وقتی کای از خونه بیرون رفت سهون طبق عادت همیشگیش یه لیوان آب آورد و روی میز کنار دستش گذاشت و از فرط خستگی روی کاناپه افتاد دیگه اصلا براش مهم نبود که ظهر کای دوباره مبل رو کثیف کرده فقط میخواست بخوابه 'امروز طولانیترین روز زندگیم بود' این چیزی بود که سهون با خودش فکر میکرد ولی اونروز هنوز تموم نشده بود.
ساعت حدودای 2 نیمه شب رو نشون میداد که سهون با صدای بهم خوردن شدید در و بعدم ناله ها و تقلای یک نفر از خواب پرید، توی تاریکی و با چشمای نیمه باز که درست جایی رو نمیدید از روی کاناپه بلند شد چراغ راهرو رو روشن کرد تا ببینه چه خبره، کای رو دید که داره یه پسر که از قد و قواره و صداش معلوم بود بیشتر از 14-15 ساله نیست و چشماش محکم بهم فشرده شده بود رو کشون کشون میبره سمت در زیرزمین، شکه شده بود و با صدای لرزون گفت
"کا...کای داری چیکار میکنی؟"
کای رو به سهون برگشت و گفت " به تو مربوط نیست... من بهت گفتم... وقتی بر میگرد .. اینقد تقلا نکن..."کای یهو سر پسر که سخت داشت خودشو تکون میداد تا شاید بتونه فرار کنه داد بلندی زد و سهون رو از جاش پروند
"من به تو گفتم خواب باش..."
"خواب بودم .... یعنی چی به من ربط نداره این بچه خونریزی داره چیکارش داری؟"
"این بچه نیست یه..." و یهو مشت محکمی به شکم پسر که یه دستش رو آزاد کرده بود زد که پسر ناله دردناکی کرد
"اینقد با من حرف نزن باید ببرم ببندمش" و سمت در زیر زمین پسر رو کشید و برد "بگیر بخواب"
سهون دنبال کای رفت و بازوی کای رو گرفت "یعنی چی به من ربط نداره این یه بچه اس"
"گفتم بخـــــــــــــــــــواب" کای داد زد ولی سهون از جاش جم نخورد هرچی امروز کوتاه امده بود کافی بود اون نمیذاشت این روانی یه بچه رو ببره اون پایین، جایی که معلوم نبود میخواد چه بلایی سرش بیاره
"نه. بسته. ولش کن. این همش یه بچه اس ولش کن"
کای رو به سهون برگشت، نگاه عصبانی داشت ولی سهون تکون نخورد. کای روش رو برگردوند و خواست بچه رو سمت در زیرزمین ببره.
سهون وقتی دید کای به حرفش گوش نمیده دستش رو انداخت توی دستای کای که بچه رو از پشت گرفته بود و دستش رو شل کرد
"میگم.... ولش ... کن" همون لحظه پسر خودش رو آزاد کرد و چشماش رو کاملا باز کرد، سهون تازه همه چیز مثه پتک خورد توی سرش اون پسر چشمایی به رنگ هاله ماه داشت، حتی از چشمای سهون هم روشن تر دقیقا مثل دختری که دیروز دیده بود اون یه فراری بود. پسر بچه با یه نیشخند به سهون نگاه کرد و زیر لب با لحن تمسخرآمیزی گفت "ممنون هیلر" کای بلافاصله چاقوشو از غلافش کشید بیرون و به سمت پسر رفت ولی پسر سریع تر بود و از در زد بیرون اینقد سریع همه چیز اتفاق افتاد که سهون نمیدونست چی شد فقط شکه بود. اون الان یه فراری رو آزاد کرده بود.
YOU ARE READING
Healer I [Completed]
Fanfictionعنوان: Healer نویسنده: xee ژانر: تخیلی، ام پرگ تعداد قسمت: 69 زوج ها: کایهون، کایسو، چانبک، شیوهان، کریسهو تاریخ شروع: Jun 28, 2015 تاریخ پایان: Oct 15, 2016 توضیحات: چیکار میکردین اگه میفهمیدین مردین و تنها راه فرار از تبعید به جهنم برای شما امضای...