکر نمیکنه... لوهان من برات چی هستم؟ یه وسیله؟ یه چیزی که با استفاده از قدرتش هر غلطی خواستی بکنی؟"
لوهان هیچی نمیگفت حتی اشکم نمیریخت، سرش رو پایین انداخته بود با چشماش داشت سرنگفرش کف رو سوراخ میکرد، صورتش داشت میسوخت، پوست صورتش از شدت ضربه به شدت قرمز شده بود، انگشتر شیومین زخم بزرگی روی صورتش گذاشته بود ولی حتی سرش رو بالا نیاورد تا شیومین کاری که کرده رو ببینه، اون حق داشت، لوهان اشتباه کرده بود و الان باید تاوانش رو پس میداد، و این حرفا بخشی از تاوانش بود، قلبش داشت فشرده میشد، حرف شیومین درباره احساس لوهان درست نبود، شیومین دنیاش بود و لوهان اعتمادشو زیر سوال برده بود
نفس عمیقی کشید و سعی کرد لحنش محکم باشه "من اشتباه کردم، تاوانشم پس میدم، نیازی نیست کسی اشتباه منو گردن بگیره"
شیومین خنده عصبی کرد، دندوناشو بهم فشار داد "قرارم نیست کسی اشتباهت رو گردن بگیره همین الان میری، وسایلت رو جمع میکنی و خودت رو مجمع معرفی میکنی، اونا تصمیم میگرن باهات چکار کنن"
تلخندی گوشه لبش نشست، با اینکه پشت شیومین بهش بود بازم تعظیم 90 درجه ای کرد و بلاخره اجازه داد اشکش راهشو باز کنه پوست زخمی صورتش رو بیشتر بسوزونه "اطاعت میشه"
مستقیم به اتاقشون رفت فقط چندتا چیز کوچیک برداشت، دستبندش که نشونه‌ای بود از عشق شیومین، گوی کهربایی که شیومین بخاطر مراقب ارشد شدن بهش هدیه داده بود و فقط دو دست لباس، به چیز بیشتری نیاز نداشت احتمال اینکه زنده برگرده به حدی نبود که بخواد چیز بیشتری ببره، دستبند برای همراه داشتن عشقش و گوی برای آرامش قلبش.
-------------------------------------------------
"قربان... قربان.... مجمع دستورش رو صادر کرد..." جونگهیون نگهبان اصلی شیومین بود، وظیفه اش محافظت دائم از اون بود، تنها نگهبانی که با نگاه کردن به چشمای شیومین میتونست بفهمه حال امروزش چیه و دو روز گذشته جز خشم و نفرت چیزی توی اون چشما ندیده بود
شیومین نگاه سردی به جونگهیون کرد "این موضوع به من مربوط نمیشه.... من خودم رو از این مورد بیرون کشیدم..."
جونگهیون سرش رو پایین انداخت "ولی قربان اینو باید بشنوین..." شیومین نگاه بی حوصله ای به جونگهیون کرد، اون میخواست لوهان تنبیه بشه تا یه چیزایی رو یاد بگیره ولی خوب میدونست خودش نمیتونه این تنبیه رو انجام بده برای همین خودش رو از این تنبیه بیرون کشیده بود و به خودش قول داده بود تا وقتی تنبیه لوهان انجام نشده کاری نکنه "گفتم نه!"
چیزی نگفت و سر جاش موند، میدونست شیومین از تصمیمش پشیمون میشه ولی این دستور مستقیم بود و نمیتونست ازش سر باز بزنه، سرش رو پایین انداخت.
یک ساعت از از وقتی که شیومین گفته بود نمیخواد چیزی بشنوه میگذشت و حالا خودش هم حس بدی داشت، تمام این 1 ساعت به این فکر میکرد چطور تونسته با لوهان اینکارو بکنه، اینکه اون باید بخاطر کارش مجازات میشد قانون بود ولی چطور تونسته بود توی این وضعیت تنهاش بذاره؟
نگاه جونگهیون به چهره شیومین بود و خوب میدونست که الان شاید تنها فرصت باشه "قربان... مجمع..." نفس عمیق کشید و تصمیم گرفت حرفش رو بزنه، شیومین ممکن بود بخاطر تصمیمش عزیزترین فرد زندگیش رو از دست بده "قربان میدونم در جایگاهی نیستم که اینجوری حرف بزنم ولی... مجمع زیاده روی کرده... واقعا نمیخواین کاری بکنین؟"
شیومین کم توی جاش جا به جا شد، ترس چیزی که ممکن بود بشنوه یه دفعه توی کله بدنش پیچید "منظورت از زیاده روی چیه؟"
از این قسمت آهنگ قسمت 52 رو پلی کنید
"اونا برای لوهان حکم... حکم خیانت دادن... گفتن باید اول تطهیر بشه و بعدم تبعیدش میکنن... حکم الان در حالِ اجراس" این کلمات مثل این بود که یه نفر ریه های شیومین رو گرفت و با فشار زیاد تمام اکسیژن توش رو بیرون داد، چیزی که شنید برای اولین بار توی همه زندگیش حس وحشت رو توش به وجود اورد، شیومین قوی‌ترین فرد آرکیدیا بود، چیزی به اسم ترس نمیشناخت ولی این کلمات....
از جاش بلند شد، حرفایی که به لوهان زده بود توی سرش زنگ میزد، برخوردش با عشقش وحشتناک بود، اگه.... اگه لوهان فکر کرده باشه که شیومین دیگه دوستش نداره چی؟ اون چیکار کرد، چطور تونست لوهان رو بزنه، این خبر انگار تمام این دو روز بی احساسی رو توی سرش کوبید، چطور تونسته بود لوهان رو تنها بذاره
سمت محل مجمع دوید، جونگهیون پشت سرش میدوید ولی وقتی به در مجمع رسیدن یه چیزی درست نبود، چرا همه جا اینقدر ساکت بود، چرا هیچ صدایی نمی‌امد، خواست وارد بشه که کسی بازوشو گرفت وقتی برگشت یکی از محافضا رو دید "قربان...." میخواست ازش خواهش کنه داخل نره، میخواست با نتیجه خشمش روبرو نشه، شیومین تنها وارثی بود که توی تمام طول حکمرانیش حتی 1 نفر رو مورد غضب قرار نداده بود، حتی 1 نفر رو بخاطر اشتباهش مجازات نکرده بود، اون کسی بود که بخاطر قلب مهربونش معروف بود و حالا چیکار کرده بود؟ مجازات؟ اونم برای عشق خودش
دستش میلرزید، پس این بود چیزی که ادما بهش میگفتن ترس، چیزی که حتی از اسمشم وحشت داشتن، دست محافظ رو از روی بازوش برداشت و در رو باز کرد، امیدوار بود به موقع رسیده باشه، امیدوار بود انقدر به موقع رسیده باشه که بتونه از قدرتش برای محافظت از تنها کسی که داشت استفاده کنه
تنها چیزی که توی سالن دید یه وان پر از یخ و خون بود، خون لوهان.... ولی چطوری ممکن بود، چشماش روی وان پر از خون ثابت بود، این درست نبود، نباید خونریزی میکرد، تطهیر اینجوری نبود، حتی با تمام کارایی که میکردن این آب مقدس بود، باید همه زخمای لوهان درمان میشد نه خونریزیش بیشتر بشه
"ک..کجاس؟" محافظ سرش رو پایین انداخته بود و حرفی نمیزد، جونگهیون بجای شیومین سرش داد زد و گفت "مگه کری؟ کجا هستن؟" مرد جوون فقط تونست بگه اتاقشون، همین برای شیومین بس بود تا سمت اتاق مشترکش با لوهان بدووه ولی لوهان اونجا نبود! به سختی نفسش رو توی ریه هاش کشید، درسته اون لوهان رو بیرون انداخته بود، ذره ذره اشتباهاتش داشت لهش میکرد.
پشت در اتاقی که لوهان شب قبل رو تنها توش گذرونده بود بلوایی به پا بود ولی با ورود شیومین همه ساکت شدن و خودشون رو عقب کشیدن، سرشون رو پایین انداختن. شیومین جرات باز کردن در رو نداشت جو خیلی براش سنگین بود، پدر چن کنار تخت ایستاده و داشت بلند بلند حرف میزد "بهتون گفتم زیاده روی نکنین... گفتم این براش خیلی زیاده..." انگار داشت سعی میکرد لوهان رو بیدار کنه ولی چرا لوهان تکون نمیخورد؟ چرا هرچی تکونش میداد مثل یه جسم تو خالی بی حرکت اونجا بود
تا حالا انقدر حس ضعف نکرده بود، به زور جلو رفت حالتی که توی چهره اش بود برای اعضای مجمع از خشم هم ترسناک تر بود، رنگ صورت شیومین پریده بود، چشماش میلرزیدن، دستش رو دراز کرد و روی صورت لوهان گذاشت، سرد بود، دستش رو از روی صورت عشقش برداشت، این همون دستی بود که به لوهان سیلی زده بود، یعنی اشتباه لوهان انقدر بزرگ بود که باهاش همچین‌کاری بکنه؟ نگاهش به زخم بزرگ روی صورت لوهان افتاد، زخم تازه نبود، به انگشتر توی دستش نگاه کرد اخرین ذرات خون توی صورتش هم از صورتش بیرون رفت اون زخم کاره خودش بود، از خودش متنفر بود
"بیرون..... همه اتون" وقتی هیچکس واکنشی نشون نداد با اخرین توانش داد زد "مگه کرین میگم گمشین بیرون..." با بسته شدن در سمت تخت لوهان رفت، زانو‌هاش شل شده بود، خودشو مقصر میدونست، این تقصیر اون بود، وقتی به تخت رسید دیگه پاهاش توان نگه داشتن بدنش رو نداشتن روی تخت کنار بدن نیمه جون عشقش نشست، تخت سردی بود، چطور اجازه داده بود تمام زندگیش اینجوری شکنجه بشه، برای اولین بار توی کله این چند هزار سال اجازه داد چشماش تر بشن
"لوگا؟..." نمیدونست چی بگه، چی بخواد، از کسی که خودش اینجوری توی تخت انداخته بود بخواد بیدار شه؟ بخواد برگرده؟ از خودش متنفر بود، از اینکه نتونسته بود خشمش رو همونجوری که به لوهان قول داده بود کنترل کنه متنفر بود
خاطرات:
"باورم نمیشه اینهمه سال ندیده‌ات گرفتم من یه احمقم نه؟" شیومین خودشم نمیتونست باور کنه همچین کسی رو اینهمه سال ندیده گرفته و بی‌تفاوت از پیشش رد شده
لوهان خنده شیطنت امیزی کرد و بعد با لحن خاصی گفت "خب حالا باید جبرانش کنی..."
"اونکه البته فقط بگو چیکار کنم..." شیومین حاضر بود دنیا رو به لوهان بده، کافی بود لوهان بخواد
لوهان کمی به فکر رفت و بعد لبخندی تحویل شیومین داد "اممممممم یه قول بده.... اگه این قول رو بدی... تا ابد باهمیم"
فقط یه قول؟ این همه چیزی بود که لوهان میخواست؟ "هرچی باشه...."
"تو مثل وارث قبلی نباش.... غضب نکن... تبعید نکن.... محبت کن... دنیا بیشتر از نظم و انضباط به محبت نیاز داره دنیای منظم ولی خالی از محبت که به درد نمیخوره، میخوره؟ خوب فکر کن ببین اگه میتونی انجامش بدی قول بده قولی نده که نمیخوای نگهش داری..."
نگاهش روی صورت بی نقصش ثابت بود، این حرف آدما که میگفتن قلب پاک حتی روی چهره هم تاثیر میذاره
اون روز شیومین قول داد هرگز غضب نکنه تا جای ممکن ببخشه حتی اگه جایی برای بخشش نبود حداقل اون گناهکار رو آزار نده
پایان خاطرات
قولی که شکست، قلبی که شکست، رابطه ای که از بین رفت، شیومین سرش رو روی سینه لوهان گذاشت، صدایی که روزی بهش آرامش میداد حالا ضعیف تر از همیشه به گوش میرسید، اون صدای آرام بخش حالا زجرش میداد، بهش یادآوری میکرد که دلیله این کندی خودشه
دهنش رو روی سینه لوهان گذاشت و با تمام وجود داد زد، دادی که شنیده نشد، دادی که خفه شد تا فقط به گوش یک نفر برسه، کسی که دیگه نمیشنید، نمیدید و ممکن بود دیگه نفسم نکشه.
--------------------------------------------------------
"چان؟" بک سمت چان چرخید و خودش رو بیشتر توی بغلش فشار داد، امشب هیچکدوم سر حال نبودن و خیلی زود توی تخت رفته بودن
"هوم..؟" چان توی فکر بود هنوز نمیتونست درک کنه چرا همه چیز اینجوری شده بود چطور شیومین همچین کاری کرده!!
"حاله.... لوهان خوب میشه نه؟" بک لبشو گزید، یادآوری هفته گذشته عذاب آور بود.
"نمیدونم...." چانیول حتی دیگه نمیتونست به بکی امید بده چون خودم مثل خیلی‌ها دیگه از برگشت لوهان قطع امید کرده بود، فقط نمیخواست کسایی مثل بک و سهون که هنوز به برگشت لوهان امید دارن ناامید بشن "امیدوارم"
بک نفس عمیقی کشید، کمی خودش رو جا به جا کرد تا چانیول راحتتر بخوابه، همه چیز از روزی که لوهان تصمیم گرفت یه گناهکار رو بدون در نظر گرفتن قوانین هیلر کنه بهم ریخته بود، دنیای اونا خیلی آروم بود ولی از روزی که لوهان تصمیم گرفت سهون رو نجات بده همه چیز عوض شد
نه اینکه بک از سهون بدش بیاد ولی با اون تصمیم حتی خوده سهون هم در عذاب بود، توی این چند ماه هیچ روز بدون دردسری نداشت، آینده اش معلوم نبود، آینده هیچکدومشون معلوم نبود
حالا 1 هفته از زمانی که لوهان چشماشو بسته بود میگذشت، خوابی که خیلیا باور داشتن بیداری نداره، مطمئنا اگر بخاطر ترس از خشم شیومین نبود تا الان بارها سعی کرده بودن لوهان رو به زندگی انسانی بفرستن تا درد کمتری بکشه ولی شیومین این روزا عصبی و غیرقابل پیشبینی بود و هیچکس مخصوصا اعضای مجمع که مقصر اصلی اتفاق وحشتناک لوهان شناخته شدن جرات نمیکرد خشم شیومین رو به جون بخره
"فهمیدن قضیه لوکا برای سهون به اندازه کافی سنگین بود، حتی با منم درست حرف نمیزد با اینکه کسی اونو مقصر ندونست، یعنی منظورم اینه کسی سرزنشش نکرد ولی بازم حالش خیلی گرفته شد، اون داره تاوان کارشو پس میده ولی بازم خیلی روحیه اش بهم ریخت، دیروزم فهمید لوهان بخاطر فراخوانی که برای نجات جون اون انجام داده اینجوری شده نمیدونی چه حالی شد، نمیدونم چطوری سر پاست؟ از چهره اش معلومه که از داخل داغونه ولی بخاطر کای و جونگهو بازم سعی میکنه این بچه جاش بین ما نیست چان، اون مثل ما نیست، باورت میشه وقتی فهمید دی او حالش خوبه و قراره با محافظت 24 ساعته برگرده خونش انقدر خوشحال شد که من یه لحظه فک کردم نمیدونه دی او کیه..."
"میدونم، ولی این انتخاب خودش بوده، سهون و لوهان برای جایی که هستن خودشون انتخاب کردن، مثل من و تو که خودمون انتخاب کردیم اینجا باشیم... اما قبول دارم برای دنیای ما اون زیادی خوبه، باورم نمیشه نزدیک بود برای نجات جون اون خودشو به کشتن بده، جونش رو مدیونه کاره لوهان و بعدم لوکاست"
"امیدوارم لوهان حالش خوب بشه، شیومین رو دیدی؟ مثل مرده‌ها شده بود اگه لوهان بیدار نشه شیومین از بین میره..."
چانیول سریع روی آرنجش بلند شد و سمت بک برگشت "بک.... حتی به این چیزا فکر نکن... خودت میدونی آرک ولیعهدی نداره اگه اتفاقی بیوفته آرک بدون وارث میشه.... پس بیا حتی بهش فکر نکنیم..."
بک همونجوری که سرجاش خوابیده بود و پتو رو تا زیر بغلش کشیده بود آروم گفت "میدونم... ولی تو اونجا نبودی وقتی چن گفت ‘دیگه نمیدونم چیکار کنم، انگار لوهان خودش نمیخواد بیدار شه’ شیومین یه جوری شد، بخاطر خودمون نه بخاطر شیومین، امیدوارم لوهان بیدار شه"
"بک... بخواب... مگه خسته نیستی؟" حرفای بک همه حقیقت بود، حقایقی که چان نمیخواست بشنوه
"یه چیزی میگم بعد میخوابم.... بگم؟"
"هوم!"
"بیا برای سهون یه کاری بکنیم، نمیتونم از سرم بیرونش کنم"
چان نفس عمیقی کشید، بعضی وقتا برای خودشم سوال بود چطوری این همه سال این آدمو تحمل کرده "بک میشه در لحظه فقط به یه نفر فکر کنی؟ اول لوهان بعد شیومین و حالا سهون! تو قرار نیست مشکلات همه رو حل کنیا"
"باشه..." چانیول خوب بک رو میشناخت حتی توی تاریکی هم حالت ناراحت صورتشو میتونست تشخیص بده، جلو رفت و بک رو توی بغلش گرفت "اخم نکن حالا.... فردا سر صبحونه درباره تک تک کسایی که میشناسیم حرف میزنیم خوبه؟"
دستش رو روی سینه چان گذاشت و هلش داد عقب "بی مزه.... برو اونور تو که اینجوری خوابت نمیبره، برو بذار بخوابم"
"کی گفته؟ من اگه پیشم نباشی خوابم نمیبره..." بک از دروغ شاخ دار چان خنده اش گرفت، چانیول حتی بعد از اینهمه سال هنوزم نمیتونست وقتی یکی خیلی زیاد بهش چسبیده بود درست بخوابه و همیشه بخاطر علاقه بک اونو توی بغل میگرفت تا خوابش ببره و بعد اونو اروم روی بالشت میذاشت غافل از اینکه بک خودشو به خواب میزنه تا چان زدتر بتونه بخوابه
---------------------------------------------------------------
بر عکس همیشه که بکهیون سر میز صبحونه حتی یه لحظه هم سکوت نمیکرد امروز خیلی ساکت بود، از چهره اش معلوم بود داره به چیزی فکر می‌کنه، انقدر توی فکر رفته بود که هنوز کاسه برنج روبروش نصف هم نشده بود
چانیول حس بدی داشت معمولا این سکوت بک به جای خوبی ختم نمی‌شد یا قهر بود یا تو فکر دردسر درس کردن، سینه اش رو صاف کرد و با قاشق چندتا ضربه به کاسه بکهیون زد "انقدر نخوردی شد خمیر برنج.... مسمومش کرده بود؟"
بک از فکر بیرون امد ولی معلوم بود هنوز ذهنش درگیر چیزیه، چان دعا میکرد اون چیز وضعیت فعلی لوهان یا تنهایی خودشون نباشه چون هربار بک به اینجور چیزا فکر میکرد آخرش به چند روز مریضی ختم میشد
"بک تورو خدا بگو چته؟ از دیشب یه جوری شدی" بک لبخند سبکی زد و بعد با یه لحن جدی گفت "چقدری پس انداز داریم؟"
این دیگه جدید بود، تنها چیزی که بکهیون اصلا بهش اهمیت نمیداد پول بود، با اینکه ادم خوش پوشی بود هیچ وقت لباسای به اصطلاح مارک نمیخرید، کلا از چیزای تجملی خوشش نمی‌امد باورش این بود آدم باید بتونه با چیزای ساده زیبا جلوه کنه اگر نه یه چوب خشک هم توی یه زرورق گرون قیمت زیبا به نظر میاد
"پول برای چی میخوای؟" بک از روی صندلیش بلند شد همونطوری که میز رو جمع میکرد تصمیمش رو برای چان توضیح داد
"ببین، سهون دوسته منه، کای هم یه جورایی دوست تو محسوب میشه درسته؟"
"خب؟"
"میگم بیا براشون یه برنامه سفر ترتیب بدیم، کای الان خیلی بهتر شده ولی سهون هنوز از نظر روانی به حالت اولش برنگشته، یه چیز مثل ماه عسل خودمون خوبه نه؟"
چانیول یه ابروشو بالا برد و همزمان با تلاشش برای برداشتن آخرین ذره کیمچی از کاسه‌ی توی دست بک سعی کرد بدون بیرون ریختن غذا از دهنش حرف بزنه "عمرا اگه..... کای ول کنه بره مسافرت"
"غلط کرده... بعدم با چیزایی که من دیدم بخاطر بهتر شدن سهون هر کاری میکنه، یه برنامه‌های دیگه هم دارم ولی اونو باید با خودش هماهنگ کن"
چانیول به سختی لقمه نیمه جویده اش رو فرو داد "باز چی تو اون کله اته؟"
بکهیون آخرین کاسه رو توی ماشین ظرف شویی گذاشت و درش رو بست "تو سر یه آدم بیکار ایده های خوبی میاد خیالت راحت، حالام پاشو برو سر کار من امروز میرم خونه اونا عصر بیا دنبالم" و بعد با یه حالت سر حال از آشپزخونه بیرون رفت
چانیول حاضر بود برای دور نگه داشتن بک از فکرای منفی هرکاری بکنه حتی خرج کردن کله پس اندازشون ولی خوب میدونست بکهیون کسی نیست که به این راحتی از فکر لوهان بیرون بیاد و مطمئن بود تمام اینکاراش فقط برای دور کردن سهون از استرس بیشتره، حالا که نمیتونست برای لوهان کاری بکنه داشت سعی میکرد برای سهون یه کاری انجام بده.

Healer I [Completed] Where stories live. Discover now