35.Guard

1.2K 209 6
                                    

Sehun POV
غروب بود و هنوز خبری از کای نشده بود، بخاطر غذا نخوردنش از دستش عصبانی بودم حس میکردم زحمتامو نادیده گرفته.
داشتم کتابای مدرسه ام رو کارتن میکردم که صدای وحشتناکی از سمت حیاط پشتی امد. از جام پریدم فک کردم چیزی پرت کرده روی زمین با عصبانیت بلند شدم تا برم و سرش غر بزنم اصلا حوصله سر و صدا نداشتم.
در حیاط رو که باز کردم با صحنه عجیبی روبرو شدم کای کف حیاط افتاده بود دو نفر داشتن میزدنش و البته کای هم داشت از خودش دفاع میکرد.
وقتی دیدم کای داره کتک میخوره بی‌اراده داد زدم "هـــــــــــــــــــی شماها... چیکارش دارین..... ولش کنین"
با داد بلندی که من زدم هر دونفرشون متوقف شدن و برگشتن سمت من "همین الان ولش کنین وگرنه زنگ میزنم پلیس" توی دلم به خودم بد و بیراه میگفتم که ‘اخه به تو چه ربطی داره حتما یه غلطی کرده که حقش کتکه’
ولی در کمال تعجب کای با چشمای نگران بهم نگاه کرد و داد زد "سهون برگرد داخ...." قبل از تموم کردن جمله اش پسری که روی شکمش نشسته بود مشتی به فک کای زد
با بهت بهشون نگاه میکردم اینا کی بودن که جرات کرده بودن کای رو بزنن؟ پسری که بالای سر کای ایستاده بود نیشخند مسخره ای زد و سمت من امد، احساس خطر میکردم ولی از جام جم نخوردم
"پس سهون توی...!!"
"برگرد داخل سِهو..." تمام حواسم به مردی بود که داشت پشت سرم میرفت و محکم بازوم رو از پشت گرفت
"بهش دست نزن عوضی..."
اون مرد از روی شکم کای بلند شد و لباسش رو مرتب "نوچ، نوچ، نوچ حالا چیکار میکنی کای؟ با ما میای یا..." پسری که پشت سرم بود دستش روی شکم من برد
کای با خشم به اون پسر نگاه میکرد و داد میزد "دستت رو ازش بکش" پسر با نیشخندی سریع دستش رو از روی شکمم کنار برد
"جواب منو ندادی کای..." انگار اونا باهم هماهنگ بودن چون اینبار پسر پشت سرم بازوم رو ول کرد و گردنم رو محکم گرفت جوری که راه تنفسم داشته بسته میشد.
"خیلی خب.... خیلی خب....میام...میام، ولش کن"
مردی که کنار کای بود و انگار ارشد بود پوزخندی زد و کای که به حالت نیم خیز درامده بود رو از زمین کند "خیلی هم سخت نبود... بود؟ خب حالا برای اطمینان خاطر جونگ هیون پیش هیلر و اون بره تو دلیش میمونه تا تو برگردی اینجوری بهتره نه؟ تو که نمیخوای اونا تنها بمونن!!"
کای دستش رو محکم از توی قفل دست اون مرد کشید بیرون و سمت من امد، خواست منو بکشه سمت خودش که جونگهیون ساعد منو گرفت ولی با نگاه وحشتناک کای سریع عقب کشید.
"میری توی اتاق، درم قفل میکنی، به چانیول هیونگ و چن خبر بده بیان پیشت، تنها نمون"
" اینا کین؟ برای چی؟ چی شده؟؟" تا حالا کای رو اینجوری ندیده بودم و این داشت نگرانم میکرد تا حالا ترسیدنش رو ندیده بدم
"نگهبانای آرکیدیا، اینقد سوال نکن فقط کاری که بهت گفتم بکن" کای پشتش رو به من کرد و سمت پسری که حالا میدونستم اسمش جونگ هیونه رفت و به فاصله کمی ازش ایستاد "انگشتت بهشون بخوره مردی"
پسر دستش رو به حالت تسلیم بالا اورده ولی از حالت چهره اش معلوم بود داره مسخره میکنه، کای برگشت و یه بار دیگه به من نگاه کرد  بعد خودش جلوتر از اون مرد از تعمیرگاه بیرون رفت
با رفتن اونا من با سرعت برگشتم داخل و حتی به پشت سرم نگاه نکردم ببینم جون هیون داره میاد یا نه، به طرز عجیبی ترسیده بوم قلبم تند میزد
دویدم توی اتاق و در رو قفل کردم ولی بعد یادم امد گوشیم توی نشیمنه نمیدونستم چیکار کنم بلاخره دلم رو زدم به دریا و در رو باز کردم ولی با باز شدن در با لبخند مسخره جونگ هیون روبرو شدم که گوشیم رو بالا گرفته بود
"چیزی رو جا گذاشتی سِ.هون؟؟" جوابشو ندادم اصلا از لحنش خوشم نیومد، جوری اسمم رو صدا میکرد که انگار حالش ازم بهم میخوره
موبایلم رو از دستش قاپیدم و برگشتم داخل، در رو قفل کردم و خیلی سریع به چانیول هیونگ زدم، هیونگ خیل سریع گوشی رو جواب داد
"سهون؟"
"هیونگ...."
"خوبی؟ چیزی شده؟"
"هیونگ میشه بیای اینجا؟"
"مگه چی شده؟ باز کای کاری کرده؟"
"نه هیونگ کای خونه نیست، یعنی امدن بردنش، یکی دیگه اینجاس؟"
"یکی دیگه؟ کیا بردنش؟ چی شده؟"
"من نمیدونم فقط فهمیدم نگهبانن، یکیشونم اینجا مونده"
"نگهبان؟ نگهبانا اونجا چه غلطی میکردن...."
"هیونگ کای بهم گفت بیام توی اتاق نمیدونم چرا ولی از این پسره میترسم"
"نگران نباش من الان خودمو میرسونم"
"هیونگ... فقط به بک هیونگ چیزی نگو نمیخوام نگران شه"
".... با..شه" از لحنش میشد فهمید چیز سختی ازش خواستم، همینطورم بود برای چانیول هیونگ خیلی سخت بود چیزی رو از بکهیون مخفی کنه رابطه اونا خیلی خیلی فراتر از هیلر و شکارچی بود چیزی که میدونستم خیلیا حسرتش رو میخورن. سعی کردم امیدوار باشم اینبار حداق بخاطر خوده بکهیون بتونه جلو خودش رو بگیره و ازش خداحافظی کرده
بعد از اون خواستم با چن تماس بگیرم ولی هیچ راه ارتباطی باهاش نداشتم پس ناچارا به سوهو هیونگ زدم این مدت سعی میکردم مزاحمش نشم بکهیون هیونگ میگفت از نظر روحی حالش زیاد خوب نیست
"هی سهون.... چه عجبی!!"
"سلام هیونگ... ببخشید این مدت خیلی سرم شلوغ بود.."
"سهون میدونستی وقتی دروغ میگی صدات میلرزه؟"
"هیونگ دروغ نمیگم..."
"خیلی خب، خیلی خب... خوشحال شدم زنگ زدی... چه خبر؟حاله خودتو اون فسقلی چطوره؟"
"هردومون خوبیم ‘البته فک کنم’ راستش هیونگ زنگ زدم یه کمکی ازت بگیرم"
".... میدونستم... تو دلت برا من تنگ نمیشه..."
"هیـــــــــــــــــــــونگ"
"خب بابا داد نزن... چی میخوای؟"
"یه شماره یا یه راهی که با چن تماس بگیرم..."
"برای چی؟ چیزی شده؟"
"نه نه... فقط کای رفته بیرون و گفت حتما بگم چن بیاد پیشم..."
"رفته شکار؟"
"نه آرکیدیا.... یه نگهبان بردش..."
"مگه چی شده؟"
"نمیدونم هیونگ ولی الان نیاز دارم چن پیشم باشه"
"چن توی آرکیدیا زندگی میکنه مطمئنا شماره ای نداره ولی میتونم براش یه پیغام بفرستم"
"ممنون هیونگ"
"میخوای خودم بیام پیشت؟؟؟"
"نه هیونگ به اندازه کافی بخاطر دردسرای من از کار و زندگیت افتادی... چانیول هیونگم قراره بیاد"
"اما..."
"هیونگ من حالم خوبه"
"باشه پس من همین الان به چن پیام میدم"
"ممنون هیونگ یه دنیا ممنون"
"مواظب خودت باش هر چی که خواستی بهم زنگ بزن باشه؟"
"باشه هیونگ" سهون بلاخره تونست اون تماس رو تموم کنه و توی اتاق منتظر امدن یکی باشه
کمتر از 40 دقیقه طول کشید تا صدای زنگ ممتد خونه رو برداره،کسی که پشت در بود خیلی خیلی عجله داشت تا در باز بشه
اروم کلید رو توی قفل در اتاق چرخوندم و در رو باز کردم، سرم رو از لای در بیرون بردم، توی راهرو کسی نبود آروم بیرون امدم و رفتم سمت در اینقد صدای زنگ در بلند بود که متوجه صدای قدمایی که پشت سرم می‌امد نشدم
همین که دستم رو دراز کردم تا در رو باز کنم یه دست بزرگ دوره مچم حلقه شد و دستم رو عقب کشید، اول ترسیدم و یه صدای ضعیف از گلوم بیرون امد ولی وقتی که دیدم کی دستم رو گرفته با خشم دستش رو پش زدم
"مگه مرض داری؟" دستم رو دراز کردم تا دستگیره در رو بگیرم که اینبار محکم تر دستم رو عقب کشید اینبار سرش داد زدم
"اون دستای چندش آورتو به من نزن" بدون اینکه بخوام ازش متنفر بودم حس میکردم کثیف‌ترین موجود توی دنیاس مثل یه غریزه بود
صدای زنگ در قطع شد و بجاش صدای در زدن پشت سر هم بلند شد و کسی پشت در منو صدا میکرد
"سهون..." بکهیون هیونگ.... "سهون این درو باز کن"
جونگ هیون منو به زور از در دور کرد "یادت که نرفته وظیفه نگهداری از تو با منه... ممکنه خطرناک باشه"
"سهون صدامو میشنوی این در لعنتی رو باز کن"
میدونستم فقط میخواد اذیتم کنه روم رو ازش برگردوندم و گفتم "برو کنار"
"نوچ"
"یا خودت از جلو در میری کنار یا کسی که پشته دره در رو میشکنه و اونوقت..."
"اونوقت چی؟ منو میزنن؟ میکشن؟ کیا؟ بکهیون و چانیول؟ یه هیلر و یه شکارچی قراره از پس یه نگهبان بر بیان؟" اون میدونست کی پشته دره پس فقط میخواست اذیت کنه
منم تصمیم گرفتم با خودش مثل خودش رفتار کنم، سمت خودش که کنار در ایستاده بود رفتم و خیلی خیلی بهش نزدیک شدم جوری که بهش حس بدی دادم میشد این رو از نگاهش فهمید
ولی خیلی سریع روی پاشنه پا چرخیدم و در رو باز کردم، با پایین امدن دستگیره، در با شتاب باز شد و هیکل ریز نقش هیونگ امد داخل
بدون نگاه کردن به جونگهیون که هنوز باورش نمیشد سرش کلاه گذاشتم امد کنار من ‘چانیول هیونگ... آخر نتونستی جلو خودتو بگیری’ لبخند زورکی به بکهیون زدم که داشت سر تا پای منو وارسی میکرد
"خوبی؟"
"بله"
چانیول هیونگ پشت سر بک هیونگ امد داخل رو به من سری تکون داد ولی بدون یه کلمه حرف سمت جونگهیون برگشت
"هی هیونا..." جونگهیون با شنیدن اسم دخترونه از زبون چانیول دندوناشو بهم فشار داد ولی چانیول هیونگ با نیشخند در رو پشت سرش بست و سمت اون برگشت
"چه خبر شده که مجمع قلاده سگاشو باز کرده؟"
"فک میکنی من ب یه میمون دست‌آموز جواب پس میدم؟"
جو بین اون دوتا اینقد سنگین بود که حس میکردم تا چند دقیقه دیگه دوباره دعوا میشه ولی بکهیون هیونگ سمت شوهرش رفت دستش رو روی دوش اون گذاشت
"ولش کن چانی، یه سگ آموزش دیده که چیزی درباره کاراش نمیدونه فقط دنبال چوبی که براش میندازن میدوئه ارزش نداره باهاش سر و کله بزنی" چانی لبخند پیروزمندانه ای زد
میشد دید که جونگهیون داره از خشم منفجر میشه ولی نتونست چیزی بگه چون بکی دست چانیول و منو گرفت ما رو برد سمت نزدیکترین اتاق که اتاق من بود
همین که در اتاق بسته شد لبخند هیونگ جاش رو به اخم داد "معلوم هس چه خبره؟ چرا کای باید با یه نگهبان بره؟"
"اون مردک اینقد احمق بوده که تو رو با این تنها گذاشته؟" از لحن بکی هیونگ خوشم نیومد شاید اگه چند روز قبل بود برام مهم نبود ولی امروز اصلا و ابدا دوست نداشتم کسی به کای توهین کنه انگار حرفاش بدجوری روم تاثیر گذاشته بود و خودمم نمیدونستم
"نمیدونم چرا بردنش 1 ساعت قبل یه صدایی از تعمیرگاه امد رفتم ببینم چه خبره دیدم دو نفر ریختن سر کای و میزننش"
"خب؟"
"هیچی تا منو دیدن این پسره چی بود اسمش؟ جونگهیون؟ این امد منو گرفت و کای رو تهدید کرد که اگه باهاشون نره یه بلایی سر ما میاره"
"اونم قبول کرد بره؟"
"اره"
چانیول لبخند کمرنگی زد ولی بکی با نگرانی پرسید "پس این اینجا چی میخواد؟"
"گفتن این اینجا بمونه مواظب ما باشه، ولی از رفتارش و حرفایی که کای زد بیشتر حس میکنم منو گرو نگه داشتن"
"اذیتت که نکرد؟"
"نه رفتم توی اتاق و در رو قفل کردم ولی خیلی نگران کای هستم بدجور زدنش"
بکهیون هیونگ با چشمای متعجب به من نگاه کرد ولی خوشبختانه چیزی نگفت.
--------------------------
یک ساعتی بود که توی اتاق بودیم که صدای چن امد و فهمیدم بلاخره کسی که ممکنه چیز بدونه امده، دنبال چن همه توی نشیمن رفتیم
چنددقیقه ای جو سنگینی حاکم بود تا بلاخره چانیول سکوت رو شکست "چن میشه بگی چه خبره؟"
"منم درست خبر ندارم فقط یه شایعاتی هس که میخوان کای رو مجازات کنن؟"
"اخه برای چی؟"
جونگهیون با لحن سردی رو به چانیول گفت "این به موجود کثیفی مثل تو مربوط نمیشه"
"من با تو حرف نزدم، اگه اربابات نمیتونن من میتونم قلاده ات رو محکم کنما"
جونگهیون سمت چانیول خیز برداشت و چانیولم از جاش بلند شد که چن پرید وسط هردوشون، به بکی اشاره کرد که چانیول رو آروم کنه، نمیدونستم اونا چشونه ولی از جو به وجود امده خوشم نمی‌امد
"هی...هی...چطونه؟ بچه شدین؟ باید همش بهم بپرین؟"
"چن لطفا تو دخالت نکن، این اگه امروز ادب نشه معلوم نیست فردا تو روی مجمع واینسته" اولین بار بود دیدم جونگهیون مودبانه حرف زد
چانیول هیونگ هم متقابلا رو به چن کرد و گفت "چن تو از این بحث بیرون بمون من باید بند اینو محکم کنم دیگه پاشو خیلی از گلیمش دارزتر کرده"
"همین الان جفتتون تمومش میکنین، فهمیدین؟ وگرنه قول میدم نفرات بعدی لیست مجازات شما دوتاین"
با تهدید چن هردوشون با بی‌میلی خودشون رو عقب کشیدن، چن در جوابه چانیول توضیح داد که کای توی عموم شوالیه اش رو آزاد کرده
"اون احمق چه غلطی کرده؟" بکی هیونگ چیزی نمی‌گفت و به دهن چن حیره شده بود انگار چن حرف تعجب برانگیزی زده
نمیدونستم اونا چرا اینقد عجیب واکنش نشون دادن ولی معلوم بود که اتفاق خوبی نیوفتاده چون چانیول هیونگ با گوشایی که از عصبانیت قرمز شده بود با همون تن بالای صداش ادامه داد "اون بیشعور برای چی همچین کاری کرده؟"
"اتفاقیه که افتا..."
بکهیون با حرص وسط حرف چن پرید "اگه چیزیش بشه برای سهون دردسر میشه"
"بک..."
"اون روانی عقل ن..."
"هیونگ" بدون اینکه بفهمم سر بکهیون داد زدم، دوست نداشتم درباره اس اینجوری حرف بزنه ولی بلافاصله متوجه صدای خیلی بلندم شدم، صدام رو پایین اوردم و آروم گفتم "بخاطر من بوده"
بکهیون از داد من شکه شده بود و بهم خیره نگاه میکرد ولی چن نذاشت بیشتر خجالت بکشم "امروز چند نفر ریختن سر سهون و بدجوری زدنش، کای هم وقتی فهمید چی شده به حدی عصبانی شد که نتونست جلو خودش رو بگیره با اینکه عمدی نبوده ولی شورا تصمیم گرفته اینبار رو کوتاه نیاد و تا جایی که شایعات میگفتن حداقل مجازاتش 100 ضربه شلاقه اما شورا میگه این میزان کمه از طرف دیگه شیو هیونگ داره سعی میکنه کمش کنه"
‘100 ضربه؟’ "100 ضربه؟؟" مغز و جسمم نمیتونست این واقعیت رو هضم کنه 100 ضربه کم نبود ولی انگار این اصلا برای بکهیون هیونگ مهم نبود چون با عصبانیت از من پرسید
"ریختن سرت؟"
"هیو...."
"برای همین از مدرسه امدی بیرون؟"
"ببین هیون..."
"چرا بهم دروغ گفتی؟ حالت خوبه؟ بچه خوبه؟"
"هیونگ! من خوبم... بچه هم خوبه... ‘البته فک کنم’ نگران نباش"
"پس چرا دروغ گفتی"
"فقط نمیخواستم نگران شی همین"
"چن؟ واقعا حالش خوبه؟"
"فک کنم..."
"فکر کنی؟"
"بکهیون من نمیدونم اگه دختر بود راحت میبردیمش سونو ولی الان باید صبر کنیم تا کریس بتونه یه کاریش بکنه پس اینقد ازم نپرس"
"...."
"هیونگ ناراحت نباش، بچه حالش خوبه من میدونم"
"ولی اگه اتفاقی بیوفته..."
سمتش رفتم توی اون لحظه خودم بیشتر از همه به حمایت نیاز داشتم ولی آروم بغلش کردم "من خوبم قول میدم"
وقتی بلاخره بک راضی شد که من خوبم به پبشنهاد چن رفتم که استراحت کنم ولی نمیتونستم مثل کسی که عزیزش رو برده باشن یه گوشه غمباد گرفته بودم
حدودای 10 شب بود که چن آروم در زد و لای در امد داخل
"هی سهون..."
"چن!! چیزی شده؟"
"نه! خوبی؟"
"نمیدنم دارم دیوونه میشم"
"برای چی؟"
"نمیدونم"
"سهون اگه با خودت روراست نباشی مشکلت حل نمیشه" حق با چن بود همیشه حق با اون بودتنها راحی که میتونستم بفهمم چی میخوا همین بود، بغض بدجوری گلوم رو گرفته بود
"چن... من نمیدونم چیکار کنم"
"...."
"مغزم میگه نباید اهمیت بدم چون اون اهمیت نمیده، میگه ازش بدم بیاد چون اون از ما بدش میاد ولی... ولی قلبم هر وقت پیششم گرم میشه، من... من گی نیستم چن ولی اون فرق میکنه... این مدت رفتاراش عجیب شده، با حرفای صبح تو و کارای این مدت خودش دیگه نمیدونم چیکار کنم"
"پس دوستش داری؟"
"حس من مهم نیست"
"چرا هست سهون، همین که قبول کنی دوستش داری خودش بزرگترین قدمه"
"من حتی نمیدونم این حس مسخره از کی شروع شده چن"
"تو از داشتنش ناراحتی؟"
"من کسی رو دوست دارم که ازم متنفره، از بچه خودش متنفره، ازم خواست بچمون رو بکشم، این حس غلط نیست؟"
چن لبخند گرمی زد "پس مشکلت اینه؟"
"..."
"اگه بگم اونم دوستت داره چی؟"
"..."
"برات مهم نیست؟"
"اگه حقیقت داشت مهم بود"
"تا حالا بهت نگفته؟"
"نه.... یعنی نمیدونم امروز بهم گفت براش مهمم"
"سهون من یه چیزی نشونت میدم ولی باید قسم بخوری به کای چیزی نگی وگرنه منو میکشه باشه؟"
با اینگه نمیدونستم قراره چی ببینم ولی قبول کردم

Healer I [Completed] Where stories live. Discover now