66.But I Love You

799 120 5
                                    

آهنگ قسمت 66:
http://s1.picofile.com/file/8264348418/Ch_66_Sara_Connor_Just_one_last_dance.mp3.html

خنجر خونی توی ظرفی جلوش روی میز بود، چند ساعتی میشد که همه برگشته بودن و شیومین جز زمانی که به چن دستور بیرون کشیدن خنجر رو از شکم سهون داد حرف نزده بود.
پشت میز بزرگ مجمع نشسته بود و به خنجر خونی نگاه میکرد، همه اعضای مجمع جمع شده بودن ولی هیچکسی جرات حرف زدن نداشت، همه این حالت رو خوب میشناختن، شیومین با حالت سردی به پشتی صندلی تکیه زد و دستاش رو روی میز بهم گره کرد، "همین امروز، همین الان باید تکلیف این خیانت مشخص بشه" لحن شیومین به حدی سرد بود که لرز به تن هر شنونده ای مینداخت.
مسن ترین شخص حاضر کمی توی جاش جابجا شد و سعی کرد وضعیت رو کمی آروم کنه "عالیجناب بهتر نیست توی این وضعیت درباره اش تصمیم نگیریم؟ الان همه..." ضربه محکم دست شیومین روی میز اجازه ادامه بهش نداد.
نفس‌های شیومین هر لحظه بلندتر و عمیق‌تر میشد با لحنی که از تک تک کلماتش میشد فهمید به سختی آروم مونده و از بین دندوناش گفت "میدونید تاوان خیانت اون چی بوده؟؟ میدونید؟" همه سراشون رو پایین انداختن، همه اونا خوب میدونستن چه اتفاقاتی در جریان بود
شیومین اجازه هیچ حرفی رو به کسی نداد "حتی اگه مرگ و زندگی اون هیلر برای شما فرقی نداشته باشه، اگه زخمی شدن چندتا از وفادارترین افرادمون براتون شوخی باشه، حتی.... حتی اگه جون یکی از بهترین شکارچی هامون براتون بی ارزش باشه مطمئنم نقص عضو وارث براتون مهمه..." با شنیدن کلمه نقص عضو نگاهای همه اعضای مجمع آشفته شد.
شیومین چشماش رو بست و سعی کرد آروم باشه "چن هنوز مطمئن نیست ولی بنظر میرسه خنجر به جونگهو صدمه زده و اگه صحت داشته باشه باید تاریخ تعیین شده تولد رو نادیده بگیریم..."
مردی با عصبانیت حرف شیومین رو قطع کرد "شیومین این اولین باری نیست که این هیلر به خودش آسیب میزنه و اینو نباید فرام..." مرد حرفش رو با دیدن نگاه خیره و پر از اخطار زنه مسنی که توی نزدیکترین صندلی به شیومین نشسته بود نیمه تمام گذاشت و عقب نشست
زن نفس عمیقی کشید و با تاکید خاصی که میشد فهمید برای یادآوری جایگاه هر فرد بود گفت "عالیجناب، برای ما همه چیزایی که گفتید مهمن اما این موضوع رو در نظر بگیرید که مشاور کیم یکی از افراد کلیدی آرک بودن و ما باید بدونیم تا چه حد درباره ما به لوسیفر اطلاعات دادن، باید بدونیم خودمون رو برای چی آماده کنیم." حرفای زن حتی به نظر شیومین که در اوج عصبانیتش بود هم منطقی می امد ولی نگاهای پر از کنایه اعضای مجمع روی زن مونده بود که باعث شد اون از جاش بلند شه، با قدم های محکم سمت صندلی شیومین که بالای میز نشسته بود بره و سمت چپ اون بایسته.
زن با آرامش سمت جمع برگشت "همه شما من رو میشناسید، خوب میدونید تا الان برای آرک چه کارایی کردم ولی حتی اگر یک درصد تصور میکنید من این حرفها رو برای حمایت از همسرم میزنم از جلسه کنار میکشم تا مجمع بتونه تصمیم صحیحی بگیره و نتیجه هرچی باشه میپذیرم."همه سکوت کرده بودن و به صدر میز خیره شده بودن، دست چپ شیومین بالا امد و برای چند لحظه چشماش رو بست.
با ارامشی که به سختی پیدا کرده بود گفت "حق کاملا با مشاور سو هست، با توجه به شناختی که همه ما از ایشون داریم خوب میدونیم ایشون برای مصلحت آرک تا به حال چه قدم هایی رو برداشتن پس تصمیم گیری درباره مشاور سابق کیم رو به بعد از بازجویی موکول میکنم"
----------------------------
مشاور سو اخرین فردی بود که داشت معبد رو ترک میکرد "تصمیم ندارین بهش سر بزنید؟" با شنیدن صدای خسته شیومین وسط سالن مرمری متوقف شد اما سمت شیومین برنگشت و به آرومی جواب داد "اون انتخابش رو کرد، اون مارو نخواست..."
با حس دستی روی شونه اش به ارومی سرشو سمت مرد پشت سرش چرخوند "میخوام نه به عنوان یکی از مشاورین مورد اعتمادم بلکه به عنوان زنی که به اندازه مادر دوستش داشتم باهاتون حرف بزنم، باشه؟" نگاه زن به نقطه‌ای نامعلوم از پشت سر شیومین خیره بود ولی به ارومی سرش رو تکون داد و با دستی که پشت کمرش قرار گرفت و اونو سمت محیط باز جلو معبد هدایت میکرد همراه شد.
"هیجین، میدونم با اتفاقاتی که افتاده چه حسی داری و خوبم میدونم هم تو هم دخترت اونقدر قوی هستید که بتونید این ماجرا رو تنهایی مدیریت کنید ولی... خوب میدونم که سوهو میخواد پیش شما باشه، این اتفاق همونقدر که برای شما سنگینه برای اونم هست، مشاور کیم همونقدر که همسر تو و پدره دخترته پدره اونم هست و باور کن..." چونه زن بشدت شروع به لرزیدن کرد و نفسهاش لرزون شده بودن با بغضی که از سر غرور اجازه شکستن نداشت گفت "میدونم... منم به اون نیاز دارم... اما اون به اندازه کافی درد کشیده... حالا که میتونم یکی از بچه‌هامو با روندنش از خودم از بار این خفت نجات بدم اینکارو میکنم حتی... حتی اگه این کارم اونو برنجونه"
-------------------------
به بکهیون که طول و عرض اتاق رو برای بار صدم طی میکرد خیره شده بود ولی هربار اون با اخم سمتش برمیگشت حواسش رو به زنی که داشت پهلوی زخمیشو بخیه میکرد میداد.
همین که کار زن تموم شد و از در اتاق بیرون رفت ضربه محکمی توی صورت چانیول خورد که، چشمای چان از شوک برای چند لحظه باز موند، دستش رو کمی بالا اورد و روی جای سیلی کشید و بعد با حالت طلبکاری به هیلرش نگاه کرد ولی چیزی جز نگاه تند نصیبش نشد، نگاهی که باعث شد باز خودش رو با زخم پهلوش سرگرم کنه تا مجبور نشه توی اون چشمای قرمز از خشم هیلرش نگاه کنه.
بکهیون صندلی چوبی که پشت میز کوچیک توی اتاق درمانگاه بود رو جلو کشید و دقیقا روبروی چانیول که هنوز بالاتنه اش برهنه بود و داشت تظاهر میکرد اصلا متوجه کارای بک نیست نشست.
صدای نفسای عمیق بکهیون که از سر خشم و نگرانی بود باعث شد سکوت رو بشکنه "بک ببین..."
انگشت بک به نشانه اخطار بالا امد "هیچی نگو... هیچی..." چانیول این حالت رو خوب میشناخت و سعی کرد با نزدیک کردن خودش به عشقش بهش آرامش بده اما بک همونطور که سرش پایین بود با خشم دستی که روی بازوش قرار گرفت پس زد و از بین دندوناش گفت "فک کردم میمیری... وقتی آوردنت و بغلت کردم.... فک کردم داری میمیری... فک کردم از دستت میدم... میفهمی!!" سرشو بالا اورد و با خشم به چشمای چانیول خیره شد "چرا نمیذاری فقط برای یکبار طعم آرامش رو بچشم؟"
چانیول کمی روشو برگردوند تا از نگاه بکهیون فرار کنه ولی بک دستش رو دو طرف صورتش گذاشت و اونو سمت خودش برگردوند "ازم فرار نکن، میدونی از اینکه به وظیفه‌ات عمل کردی عصبانی نیستم، فقط..." بکهیون صورت چانیول رو ول کرد و نفس عمیقی کشید "فقط میترسم، لحظه‌ای که کای جلو چشم سهون... خدای من باورم نمیشه همچین چیزی رو دیدم... یک لحظه، فقط برای یک لحظه فکر کردم اگه... اگه این اتفاق برای تو افتاده بود من... چان اگه همچین اتفاقی برای تو افتاده بود من دووم نمیاوردم... همونطور که سهون تحمل نکرد... اما تو... با وجود زخمت بعد از برگشتنتون حاضر نبودی درمان بشی این دیوونه‌ام میکنه چان..."
چانیول سعی میکرد دنبال کلمات مناسب برای بیان دلیلش بگرده ولی قبل از اینکه موفق بشه بکهیون ادامه داد " میدونم چرا اینکارو کردی، میدونم نگران بودی ولی شده یکبار اونقدری که به بقیه اهمیت میدی به خودت بدی؟ اون لحظه بجز سهون به چیز دیگه ای هم فکر کردی؟؟ من میگم نه، تو به ما فکر نکردی؛ نه به من و نه هانیول این دیوونه‌ام میکنه" چانیول سرشو پایین انداخت، حق با بک بود، لحظه ای که پاشون به آرک رسید با اینکه به سختی میتونست سر پاش بایسته اما حاضر نبود درمان بشه.
بکهیون از جاش بلند شد و با حالت عصبی دوباره توی اتاق شروع به راه رفتن کرد و دستاش رو تکون میداد "زخمی که حتی من، هیلرت، نمیتونستم کاری براش بکنم و تو چیکار میکنی؟ اونجا میمونی تا مطمئن شی... منم نگران سهون بودم ولی... خدای من... چانیول اگه از دستت میدادم هرگز سهون رو نمیبخشیدم، اینو میفهمی؟" دیگه خبری از خشم توی چهره بکهیون نبود هرچی که دیده میشد ترس و دلهره بود.
چان بلاخره بعد از چند دقیقه سکوت سنگین که اتاق رو پر کرد تصمیم به حرف زدن گرفت "معذرت میخوام" یه عذرخواهی ساده تنها چیزی بود که بکهیون بهش نیاز داشت، هیچ دلیل قانع کننده‌ای در لحظه نمیتونست دردی که بکهیون حس کرده بود تسکین بده و چانیول اینو خوب میدونست، از جاش بلند شد و با پاهای که به سختی وزنشو تحمل میکردن پشت سر بکهیون ایستاد "معذرت میخوام بکهیون، مثل همیشه حق با توِ و من بخاطرش معذرت میخوام" بغض بکهیون به سختی برای خرد شدن تلاش میکرد و هیلر جوون با لجبازی جلوش رو گرفته بود ولی زمانی که دستای بزرگ چانیول دور سینه اش حلقه شد دلش لرزید "دوستت دارم بک، دوستتون دارم با همه وجودم..."
اشک بکهیون بلاخره پیروز شد و روی گونه اش چکید "عوضی" همین کلمه برای چانیول کافی بود، لبخند خسته‌ای زد و به بدنش اجازه داد آزاد بشه.
بلافاصله تمام وزنش روی بکهیون افتاد، بکهیون اول با اخم سمت چانیول برگشت و خواست سرش داد بزنه ولی وقتی چشمای نیمه بازش رو دید متوجه شد تا همینجا هم خیلی بیشتر از توانش به خودش فشار اورده، به سختی شکارچی درشت هیکلش رو سمت تخت کنار دیوار کشید و روی تخت خوابوند.
روی لبه تخت نشست و به مردی که میتونست اونو انقدر عصبانی کنه که بخواد برای همیشه ترکش کنه و در عرض چند لحظه میتونست اون حس رو به نیاز با هم بودن تبدیل کنه خیره شد، لبخند تلخی زد و کنار چان دراز کشید.
تخت به حدی بزرگ نبود که بدن دوتا مرد بالغ رو روی خودش جا بده ولی بکهیون همیشه به چیزی که میخواست میرسید، سرش رو روی سینه چانیول گذاشت و با دست راستش به آرومی شروع به نوازش چونه چان کرد، به آرومی کنار گوش شکارچی نیمه بیهوشش زمزمه کرد "ممنون که قولت رو نشکستی، ممنون که تنهام نذاشتی"
-----------------------------
کریس و کیونگسو طبق دستور شیومین از جلو اتاق سهون تکون نخورده بودن و به هیچکسی جز چن اجازه ورود نمیدادن، کریس روی صندلی چوبی کنار در نشسته بود و به اطراف نگاه میکرد ولی کیونگسو سمت دیگه در ایستاده بود و پای چپش رو به دیوار زده بود.
چشمای کیونگسو بسته بود و به اتفاقات امروز فکر میکرد، چند ماه قبل که به آرک امد حس اینجا بودن براش آشنا بود و این حس رو دوست داشت اینکه قبلا هم اینجا بوده رو دوست داشت ولی امروز وقتی وارد دنیای میانی شدن اون حس آشنا بازم سراغش امد و این‌بار اصلا دوستش نداشت، با صدایی که بخاطر چندین ساعت سکوت گرفته بود و با لحن ۀرومی گفت " هیونگ، چقدر درباره من میدونی؟"
کریس بدون برگردون سرش نگاهش رو به پسر ریز نقش کنارش داد "منظورت چیه؟" کیونگسو چشماش رو باز کرد و به دیوار روبروش خیره شد "زندگی قبلیم، زندگیای قبلیم، مرگم، اینکه چه اتفاقی افتاده، چی میدونی؟"
کریس سرش رو کمی برگردوند "چیز زیادی نمیدونم، بهتره اگه چیزی میخوای از..." کیونگسو از دیوار فاصله گرفت و تمام قد روبروی کریس ایستاد "تو چقدر میدونی"
کریس روشو برگردوند و به آرومی گفت "من فقط میدونم تو توی یکی از زندگی‌های قبلیت ارزش اینو پیدا کردی که شیومین بخشی از روح خودش رو به تو بده همین، پس بهتره بهش افتخار کنی"
پسر ریز نقش دستش رو توی موهاش کرد و روش رو برگردوند، دوباره به دیوار تکیه داد "این چیزی که همه میگن، من میخوام بدونم، چرا؟ چرا باید اینکارو برای من بکنه، چرا کای وقتی زنده بودم همیشه ازم محافظت میکرد، ربط من به کای و اون زن چی بوده؟ زنی که منو کشت و حالا میدونم اونکارش نجاتم داده، میخوام بدونم چرا دنیای سیاه باید انقدر برام آشنا باشه، برای کسی که ارزش اینو داشته که شیومین بخشی از وجودش رو بهش هدیه بده، من بخاطر ارزش خودم این موهبت رو دارم یا..." روی کنار دیوار نشست و سرش رو به دیوار چسبوند "چی توی گذشته من هست که همشو بخاطر دارم جز اونی که میخوام، چرا همه زندگی های قبلیم رو بخاطر اوردم، تک تکشون رو، بجز زندگی که میگن منو لایق اینی که هستم کرده." لبخد تلخی زد و سمت کریس برگشت "باورت میشه، توی همه اون زندگی ها کای همیشه با من بوده و من حتی بهش توجه نمیکردم، نمیتونی باور کنی چندین بار منو نجات داده، چندبار بخاطر من تا پای مرگ رفته و من حتی نمیدونستم اون اونجاست"
گوشه لب محافظ بزرگتر بالا رفت "کیونگسو، چیزی که هستی رو قبول کن، مهم نیست چی بودی و چیکار کردی، مهم اینه قراره چی بشی و چیکار کنی، اونه که از تو میمونه... هیچکدوم از ما نمیدونه تو کی بودی و چجوری زندگی کردی، هممون تو رو بخاطر چیزی که هستی پذیرفتیم و با عنوان قهرمانی یادمون میاد که توی نجات وارث سهم بزرگی داشت، چیزی که مهه اینه پس دنبال گذشته دفن شده نباش"
--------------------------
با اخم به زخم سیاه روی سینه چپ تاشا نگاه انداخت "تا حالا چیزی مثل این ندیدم؛ تاش... بهتره به..." تاشا مچ دست چن رو گرفت و لبخند زد "اوپا درسته تا حالا مثلشو ندیدیم ولی هردومون میدونیم این چیه"
تاشا نشست و به بالای تخت تکیه زد و به ارومی شروع به بستن دکمه پیرهنش کرد "تاش باید به شیومین بگی"
"اوپا من فقط یه گزینه دارم و..." چن با عصباتیت سمتش برگشت "زده به سرت؟ شیومین حتما یه راه حل..."
تاشا زد زیر خنده، خنده ای که خیلی زود به اخم پر از دردی تبدیل شد "من مسموم شدم اوپا، یا باید دنیای تاریک رو انتخاب کنم و جزئی از چیزی بشم که همه عمرم ازش با تمام وجود متنفر بودم یا..."
انگشت چن روی لب بالا امد تا به دختر روبروش بفهمونه سکوت کنه "یا چی؟؟ یا بمیری؟؟ میخوای بمیری؟ فک میکردم خیلی چیزا از زندگیت میخوای"
با آرامش دستش رو بالا اورد و روی بازوی چن گذاشت "میخوام، خیلی چیزا میخوام ولی نمیتونم انقدر خودخواه باشم، تو میتونی؟؟ به این فکر کن من زنده بمونم، این سم کله وجودمو بگیره و چند ساله دیگه یکی از کسایی که نقطه مخالف آرک می‌ایسته باشم، میتونی منو اینجوری ببینی؟؟ میتونی؟ من نمیتونم حتی خودم رو اونجوری تصور کنم"
دست چن روی دست تنها کسی که با همه وجود میخواست باهاش برای نجات جونش بخوابه و میدونست این هیچ تاثیری نداره گذاشت "بذار شانسمون امتحان کنیم، من به شیومین میگم، بذار ببینیم راهی نیست بعد درباره مرگ حرف بزنیم" تاشا سرشو به آرومی و به نشانه قبول کردن حرف چن تکون داد
هردوشون خوب میدونست کسی که توسط لوسفر آلوده بشه راهی جز انتخاب تاریکی برای زندگی نداره و تاشا هم از این قاعده مستثنی نیست ولی قبول این برای چن خیلی سخت بود.
---------------------------
نگاه پر از پرسش لوکا روی بهترین دوستش ثابت بود و تصمیم نداشت تا جواب سوالاتشو نگرفته از اون اتاق بیرون بره "هیچ وقت بهت شک داشتم و ندارم، اما به عنوان کسی که نزدیک بود اون پایین جز کشته شده ها باشه حق دارم بدونم چه خبره، شین سه کیونگ، دختری که فرزند مورد علاقه تو رو میکشه به طرز شگفت انگیزی جاسوس خودته و یکی از ارباباش رو فقط بخاطر هیلری که جانشین تو رو بارداره میکشه، موضوع مشاور کیم رو نادیده میگیرم ولی لوسیفر به من میگه اگه دختره رو میخوای تو باید بری سراغش، حتی اگه جاسوس تو هم باشه چرا تو باید..." چشمش رو بست و مکث کوتاهی کرد "فقط بهم بگو ما دقیقا کی باید بدونیم اینجا چه خبره؟"
شیومین نفس عمیقی کشید، توی چهره اش ذره‌ای تغییر بوجود نیومد "سه کیونگ خیلی بیشتر از یه جاسوسه اما اگه میخوای همه چیز رو بدونی بهتره آماده شی و بری به جایی که میگم" روشو به لوهان کرد که در سکوت کنارش ایستاده بود
پسر جوونتر سرشو تکون داد و از میز کوچیک کنار دستش کاغدی برداشت، از پله‌ها پایین رفت و اونو به لوکا داد، مرد جوون سریع به نوشته روی کاغد نگاه کرد، یه آدرس بود، آدرسی که نمیشناخت، با گیجی به بهترین دوستش نگاه کرد
"برو به این ادرس، چیزی که پیدا میکنی رو بیار اینجا، اون به اندازه کافی از خونه دور بوده" لوکا دیگه خسته شده بود دستی به صورتش کشید و از بین دندوناش گفت "اگه میدونستم باید دنبال چی بگردم خیلی راحتتر..." دست لوهان که روی شونه اش قرار گرفت بهش فهموند بهتره کاری که ازش خواسته شده رو انجام بده
سرشو تکون داد و همراه با لوهان از اتاق شیومین بیرون رفت. همین که در اتاق پشت سرش بسته شد سعی کرد از لوهان سوال کنه چه خبره، چون حتی از رفتار اون میتونست بگه که بی‌خبر نیست ولی لوهان سریع گفت "بهت قول میدم وقتی بری اونجا خیلی از سوالات جواب پیدا کنه" با قدم‌های آروم از لوکا جدا شد و سمت اتاق خواب مشترک خودش و شیومین رفت.
برای جفت وارث آرک حجم فشاری که عشقش تمام این مدت به تنهایی تحمل کرده بود غیرقابل درک بود، شیومین به تنهایی کارایی رو کرده بود که معمولا برای همه اعضای مجمع هفته‌ها طول میکشه، دردی رو به خودش منتقل کرده بود که از تحمل هر محافظی خارج بود، تصمیماتی رو گرفته بود که بارها و بارها خُردش کرده بود و توی همه اون لحظه‌های لوهان به خیلی چیزا جز شیومین و وظیفه اصلیش که بودن با جفتش بود فکر کرده بود، به سهون و آینده اش که ابدا به اون مربوط نمیشد، به زندگی و مشکلات بکهیون، اون به کلی وظیفه اصلیش رو فراموش کرده بود.
-----------------
چن در اتاق رو به ارومی کوبید و با شنیدن صدای شیومین که بهش اجازه ورود داد وارد شد، جلو میز کار بزرگ شیومین ایستاد و سعی کرد برای چیزی که میخواد بگه یه آغاز پیدا کنه ولی این خیلی سخت بود
"حال سهون چطوره چن؟" رشته افکار چن با صدای شیومین از هم پاره شد، توی ذهنش دنبال جواب سوالی که ازش شده بود گشت و خیلی سریع پیداش کرد "خوب نیست، یعنی میتونم بگم وضعش خیلی بده، درباره وارث هم نمیتونم چیز بهتری بگم، باید هرچه سریعتر متولد بشه ولی در شرایط فعلی این..."
"غیره ممکنه" جمله‌اش با صدای خفه شیومین تکمیل شد "ولی تو برای گفتن این حرفا سراغ من نیومدی درسته؟"
نگاه چن روی کف پوش چوبی تیره رنگ ثابت مونده بود، حرفای تاشا توی سرش تکرار میشد اما این امید که شیومین راهی برای این مشکل داشته باشه نمیذاشت دست از تلاش بکشه "بله؛ درباره تاشا... باید..."
صدای قدم‌هایی که بهش نزدیک میشد توجهش رو جلب کرد، سرش رو بالا اورد، شیومین به فاصله کمی بهش ایستاد و به صندلی‌های مخملی جلو میزش اشاره کرد " بشین چن" چن به صندلی نگاهی انداخت و بعد نگاهشو روی صورت شیومین برگردوند، توی نگاه اربابش چیزی رو میدید که تاحالا ندیده بود، چیزی مثل تاسف، آب دهنش رو فرو داد و بی توجه به تعارف شیومین سرجاش موند "هیونگ،.... تو میدونی... میدونی مگه نه؟؟"
شیومین خودش چند قدمی به عقب رفت و روی صندلی نشست، سکوتش برای چن قابل قبول نبود "میدونستی مگه نه؟؟ میدونستی و به روت نیاوردی؟ میدونستی و گذاشتی امیدوار..."
"چن، کافیه. تاشا خوب معنی اون زخم رو میدونست، من اجازه انتخاب رو به خودش دادم، بخاطر همه خدمتی که به ما کرده بهش اجازه دادم حتی اگه میخواد تاریکی رو انتخاب کنه، مرگ جزئی از سرنوشت اون بوده"
چشمای چن گرد شده بود و با ناباوری به شیومین خیره شده بود "بخشی از... بخشی از چی؟"
شیومین از جاش بلند شد و با فشار چن رو روی صندلی روبروی خودش نشوند "من خیلی خوب از احساسات شما باخبرم، از احساسات تک تکتون اما اینو باید قبول کنی، تقدیر شما دو نفر هیچ وقت حتی بهم نزدیک نبوده، سرنوشت چیزیه که میشه ساخت، اینو حتی منم قبول دارم، اما فراموش نکن قسمتهایی از پازل سرنوشت ثابته و هرچقدر تیکه‌های دیگه رو تغییر بدی بازم ثابت میمونه، مرگ بخشی از سرنوشت تاشا بوده و هست ولی اینکه چه زمانی اتفاق بیوفته به انتخاباش برمیگرده نه چیزی‌که من یا تو تصمیم بگیریم"
---------------------------
یک ساعت پشت در اتاق تاشا نشسته و بی هدف به نقطه ای روی دیوار خیره شده بود، حق با شیومین بود این تصمیم با تاشا بود ولی، ولی نمیتونست قبولش کنه.
در باز شد و تاشا کنارش ایستاد "هی تا کی میخوای اینجا بشینی؟؟ کارای مهمتر از تلف کردن وقتت اینجا نداری؟؟"
سرش رو بالا کرد، همون دختری رو میدید که تمام این سالها پشتیبانش مونده بود، تنها کسی که حتی یه بار مثل بقیه به عنوان یه وسیله بهش نگاه نکرده بود.
تاشا اخمی کرده بود و بهش نگاه میکرد، دیگه خبری از چشمایی که به سختی جلو پایین ریختن اشکشون رو گرفته بودن نبود، تاشا مثل همیشه محکم و نفوذ ناپدیر بنظر میرسید "اوپا، بهتره به سهون برسی، منم باید..." چن از جاش بلند شد و روبروی تاش ایستاد، توی چشماش خیره شد، تاشا اخم دیگه ای کرد "هی، چرا اینجوری نگام میکنی؟؟ اولین بارته که منو..." چن بدون لحظه‌ای تعلل اونو محکم توی بغلش گرفت.
بی توجه به تقلای تاشا اونو محکم نگه داشت "این تصمیمه توه و من بهش احترام میذارم، هرچی که باشه، هرچقدر برام دردناک باشه قبولش میکنم ولی بدون تا آخر دنیا دنبالت میام"
فلش بک هشت سال قبل (به زمان آرک )
چن روی تخت نشسته بود، دیگه تحمل این وضعیت مسخره رو نداشت، نمیتونست قبول کنه هیچ ارزشی جز این نداره.
همه محافظا و نگهبانای آرک باهاش خوش رفتار بودن و میشد گفت بهش محبت میکردن ولی نمیتونست قبول کنه همه اینا برای خودشه، اونم نه وقتی که هرکدوم کوچکترین ضعفی حس میکردن اولین جایی که میرفتن اتاق اون بود.
در اتاق دو بار کوبیده شد، ولی هیچ علاقه‌ای به اجازه دادن نداشت، احتمالا بازم یکی دیگه به کمک عجیب الخلقه آرک نیاز پیدا کرده بود، اون حتی نتونسته بود لباساش رو کامل بپوشه و یه نفر دیگه؟ برای یه لحظه کنترلش رو از دست داد و چراغ کوچیک کنار تخت رو برداشت و پرت کرد.
بلافاصله در باز شد و دختر جوونی سرشو از لای در داخل اورد، فضای اتاق نسبتا تاریک بود و جز نور زرد چراغ خواب دیواری روشنایی دیگه‌ای نبود، سرش رو چرخوند و چن رو که با اخم غلیظی روی تخت نشسته بود دید.
چن هیچ کنترلی روی رفتارش نداشت با لحن تندی گفت "حتی به اسب هم بعد از سواری یه استراحت میدن، چرا..." چشمای دختر از تعجب گرد شد، از فاصله کم بین در و چهار چوب خودشو داخل سُر داد.
دستاش رو جلوش گرفته بود و تکون میداد "نه اقا، من، من برای اون نیومدم..." خیلی اروم در رو پشت سرش بست
نیشخندی گوشه لب چن نشست و با طعنه گفت "دفعه اوله که میای اینجا، یه چهره جدید... بدم نیست" از تخت بلند شد سمتش رفت، دستاش رو دو طرف شونه اون گذاشت، نگاهی به چهره‌اش انداخت و بی توجه به چشمای گردش سعی کرد اولین دکمه پیرهنش رو باز کنه ولی دختر سریع خودش رو عقب کشید و توی نزدیک ترین گوشه اتاق ایستاد
چن با تعجب سمتش برگشت "هی، من اصلا حوصله بازی ندارم، بیا زود تمومش کنیم خب؟"
دختر خیلی سریع سرش رو به دو طرف تکون داد "اوپا، من واقعا برای اون اینجا نیومدم" چن که خیلی کلافه بود سمت تخت برگشت و خودش رو روی تخت انداخت "هرکاری داری بهتره زودتر تمومش کنی"
دختر لب پایینش رو بین دندوناش گرفت و با نگاه معصومی جلو امد، بسته کوچیک یاسی رنگی که روکشش کمی چروک شده بود رو جلو چن گرفت "دیروز قسم وفاداری رو خوندم، یعنی همش یه روزه کاملا بالغ شدم، اینو اونجا به همون دادن، مشاور سو گفت این خیلی مقویه و بهمون کمک میکنه نگهبانای بهتری باشیم"
چن نگاهی سردی به دختر جوون روبروش که حالا میدونست بیشتر از شونزده سال نداره انداخت و بعد نیم نگاهی به بسته شیرینی بلوغش انداخت، چیزی که هر فردی توی ارک از روز قسم وفاداری اجازه داره بخوره
دختر آب دهنشو فرو داد "من نصفشو خوردم، اینم برای شما اوردم اقا" ابروهای چن بالا رفت، هنوز منظور دختر رو نمیفهمید دختر لبش رو با حالت عصبی کمی خیس کرد "مادرم گفت شما چون نه محافظین و نه نگهبان هیچ وقت توی جشن وفاداری شرکت نکردین پس تاحالا از این کیکا نخوردین" خیلی سریع خم شد و بسته رو توی دست چن گذاشت و سمت در دوید "اونا خیلی خوشمزه‌ان آقا" بدون اینکه منتظر جوابی از سمت چن بمونه سمت بیرون دیوید.
نگاه چن روی بسته چروکیده توی دستش ثابت موند، حق با اون بود، چن هیچ وقت از اون شیرینی نخورده بود ولی چیزی که باعث این حسش بود چیزی دیگه‌ای بود که برای اولین بار تجربه میکرد، حس محبتی که از عمق وجودش میدونست خالصانه بوده.
فلش بک هشت سال قبل (چند ماه بعد از اتفاق قبلی )
بین جمعیت یه چهره آشنا توجهش رو جلب کرد، کمی جلوتر رفت، همون دختر بود که با چندتا دختر و پسره دیگه یه گوشه ایستاده بودن و میخندیدن، اولین جشن صده برای نگهبانای جدید باید هم انقدر جالب میبود.
یکی از پسرای جمع متوجه نگاه خیره چن به دختری که روبروش استاده بود شد و با اخم سمت چن رفت "هی، به چی اینجوری خیره شدی؟ هی...لر" لحن پسر دقیقا منظورش رو میرسوند، اون برای چن ارزشی قائل نبود، درست مثل خیلیای دیگه که فقط بخاطر نیازشون باهاش خوب برخورد میکردن.
دختر روشو برگردوند و متوجه چن که اونجا ایستاده بود شد، خیلی سریع سمت پسر رفت و بازوشو گرفت "هی جونسو، کاریش..." اما پسر بی‌تفاوت به حرف دختر انگشتش رو به شونه چن کوبید و اونو عقب هل داد "اینجا هیچکی به تو نیاز نداره پس بهتره بری و برای اون هیونگا... اون گوشه دم تکون بدی شاید ااااااا...." قبل از تموم شدن جملش صدای دادش بلند شد.
یه نفر مچش رو گرفته بود و محکم برگردونده بود، صدای دختر به وضوح نشانه عصبانیت شدیدش بود که به سختی کنترلش کرده بود "کیم جونسو، وقتی بهت میگم تمومش کن بهتره تمومش کنی" محکم مچ پسر رو ول کرد و همین کافی بود تا پسر و بقیه دوستاش از اونجا دور بشن.
دختر نگاه تندی به مسیر رفتن دوستاش انداخت ولی همین که روش رو سمت چن برگردوند دوباره چهره‌اش به همون دختر معصوم چند ماه قبل تغییر کرد، سرش رو پایین انداخت و با خجالت گفت "معذرت میخوام آقا، اونا یه مشت احمقن که هنوز بلد نیستن با بزرگترشون باید چطور برخورد کنن"
چن ناخودآگاه زد زیر خنده، صدای خنده‌اش باعث شد نگاهای زیادی سمتش برگرده، کسایی که تا بحال حتی لبخند زدن این پسر همیشه ساکت رو ندیده بودن، اما چن بی‌تفاوت به نگاهای روی خودش به خنده اش ادامه داد و باعث شد دختر هم سرش رو بالا بیاره و لبخند بزنه، چن دستش رو از جیب شلوارش بیرون اورد و سمت دختر گرفت "میتونی چن صدام کنی" لبخندی روی لب دختر شکل گرفت و کف دستش رو اروم به لباسش کشید تا عرقی که توی همین چند لحظه جمع شده بود رو پاک کنه و بعد با چن دست داد "ترجیح میدم اوپا صداتون کنم" ولی یه دفعه مثل کسی که اشتباهی کرده باشه رنگ صورتش عوض شد و با لکنت گفت "البته... البته اگه اشکال... اشکال نداشته باشه"
صدای خنده چن دوباره بلند شد "هرجور دوست داری صدام کن، ولی من باید چی صدات کنم؟ نگهبان؟"
دختر خیلی سریع سرش رو به دو طرف تکون داد "تاشا، جانگ تا-شا" و بعد لبخند بزرگی زد. نگاه چن خیلی سریع به مچ دست تاشا جلب شد که علامت خانوادگیشون روش مثل یه ماه‌گرفتگی نقش بسته بود.
لبخندی روی لبش نشست "باید از رفتارت میفهمیدم، تو دختر مشاور جانگ هستی درسته؟ مرد خیلی محترمی بود" تاشا با لبخند سرش رو تکون داد ولی با ضربه مشت چن به پیشونیش سریع چهره‌اش توی هم جمع شد
چن اخمی کرد و با لحن سردی گفت "انقدر حرف زدن سخته که همش با سرت جواب منو میدی؟؟" تاشا لبخندی زد و سرش رو به دو طرف تکون داد، همزمان مشت چن بالا رفت که دوباره توی پیشونی تاشا بخوره ولی نگهبان جوون سریع دستش رو بالا اورد "نه... نه... منظورم نه بود... ببخشـــید"
فلش بک یکسال سال قبل (به زمان آرک)
"اوپا... این واقعا چیزیه که میخوای؟؟ انقدر راحت میتونی از همه چیز دل بکنی؟" تاشا از شنیدن تصمیم چن کاملا شکه شده بود و نمیدونست چه رفتاری باید نشون بده
نگاه چن به دشت یکنواخت روبروش بود "تاش خسته شدم، از این وضعیت خسته ام؟ نمیدونم چی درسته چی غلط، فقط دیگه نمیتونم تحمل کنم" تاشا بغضشو به سختی فرو داد و سعی کرد صداش نلرزه "مجمع قبول نمیکنه... تو برای اونا یه... یه..."
"گنج؟... من براشون مثل یه غنیمت با ارزش جنگی میمونم که همیشه میتونه نتیجه رو به نفعشون عوض کنه، خوب میدونم چی هستم ولی اگه تلاشمو برای آزادیم نکنم منم با کسایی که ازم سواستفاده میکنن فرقی ندارم" تنها کاری که تاشا میتونست انجام بده اجتناب از پلک زدن بود، خوب میدونست کافیه پلکاش روی هم بیان تا قطره های اشک بهش خیانت کنن.
لبخند پر از بغض زد "اوپا، خوب میدونی منم مثل تو لجبازم و وقتی چیزی رو انتخاب کنم تا بدستش نیارم ولش نمیکنم، من تو رو انتخاب کردم و تا وقتی نفس میکشم برای بدست آوردنت میجنگم، حتی اگه مجمع، نه حتی اگه خود لرد مخالف باشن" خیلی سریع از جاش بلند شد و پشت لباسش رو تکوند و پشتش رو به چن کرد "اما اگه تصمیمت ترک آرک و زندگی به عنوان یه هیلر معمولی یا حتی یه انسانه ازت حمایت میکنم ولی یادت باشه هر اتفاقی بیوفته و هرجای این دنیا که باشی دنبالت میام." بدون توجه به نگاه خیره چن روی خودش سمت دروازه شرقی به راه افتاد
پایان فلش بک ها
پشتش رو به تاشا کرد تا دختر روبروش متوجه قرمزی چشماش نشه "من میرم به سهون سر بزنم، تو هم استراحت کن" حالت چهره تاشا کم کم باز شد و لبخند سبکی زد، وقت زیادی براش نمونده بود، شاید کمتر از یک روز و اون نمیخواست این یک روز باقی مونده رو به گریه کردن گوشه اتاقش بگذرونه، تصمیمش رو گرفته بود و ازش برنمیگشت پس باید برای امشب اماده میشد.
-----------------------
با دیدن چن که به ارومی توی راهرو به سمتشون قدم بر میداشت از جاش بلند شد، از چند صد متر اونطرف هم میشد فهمید اتفاقی افتاده، شونه‌ها و سره چن پایین بود و مثل یه روح بی هدف قدم برمیداشت.
همین که جلو در رسید ایستاد و منتظر شد تا مثل دفعه‌های قبل کریس یا کیونگسو در رو براش باز کنن ولی وقتی انتظارش بی نتیجه موند سرش رو بالا اورد و به چهره متعجب هر دوی اونا نگاه کرد "چرا در رو باز نمیکنین؟"
کیونگ بی توجه به سوال چن با نگرانی پرسید "هیونگ... اتفاقی افتاده؟" چن بهش نگاهی انداخت و با لحنی که سعی میکرد سرد باشه گفت "مگه باید چیزی شده باشه که بیام..."
کریس در رو باز کرد و به چن اجازه ورود داد "اگه میخوای گریه کنی بلند اینکارو نکن" پلکای چن روی هم امدن و محکم بهم فشار داده شدن و بدون کلمه ای جواب به هیچکدوم از اونا وارد اتاق سهون شد.
در پشت سرش بسته شد و اونو توی سکوت خفه کننده اتاق تنها گذاشت، چن به آرومی سمت سهون رفت، به صورت تکیده و سفیدش نگاه انداخت، در لحظه به کسی نیاز داشت که پیشش باشه و بازخواستش نکنه، ازش نپرسه مشکل چیه فقط و فقط پیشش باشه
کنار سهون روی تخت دراز کشید و دستش رو دور بدن بی حرکت سهون حلقه کرد "کاش نصف شجاعت تو رو من داشتم بچه..." کمی بیشتر خودش رو به سهون چسبوند، اشکاش راهشونو از بین پلک بسته اش به بیرون باز کردن
بی مقدمه و ناگهان از جاش بلند شد، اشکش رو پاک کرد و با خشم به سهون نگاه انداخت، هر دو دستش رو روی شونه های هیلر جون‌تر گذاشت و تکون آرومی بهش داد "مهم نیست چی میشه، باید طاقت بیاری، برای نجات شما خیلیا فداکاری کردن، حق نداری زحمتاشون رو به همین راحتی هدر بدی، تا وقتی که دِینت رو به آرک ادا نکردی اجازه نداری بری، فهمیدی؟" بغض باعث لرزش صداش توی کلمات آخر شد با صدایی که به وضوح میلرزید ادامه داد "وقتی... وقتی فهمیدم دوباره... دوباره این بلا رو سر خودت آوردی و اینبار جون وارث رو هم به خطر انداختی... ازت متنفر شدم، منم مثل خیلی از اعضای شورا فک کردم تو لیاقت این زندگی رو نداری ولی... ولی الان میفهمم حس از دست دادن کسی که عاشقشی، اونم جلو چشمات با روحت چیکار میکنه... سهون... منم... منم میخوام بمیرم.... اما نمیتونم... کاش ذره‌ای از شجاعت تو رو من داشتم... طاقت بیار... فقط تا وقتی که جونگهو بتونه متولد بشه طاقت بیار... بعد از اون این تویی که برای زندگیت تصمیم میگیری... قسم میخورم جلو تصمیمت رو نمیگیرم... باشه؟"
-------------------------------------------------
چند ساعت بعد
همهمه بین جمعیت پیچیده بود، از پچ پچای بینشون میشد فهمید شایعه مسمومیت تاشا کله آرک رو پر کرده و همه نگران اتفاقی که قرار بود بیوفته بودن.
"چیز زیادی به نیمه شب نمونده... چطور اون هنوز توی آرکه...."
"غیر ممکنه ارباب بذاره کسی که آلوده شده توی آرک بمونه، من باورم نمیشه، این حقیقت نداره"
"اگه واقعیات داشته باشه نیمه شب اون کاملا..."
"اون تبدیل به تاریکی میشه، حتی تصور یه تاریکی کاملا بیدار وحشتناکه"
"نباید این شایعات رو باور کنیم، شما فکر میکنید اگه خطری از جانب اون آرک رو تهدید میکرد ارباب اجازه میداد اون اینجا بمونه"
با خروج دختر جوون از در بزرگ ساختمان مرکزی همه نگاها به سمت چهره خیس از عرق و رنگ پریده اش برگشت، تاشا نفس عمیقی کشید و سعی کرد با کمک میله های کنار پله صاف بایسته
سرش رو بالا گرفت و با لحن محکم همیشگیش شروع به صحبت کرد "اینجا چیزی برای تماشا نیست، بهتره برگردید سر کارتون..."
زن جوونی با نگرانی از بین جمعیت گفت "اونی... اونا میگن... میگن شما"
"آلوده شدم؟! این حقیقت داره" تاشا حتی پلک هم نزد، غرور همیشگیش رو حفظ کرد، نمیخواست چهره ای که ازش به یادشون میمونه با چیزی که واقعا بود تفاوتی داشته باشه
پسر ریز نقشی که از چهره اش هم میشد خوند هنوز جشن بلوغش هم گرفته نشده با چهره رنگ پریده ای به تاشا نزدیک شد "نونا... اما..." اما تاشا اخمی کرد که باعث شد پسر سر جاش بایسته "نیاز نیست نگران باشید، وظیفه نگهبانا حفاظت از آرکه و منم یه نگهبانم و قسم وفاداری خوردم، برید"
--------------------------------------------
به خودش توی آینه قدی نگاهی انداخت، سالها بود جز لباس های چرمی و محکم چیز دیگه ای نپوشیده بود، هرچی به یاد می‌آورد آماده خدمت بود، حتی زیر لباسایی که توی زمان محکومیت و تبعیدش به عنوان پرستار میپوشید هم لباسای فرمش رو بیرون نیاورده بود و حالا لطافت ردای سفیده حریر روی تن برهنه اش براش کاملا ناآشنا بود.
خودش رو نمیشناخت، موهایی که با دقت زیاد صاف و مرتب شده بود، صورتش که آرایش سبکی داشت، لکه سیاهی که از زیر ردای سفید کاملا مشخص بود، لکه‌ای که تا نزدیک گردنش پیش رفته بود همه براش غریبه بودن.
"زمان زیادی به نیمه شب نمونده" با شنیدن صدای لوهان برگشت، چهره لوهان از همیشه گرفته‌تر بود، لبخندی زد و سمتش رفت "اوپا... نگران نباشید، سهون پسر قو..."
سرش رو پایین انداخت و با خجالت گفت "متاسفم" کمی از لوهان فاصله گرفت و با تعجب بهش نگاه کرد، لو نگاه پر از خجالتش رو روی تاشا انداخت "همیشه بخاطر ما درد کشیدی، معذرت میخوام..."
"اوپا... هیچ کدوم از ما جاودان نیستیم... من حالم خوبه..." لبخند بزرگی روی لب تاشا شکل گرفت که نگاه لوهان رو روی خودش ثابت کرد "شیومین همه تلاشش رو کرد... اونم... اونم متاسفه..."
تاشا روشو از لوهان برگردوند "میخواین قبل از رفتن اشک منو در بیارین؟"
لوهان توی سکوت سمت در رفت "جبران میکنیم، قول میدم..."
---------------------------------------------
آهنگ قسمت 66 رو پلی کنید
توی وان مرمری خالی خوابیده بود و به آرومی نفس میکشید، به سقف بلند بالای سرش نگاه میکرد، به درخواست خودش بعد از انجام مراسم حتی شیومین اتاق رو ترک کرده بود.
رگ هردو دستش بریده شده بود و خون به نرمی روی انگشتاش میلغزید و پایین میرفت، دست راستش رو بالا اورد، با نوک انگشتاش خطوط طرحی که شیومین روی سینه اش بریده بود رو لمس میکرد، نمیدونست چرا اسم اون طرح رو Angel Symbol گذاشته بودن اونم وقتی که تنها کسایی که با این طرح دفن میشدن سربازایی بودن که به نحوی آلوده شده یا محکوم به مرگ بودن.
پیچیدن صدای باز شدن در توی اتاق سنگی خالی ذهنش رو به جایی که بود برگردوند، با بی حالی و بدون باز کردن چشمش گفت "گفتم میخوام..."
"تنها باشی..." صدای آروم چن باعث شد چشماش رو باز کنه، چن سمت وان امد و کنارش روی زمین سرد نشست "منم میخواستم تنها باشم... میخوای باهم تنها باشیم..." تاشا این جمله بی معنی رو که خودش چند سال قبل به چن گفته بود خوب به یاد داشت، چیزی نگفت و سرش رو برگردوند.
بعد گذشتن چند لحظه تاشا بلاخره برای آخرین بار دست بی حسش رو بالا اورد و روی موهای چن گذاشت، و به ارومی با موهای تنها مرده زندگیش بازی کرد، برخلاف همیشه که اینکارش با غرغرای چن شروع و با خنده‌های بلند هردوشون تموم میشد اینبار همه چیز توی سکوت اتفاق می افتاد، غرغرای چن به اشکای بیصدا و مسخره بازی‌های تاشا که فقط برای چن بودن به به تلاش برای بیان کلمات دردناک بدل شده بودن، کلماتی که جوابشون اولین و اخرین اعتراف چن رو رقم زدن. (جملات + حرفای چن هستن)
"برو"
+"ولی من میخوامت"
"ولم کن"
+"ولی من بهت نیاز دارم"
بغض گلوی مغرورترین نگهبان آرک و فشار میداد "ازم دور شو"
+"ولی بدون تو نمیتونم" با تمام تلاشی که چن برای محکم موندن کرد در آخر قطره‌های اشک گستاخانه راهشونو روی گونه اش باز کردن
"خواهش.... میکنم...... تنهام..... بذار"
+"ولی من دوستت دارم."
اینبار لمسای پر معنی برای تنهاترین زوج آرک بجای خنده‌های از ته دل با بی حال شدن و سر خوردن دست تاشا و افتادنش روی شونه لرزون عشقش به پایان رسید.*

قسمت بعد رو به شدت پیشنهاد میکنم به اونایی که هنوز خیلی چیزا براشون با منطق جور در نمیاد، تک تک بی منطقی‌های فیک تا الان توی قسمت بعد منطقی میشن.
حرفای بین چن و تاشا ترجمه یه Quote بودن که خیلی دوستش داشتم و از من نیستن.

Healer I [Completed] Where stories live. Discover now