"واو هیونگ... چیکار کردی" سهون با دیدن رنگ موی بژ بکهیون فقط میتونست با دهن نیمه باز نگاهش کنه اونم وقتی بکهیون هنوز جلو در ایستاده بود. بکهیون اون موهای پرکلاغی که آرزوی فعلی سهون بود رو به یه رنگ تقریبا شبیه رنگ اصلی موهاش که مثل ماله سهون نقره ای بود دراورده بود و حتی لنز مشکیش رو به رنگ عسلی تغییر داده بود تا کنار مو و ابرو روشنش توی ذوق نزنه
بکهیون بدون توجه به سوال سهون گفت "شما نمیخواین یه آیفون (اف.اف) نصب کنین تا هربار نخواین تا دم در بیاین؟" و سهون رو کنار زد و رفت داخل
سهون در رو بست پشت سر بکهیون رفت توی خونه " این خشم شب کجاس؟ نبینمش!"
"کی؟"
"خشم دیگه کی میتونه باشه؟ کای! کای" سهون اول خنده اش گرفت ولی بعد سعی کرد جدی باشه
"یااا هیونگ"
"یاااا؟ یاااا؟ خودت داری میگی هیونگ بعد یااااا؟" بکی با انگشت وسطش ضربه آرومی به پیشونی سهون زد که باعث شد سهون دستش رو بالا بیاره و پیشونیشو ماساژ بده
سهون یهو قیافه اش رو جمع کرد "خ اینجوری نگو بهش"
بکی با حالت تقریبا پوکر و با دهن و چشمای نیمه باز جوری که نشون بده اصلا براش مهم نیس گفت "خ حالا این زیبای خفتهات کوش؟"
سهون دوباره خندید "کجا باید باشه این ساعت؟ تو گاراژ داره رو یه ماشین کار میکنه! مام باید غذا بخوریم هیونگ!"
"خب پس نیست؟"
"نه"
بک یهو مث دخترا که یه فرصت خوب برای زیر زبون کشی پیدا کرده باشن سهون رو گرفت و کشید سمت نشیمن، مستقیم چهار زانو نشست روی کاناپه بزرگه توی نشیمن و سهون رو هم نشوند کنارش
بعد رو به سهون چرخید "خب؟"
"خب؟"
"پشت تلفن که هیچی نگفتی الان بگو"
"چی بگم؟"
"تعریف کن دیگه؟"
"هیونگ!!"
"هیونگ و کوفت!! خ تعریف کن من نباید بدونم سر پسرم تو این خونه چی میاد"
سهون به بک که با چشمای درشت بهش خیره شده بود و منتظر بود نگاه کرد، با یادآوری تماس تلفنی دیشبش با بک خنده اش گرفت
فلش بک شب قبل
شب بلاخره بعد از شامی که به طرز خیلی عجیب خوشمزه شده بود و خوده سهون هم باورش نمیشد خوب شده باشه و البته با چشم غره های کای سهون حاضر شده بره توی اتاق استراحت کنه ولی ذهنش همچنان درگیر کای بود
خیلی براش جالب بود اولین بار بود میدید کای اینقد با اشتها غذا بخوره و تازه آخر سر بخاطر غذا تشکر هم بکنه با یاداوردی صدای کای موقع تشکر کردنش توی دلش یه حال عجیبی میشد
"خوشمزه بود. خسته نباشی" همین جمله به ظاهر ساده باعث شده بود که قند توی دل سهون آب بشه یه جوری که انگار این اولین بار توی کله عمرش بود که از کسی ازش تشکر میکرد یا حرف محبت آمیز بهش میزد سهون چند بار به خودش نهیب داد که چه مرگشه ولی نمیتونست از سرش بیرونش کنه، یه چیزی نمیذاشت، یه کشش عجیب به کای پیدا کرده بود، یه چیزی که باعث میشد همش بخواد پیش کای باشه، صدای کای رو بشنوه و حتی کای لمسش کنه سهون توی اتاق روی تخت نشسته بود و به پیامایی که تمام روز نادیده گرفته بود نگاه میکرد
فرستنده: تاعو
"هی سهون خوبی؟ بهتری؟ من بهت زنگ نزدم گفتم شاید استراحت میکنی!"
سهون در جواب تاعو نوشت: "سلام ببخشید میدونم خیلی دیر جواب دادم کله روز خواب بودم ولی الان خوبه خوبم دارم استراحت میکنم ممنون از اینکه پرسیدی ولی نگران من نباش من طوریم نمیشه!!"
همین که دلیوری پیامش رسید و خواست بره سراغ پیام بعدی دوباره یه پیام از تاعو براش امد "دیگه داشتم نگران میشدم!! واقعا میخواین از سئول برین؟"
"نمیدونم!! کای هنوز هیچی درباره اش نگفته، راستش منم چیزی نپرسیدم که یکم آتیشش بخوابه" سهون دروغ نگفته بود نمیدونست کای میخواد درباره مدرسه اش چکار بکنه شاید فردا که کای سر حال تر بود میتونست ازش بپرسه
"باشه!! فقط مارو یادت نره ها! حتما بهم خبر بده... همه بچه ها نگرانتن من بهشون خبر میدم باشه؟"
"خیالت راحت تا همه چیز قطعی شد بهت خبر میدم! شب بخیر تاعو"
"اوکی پس منتظرم، شب بخیر رفیق" بلاخره دیگه پیامی از تاعو نیومد سهون رفت سراغ پیام بعدی که از سوهو بود
"سهون وقتی پیامم رو دیدی حتما باهام تماس بگیر"
نمیدونست چرا سوهو باید بخواد باهاش حرف بزنه برای همین سریع شماره سوهو رو گرفت بعد از 4زنگ سوهو گوشی رو برداشت ولی بجای سلام یا هرچیزی دیگه با لحن عصبانی که سهون تا به حال ازش نشنیده بود داد زد
"فک نمیکردم زنگ بزنی"
"هیونگ چیزی شده؟"
"هیونگ؟ ببخشید ولی فک نکنم همچین رابطه ای داشته باشیم"
سهون از جاش بلند شد تا بتونه تمرکز بیشتری داشته باشه و پشت به در روی تخت چهارزانو نشست "هیونگ چی شده خب؟"
"اگه هیونگت بودم خودت بهم میگفتی نه از کریس بشنوم چه بلایی سرت امده"
"هیونگ اون موضوع..."
"حرف نزن سهون الان به اندازه کافی از دستت عصبانی هستم دلیلی که گفتم زنگ بزنی این چیزا نیست. درباره این چیزا حوصله حرف زدن ندارم"
سهون با لحن ناراحتی گفت "هیونگ من....."
سوهو بدون توجه به اینکه سهون میخواد براش دلیل بیاره حرفش رو شروع کرد "کریس تونسته یکی از مامورای سابق آرک رو پیدا کنه که از بارداری و دم و دستگاهاش سر در میاره و انگار توی بخش زنان و زایمان یه بیمارستان پرستاره و تونسته راضیش کنه ازت یه سونو بگیره"
"واقعا؟"
"اره ولی چون خیلی عادی نیست یه مرد بره برای همچین آزمایشی باید پس فردا که شیفته شبه ساعت 11 بری بیمارستان ادرس بیمارستان و شماره دوست کریس رو برات میفرستم"
"ممنون هیو..نگ"
سوهو متوجه لحن ناراحت سهون شد "سهون! بهم حق بده عصبانی باشم"
"میدونم هیونگ"
"من تو رو مث برادرم میدونم تو اگه منو در اون حد نمیدونی حداقل یه دوست بدون که روابطی داره و میتونه یه جایی به درد بخوره"
"معذرت میخوام هیونگ، فقط..فقط نمیخواستم نگران شی، من حالم خوبه خوبه"
"سهون این برای اولین و اخرین بار دارم اخطار میکنم اگه یه بار دیگه همچین چیزی رو ازم پنهان کنی دیگه بهتره فراموش کنی همدیگه رو میشناختیم"
"شرمنده ام هیونگ"
"حالا برو استراحت کن بهش نیاز داری"
"چشم هیونگ"
سهون خواست گوشی رو از کنار گوشش بیاره کنار که صدای سوهو رو شنید "هی، اخم نکن زشت میشی!! خودم میام دنبالت" سهون لبخند محوی زد و از سوهو تشکر کرد
برای چند دقیقه به حرفای سوهو فکر میکرد مثل همیشه حق با سوهو بود سوهو با اون مث یه عضو خانواده رفتار میکرد و سهون همه چیزو ازش پنهان میکرد به خیال خودش میخواست سوهو رو ناراحت نکنه ولی وقتی با خودش رو راست میشد میدید خودشم اگه کسی که اینقد براش ارزش قائله بخواد ازش همه چیزو پنهان کنه خیلی عصبانی میشد
وقتی به صفحه گوشیش نگاه کرد پیام چانیول روی صفحه بود "سهون تورو خدا جواب بک رو بده منو کشت" سهون نمیدونست بخنده یا تعجب کنه یعنی بک هیونگ چیکار کرده بود که چانیول اینجوری به ستوه امده بوده و برای سهون پیام فرستاده بود
سهون بلافاصله شماره بک رو گرفت هنوز دومین زنگ نخورده بود که صدای بک از اون ور خط امد که داد میزد
"اوه سهون" سهون سریع گوشی رو از کنار گوشش کنار برد ولی خیلی واضح میتونست صدای داد بک رو بشنوه "فک کردم مردی، چرا جواب اون تلفن لعنتی رو نمیدی؟ نمیگی یکی ممکنه نگران بشه؟ میخواستم الان بیام اونجا اگه زنده بودین جفتتونو بکشم" معلوم بود بک روی دور افتاده و تا کسی جلوشو نگیره میخواد همینجوری تند تند حرف بزنه
"هیونگ! هیونگ...هیونگ"
"هیونگ و کوفت! هیونگ و درد! میفهمی چه استرسی بهم وارد شد؟"
"هیونگ ببخشید تا عصر خواب بودیم"
"بعدش چی از عصر تا الان که ساعت 10 چی؟"
"رفتیم خرید بعدم شام درست کردم و خوردیم"
"تو با این حالت رفتی خرید؟ اون مردک روانی دوزار عقل تو سرش نیست؟"
"هیونگ تنها که نرفتم!! بعدم خودم خواستم برم"
"توغلط کردی، خیلی حالت خوب بود؟! بعدم که قهرمان بازی در میاری فک نمیکنی خودت و اون بچه چه بلایی سرتون میاد؟"
"هیونگ میشه داد نزنی سرم درد گرفت، من حالم خوب بود مگه چم بود تازه از قبلمم بهتر شدم همه زخمام از بین رفتن، سر حال ترم بعدم هیونگ خودت رو بذار جای من فقط یه لحظه حاضر میشدی کسی که دوستش داری تو اون وضعیت باشه و هیچکاری نکنی چون میترسی بلایی سرت بیاد؟ اگه اره که من دیگه حرفی ندارم"
"..." برای چند دقیقه صدایی از طرف دیگه خط نیومد انگار بک توی فکر بودی به حدی سکوت پشت خط سنگین بود که سهون حتی فک کرد تماس قطع شده ولی بعد صدای اروم بک بهش فهموند که هنوز پشت خطه
"حق با تو معذرت میخوام، ولی درک کن من نگرانت شدم دلم نمیخواد بلایی سرتون بیاد"
"میدونم هیونگ منم عذر میخوام نباید داد میزدم"
"حالا خوبی؟"
"بله خیلی خوبم، شامم خوردم حالا امدم استراحت کنم"
"حتما خیلی خسته ای"
"برعکس اگه به زور کای نبود اصلا نمیخواستم بیام استراحت کنم"
"نگرانته؟"
"اره، یعنی فک میکنم"
"رفتارش باهات خوبه"
"معلومه هیونگ"
"نه نیست"
سهون خنده خفه ای کرد و سعی کرد بحث رو عوض کنه "هیونگ چانیول هیونگو چیکارش کردی"
"برای چی؟"
"آخه برام پیام داد که حتما جوابتو بدم انگار کچلش کرده بودی"
"هان؟ پارک چانیــــــــــــــــــــــــــــــول تو چه غلطی کردی"
صدای چان از فاصله میومدی که میگفت "هیچی... من بدبخت هیچکاری نکردم فقط دیگه حرصتو سر من خالی نکن هنوز کمرم راست نمیشه"
حواس بک کلا از مکالمه پرت شده بود و داشت با چان دعوا میکرد "نه که تو خیلی بدت امد؟ بذار اینبار اگه التماسمم کنی برات نمیکنم، حالا وایسا! به سهون چی گفتی؟"
"من هیچی نگفتم! گفتم جوابت رو بده نگرانشی"
"تو گفتی منم باور کردم!!! وقتی فلفل ریختم تو شرتت میفهمی!!!"
سهون نمیدونست بخنده، خجالت بکشه یا تعجب کنه برای همین بعد از چندبار که سعی کرد با بک خداحافظی کنه و جوابی نگرفت گوشی رو قطع کرد و زد زیر خنده ولی خنده اش با شنیدن صدای بم آشنایی از پشت سرش یهو پرید
"فک کنم قرار شد بری استراحت کنی" سهون سریع برگشت تا کای رو ببینه
کای دست به سینه با یه نگاه حق به جانب به چهارچوب در تکیه داده بود و به سهون خیره شده بود
"خب باید جوابشونو میدادم نمیشد که، از کی اینجایی؟"
"دقیقا از حاضر میشدی کسی که دوستش داری تو اون وضعیت باشه و هیچکاری نکنی چون میترسی بلایی سرت بیاد؟ اگه اره که من دیگه حرفی ندارم البته قبلشم صدات تا توی نشیمن میومد ولی از اونجای جمله اینجا ایستادم" کای با لحن خیلی خاصی ادای سهون رو درآورد که سهون نتونست نخنده
"میخندی؟"
"توی یه روز اینهمه جنبه مختلف از تو دیدم جالبه خب" سهون هیچ وقت فکر نمیکرد همین جمله به شدت ساده تلنگر به یه چیز خیلی حساس باشه
‘توی یه روز اینهمه جنبه مختلف از ارباب جوان دیدم جالبه خب’ این جمله عین پتک توی سر کای خورد انگار جلو چشمش سیاه شد و نتونست تعادلشو حفظ کنه افتاد روی زمین
سهون با ترس از روی تخت پایین پرید و دوید سمت کای، وقتی به کای رسید نمیدونست کای چی میگه فقط یه زمزمه هایی از کای که دستاش رو سرش بود و خودشو توی هم جمع کرده بود هرکاری میکرد دست کای رو از روی گوشش برداره تا بتونه راحتتر بغلش کنه نمیتونست کای خیلی سریع عرق کرد و انگار توی این دنیا نباشه فقط به خودش میپیچید
تصاویر ذهنی کای:
"تورون-نیم امروز بازم دیر امدین" چهره کسی که حرف میزد رو نمیدید فقط صداش رو میشنید و البته لباسای سادهاش رو میدید یه پسر بچه بود که هنوز صداشم نشکسته بود شاید بیشتر از 14 سال نداشت
"پدر فهمیدن؟ بگو تو دردسر نیوفتادم بگو بگو"
"اگه فهمیده بودن که من الان اینجا نبودم! خودشون میومدن"
"اینبار چی بهشون گفتی؟"
"گفتم ارباب جونگ این به موقع برگشتن ولی مجبور شدن نهار نخورده برن کتاب فروشی توی بازار چون براشون پیغام امد کتابای جدید رسیده"
کای لبخندی زد "سونگ مین خودمی" و دستی روی سر پسر بچه کشید "من برم تا پدر هردومون رو نخوابوندن روی تخته و بدن تنبیهمون کنن"
پسر زد زیرخنده یه خنده که میشد توش خجالت رو حس کنی "میخندی؟"
" توی یه روز اینهمه جنبه مختلف از ارباب جوان دیدم جالبه خب"
"چی دیدی مثلا؟"
"امممم دیدم باز بخاطر خواب موندنتون کلافه شدین، بعد با تمام سرعت از خونه دویدین بیرون که به کلاس برسین، بعدم با لب و لوچه آویزون برگشتین چون راهتون نداده بودن ولی کمتر از 1 ساعت با شنیدن خبر امدن تردستا به شهر مثه یه پسر بچه ذوق کردین از ذوقتون حتی غذا مورد علاقتونو نخوردین و دویدین رفتین بعدم که از ترس ارباب نیم ساعت پشت دیوار منتظر موندین که ارباب برن برای استراحت و الانم که مثه ارباب رفتار میکنین و دستور میدین" کای یکی از ابروهاش رو بالا داد و به پسر خیره شد
"میخوای وسطش یه نفسی بگیر یهو خفه نشی" پسر نخودی نخندید و سرش رو پایین انداخت "عوض این بلبل زبونیا برو یه فکری به حال شکم من بکن که یادش آوردی ناهار نخورده"
پسره بچه سرش رو بالا آورد تنها چیزی که حالا توی صورتش میشد تشخیص داد اون چشمای براق و اون لبخند بزرگی بود که روی لبش نشسته بود.
پسر سریع سری تکون داد و در جهت مخالف کای سمت یه در چوبی کوچیک طرف دیگه حیاط دوید ولی وقتی به در رسید برگشت و به کای یه نگاه کرد کای چشماش رو میدید اون چشما چقد آشنا بود، حس این آدم چقد آشنا بود، این آدم رو میشناخت، اون چشما رو میشناخت، حس پاک توی چشماش رو میشناخت ولی نمیدونست این آدم کیه؟ این بچه کیه؟
پایان تصاویر ذهنی کای
کای میلزید و سرش رو بین دستاش فشار میداد سهون اول فک میکرد کای دوباره حالش بد شده ولی این حمله خیلی با اتفاقات صبح فرق داشت
سهون با تمام توانش سعی میکرد دستای قفل شده کای رو آزاد کنه و اونو تو بغلش بگیره ولی کای خودش رو جمع کرده بود و به سهون اجازه هیچکاری نمیداد "کای!" "کای؟" "هیییی به من نگاه کن" صدای کای میلرزید و فقط یه اسم صدا میکرد سونگ مین و همش ازش معذرت میخواست
سهون فشار دستش رو دور مچ کای بیشتر کرد و با هر سختی بود کای رو به خودش چسبوند نمیدونست کسی که کای میگه کیه توی این لحظه اصلا براش مهم نبود فقط میفهمید کای توی حاله خیلی بدیه
"آخه تو چته؟ تو که خوب بود؟ چت شد یهو؟" سهون هم نگران بود و هم ترسیده بود، تنها کاری که ازش برمیامد نزدیکتر نگه داشتن کای به خودش بود
کم کم انقباض بدن کای کمتر شد و هذیوناشم متوقف شد، حمله کای همونقد سریع که امده بود داشت از بین میرفت و کای به حالت عادیش برگشت ولی انگار از چیزی ترسیده باشه هر دوتا دستش رو دور دست راست سهون قفل کرده بود یه جوری بهش چسبیده بود مثل اینکه زندگیش به اینکار بنده
کای اصلا یادش نمیامد کسی که این حرف رو بهش زده کی بوده، هیچ چهره ای یادش نمیامد فقط یه صدا، یه جفت چشم و یه اسم سونگ مین و یه حس، یه حس عجیب حسی که نمیدونست چیه یه حس بین ترس، گناه، دلتنگی، پشیمونی و خیلی چیزای دیگه.
با صدای ارام بخش سهون که حالا کای رو بیشتر از قبل به خودش نزدیک کرده بود و اروم دستش رو روی بازوی کای میکشید تا آرومش کنه به خودش امد
"شششش کای چیزی نیست... چیزی نیست"
کای انگار تازه متوجه دنیای اطرافش باشه سعی کرد بلند شه ولی هیچ جونی توی بدنش حس نمیکرد مثل این بود که کل انرژیش یه باره تخیله شده باشه سعی کرد بفهمه چه خبره
"چه... خبره"
"چیزی نیست یه حمله بود احتمالا بخاطر خستگیته، نباید با اون بدن خسته مجبورت میکردم بریم خرید"
سهون به سختی کای رو از روی زمین بلند کرد و تکیه اش رو روی خودش انداخت و اونو سمت تخت برد کای رو لبه تخت نشوند خواست بره یه لیوان آب بیاره که کای مچشو گرفت
"نرو"
"میرم آب بیارم"
"نرو" با تکرار جمله خیلی ساده کای سهون متوجه شد بیشتر از هر چیز دیگه ای کای الان به خودش نیاز داره
کنار کای روی تخت نشست "تا هر وقت بگی هیچ جا نمیرم"
"خستم"
"میخوای بخوابی؟"
"تنهایی نه"
"باشه منم میخوابم" سهون خواست بلوزش رو بیرون بیاره که کای مچشو گرفت
"فقط بخوابیم"
سهون لبخند محوی زد "باشه"
کای به سختی خودش رو روی تخت کشید و سر جاش خوابید سهون خیلی سریع چراغ اتاق رو خاموش کرد و برگشت همین که سر جای خودش دراز کشید دست گرم کای رو دورش حس کرد
کای مثل یه عروسک ظریف دستش رو دور سهون حلقه کرد، سهون، هم از این حالت کای میترسید، هم دوستش داشت
کای خیلی خیلی شکننده به نظر میرسید تصویری که سهون ابدا دوستش نداشت ولی این باعث میشد سهون بیشتر و بیشتر کنار کای باشه برای همین خودش رو سمت کای کشید و به کای اجازه داد راحتتر نگهش داره
بلوز کای رو روی سینه اش توی مشت گرفت، سرش رو توی گردن کای فرو برد، گرمای آرامش بخش کای و اون عطر خاص تنش که خیلی متفاوت از هر آدم دیگه ای بود که سهون به عمرش دیده بود باعث شد سهون خیلی راحت بخوابه
آرامش سهون به مغز مشوش و درگیر کای هم آرامش میداد جوری که خیلی طول نکشید بعد از سهون اونم به خواب رفت و همه اون فکرا درباره پسری که تصویر محوش هنوز جلو چشمش بود از بین رفت انگار وقتی سهون اونقد آروم توی بغلش بود تنها چیز مهم دنیا نگه داشتن اون آرامش بود، آرامشی که خودش رو هم آروم میکرد
YOU ARE READING
Healer I [Completed]
Fanfictionعنوان: Healer نویسنده: xee ژانر: تخیلی، ام پرگ تعداد قسمت: 69 زوج ها: کایهون، کایسو، چانبک، شیوهان، کریسهو تاریخ شروع: Jun 28, 2015 تاریخ پایان: Oct 15, 2016 توضیحات: چیکار میکردین اگه میفهمیدین مردین و تنها راه فرار از تبعید به جهنم برای شما امضای...