Kai pov
واقعا نمیدونم تمام این مدت به چی فکر میکردم، واقعا تصورم از بچه دار شدن چی بود؟ اما اون شب، شبی که به بیمارستان رفتیم تمام ذهنیتم عوض شد یا شاید بهتره بگم تازه ذهنم شکل گرفت.
من داشتم پدر میشدم، یه پسر، پسر من و سهون، حتی فکرش هم توی دلمو خالی میکرد جوری که تمام اون شب رو نتونستم بخوابم تمام مدت به سهون که کنارم خیلی اروم خوابیده بود خیره شدم.
مثل این میموند که هفته هاست نخوابیده و حالا بدنش بلاخره خواب رو قبول کرده، چقدر آروم بود، قلبش خیلی منظم میزد، دقیقا بر عکس قلب کوچیکی که توی شکمش به شدت و خیلی سریع میکوبید، ریتمی که غیرممکن بود کسی بشنوه و بتونه از هیجانی که بهش وارد میشه بخوابه.
صفحه سیاه و سفید مانیتور دستگاه هنوزم جلو چشمم بود، اینقدر از دیدن اون صحنه لذت برده بودم که تصمیم گرفتم یکی از اون دستگاهها بخرم تا بتونم هر روز ببینمش و ازش لذت ببرم ولی بعد فهمیدم این فکرم بیشتر شبیه ایده های اون جیغ جیغو، همون هیلر چانیول هیونگ میمونه و از ذهنم انداختمش بیرون.
نگاهم رو از شکم تقریبا تخت سهون به صورتش برگردوندم، دلم لرزید، سهون با همه اون تفاوتا با وجود هیچ شباهت ظاهری چطور گاهی اوقات من رو اینقدر یاده کیونگسو مینداخت؟ خیره شدن به چهره آرومش منو یاده صورت آروم کیونگسو مینداخت، حتی ترس و عصبانیتش هم شبیه کیونگسو بود.
فلش بک 500 سال پیش
"کیونگسو اوپــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا آآآآآ اوپا" صدای گایونگ کله حیاط پشتی رو پر کرده بود "اوپا لطفا."
"معذرت میخوام بانوی من ولی من اجازه این کارو ندارم شما هم خیلی کار دارید که انجام بدین" کیونگسو با صدای ضعیف و لحنی که سعی میکرد مودبانه بمونه داشت خواهره جونگین رو از تصمیمش برای رفتن به جشن فانوسها منصرف میکرد.
گایونگ با کلافگی هوفی کرد و بعد گفت "عین ندیمه ها حرف نزن، اوپا تو اگه قبول کنی منو ببری پدر جان و اورابونی حتما اجازه میدن."
جونگ این که چند دقیقه میشد به خونه برگشته بود و تازه لباسهاش رو عوض کرده بود به دنبال صدای آزاردهنده به حیاط پشتی رفت و خواهرش رو در حال تکون دادن آستین کیونگسو که داشت سعی میکرد سبد سبزی های خشک آجوما رو سالم به آشپزخونه برسونه دید.
"کیم گایونگ! تو 16 سالته اخر امسال قراره ازدواج کنی و هنوز رفتار یه بانوی جوان رو بلد نیستی؟" لحن جونگ این عصبانی بود و میشد از تن صداش فهمید که اصلا شوخی نمیکنه به همین خاطر گایونگ سریع خودش رو جمع کرد و سرش رو پایین انداخت.
"مع... معذ...رت میخوام اورابونی."
جونگ این حالا خشمش کمی فروکش کرده بود با لحنی که کمی آرومتر به نظر میومد گفت "باز چی میخوای که داری کیونگسو رو اذیت میکنی؟"
کیونگسو که همراه گایونگ خودش رو جمع کرده بود سریع سرش رو تکون داد و سعی کرد از دختر جوون خونه دفاع کنه "اصلا اینجور نیست، بانوی جوان اصلا..."
جونگ این سریع دستش رو بالا اورد و مانع حرف کیونگسو شد "من برادرشم و خواهر خودم رو خوب میشناسم، اون وقتی چیزی بخواد براش فرقی نمیکنه به چه روشی، باید به دستش بیاره، پس نیازی نیست ازش دفاع کنی کیونگسو" کیونگسو سرش رو پایین انداخت، دلیل خشم جونگ این اصلا معلوم نبود توی یه روز معمولی مطمئنا جونگ این با شوخی از سر این ماجرا میگذشت ولی امروز به هر دلیلی اون حتی با کیونگسو هم تند حرف میزد.
جونگ این بعد از مجبور کردن خواهرش به برگشتن توی اتاق و دادن دستور اکید برای مطالعه کتاب رتبه بندی بانوان دربار توی حیاط مرکزی رفت و لب برکه کوچیک توی خونه نشست، احساس ناامیدی زیادی میکرد، خودش میدونست واکنشش به رفتار خواهرش خیلی خیلی بیش از حد بوده ولی اصلا نمیتونست خودش رو کنترل کنه از چند ساعت پیش که خبر رو شنیده بود مغزش مشوش بود.
چند ساعت قبل بعد از اتمام جلسه دولتی پسر بزرگ وزیر سابق شین که برادر نامزدش و البته یکی از مشاورین بالارتبه دربار بود به جونگ این گفته بود که پدراشون دارن برای بهار آینده دقیقا یک ماه بعد از برگذاری مراسم ازدواج سومین پسر امپراطور برنامهریزی ازدواج اون و بانو شین رو میکنن و این یعنی جونگ این فقط چند ماه دیگه فرصت داشت.
جونگ این برای بانو شین احترام زیادی قائل بود ولی هیچ احساسی بهش نداشت و این بی احساسی روز به روز بیشترم میشد و دربرابرش کشش شدیدش به کیونگسو داشت دیوونه اش میکرد، سال گذشته با شروع همه این احساسات اون سعی کرد خودش رو بیشتر به نامزدش نزدیک کنه تا شاید همه این احساسات از بین برن ولی خیلی زود متوجه شد دوری کردن از این پسر ریز نقش نه تنها کمکی بهش نمیکنه باعث میشه نسبت به دیدنش حساستر و تشنهتر بشه.
با شنیدن صدایی از پشت سرش روش رو برگردوند و کیونگسو رو دید که توی ورودی حیاط مرکزی ایستاده و پا به پا میکنه، مثل این بود که چیزی داره که بگه پس کمی از حالت غیر رسمی که نشسته بود جا به جا شد و بعد با صدایی که حالا هیچ اثری از خشم توش نبود گفت "چیزی لازم داری کیونگسو؟"
"اووممم هیونگنیم، ااااا اگه اجازه بدین من مشکلی ندارم که بانو رو به مراسم ببرم" مثل همیشه دل رحمی بی حد کیونگسو باعث شده بود از خستگیش چشم پوشی کنه و برای راضی نگه داشتن دل دختری که مثل خواهر کوچیکش دوست داشت پا پیش بذاره.
"نیازی نیست، اون خیلی کار برای انجام دادن داره چیزی به مراسم سلطنتی معرفی گایونگ نمونده، بهتره بیشتر مطالعه کنه و از قوانین خانواده ای که قراره واردش بشه بیشتر بدونه"
"اما..... بانو تمام روز مطالعه میکردن..... کله این ماه رو منتظر این مراسم بودن فکر نمیکنین..."
"کیونگسو گایونگ قراره همسر پسر سوم امپراطور بشه برادر ولیعهد، این چیز ساده ای نیست اون باید خوب یاد بگیره چطور باید رفتار کنه"
کیونگسو سرش رو پایین انداخت و شروع به جویدن داخل لبش کرد، اون واقعا دلش میخواست بانو جوان رو خوشحال کنه توی چندماه گذشته که به عنوان فرد برگزیده خانواده سلطنتی و برای ازدواج با فرزند امپراطور انتخاب شده بود خیلی خیلی ساکت و گوشه گیر بود، خیلی کم میشد دختر پر جنب و جوش همیشگی رو دید، اون تمام این مدت داشت خودش رو مسئولیتی آماده میکرد که برای دوشش خیلی سنگین بود و جشنهای کوچیکی مثل این میتونست کمی بهش انرژی بده.
کیونگسو فکری کرد و بعد از تعظیم کوتاهی به اتاق خودش برگشت، تنها راهِ کم کردن این فشار روی بانو جوانش، یه چیز بود و با وقت کمی که داشت باید تمام سعیش رو میکرد تا بتونه عملیش کنه.
جونگ این بعد از چند ساعت فکر کردن کنار برکه از جاش بلند شد، میدونست حق با کیونگسو ولی نمیتونست بذاره خواهرش اعتماد خانواده سلطنتی رو از بین ببره، سمت اتاق خواهرش رفت تا بهش بگه بخاطر رفتار تندش متاسفه که نور اتاق کیونگسو نظرش جلب شد، کیونگسو معمولا این موقع روز توی اتاقش نمیموند و سعی میکرد مثل همه کارگرای خونه توی محوطه عمومی باشه تا به قول خودش شمع کمتری مصرف بشه و به عنوان یه برده خرج زیادی روی دست اربابش نذاره، حرفایی که گاهی جونگ این رو به حد جنون عصبانی میکرد، کیونگسو حتی اگه کار خاصی هم برای انجام دادن نداشت پیش بقیه کارگرا میموند و همین روشن بودن شمع کنجکاوی جونگ این رو به حدی تحریک کرد که راهش رو کج کرد، سمت اتاق کیونگسو رفت و در کمال تعجب دید که کیونگسو وسط یه عالمه فانوس کاغذی کوچیک نشسته و با جدیت در حال ساخت یه فانوس دیگه اس، تا بحال قیافه متمرکز کیونگسو رو ندیده بود، مقدار کمی از زبون کیونگسو از گوشه لبش بیرون بود و با هر تایی که به کاغذ میزد و هر پیچی که به چوبهای نازک پایه میداد زبونش رو جابجا میکرد و اصلا متوجه حضور کای نشده بود، کای برای چند لحظه فراموش کرد مخفیانه داشته به کیونگسو نگاه میکرده، نتونست جلو خندهاش رو به حالت بامزه و خندهدار کیونگسو بگیره.
کیونگسو که کاملا توی کارش غرق شده بود ترسید، اول از جاش پرید و بعد به سرعت از روی زمین بلند شد، دستش رو جلوی خودش بهم گره کرد و سرش رو پایین انداخت، ارباب جوان که حالا کاملا لو رفته بود سعی کرد یه موضوع مهمتر برای حرف زدن پیدا کنه با لحن متعجبی گفت "اینا دیگه چیه؟"
کیونگسو چیزی نگفت، میترسید در جوابش چیزی بگه، ولی با تکرار جمله جونگ این مجبور شد سرش رو بالا بیاره و توی چشمای ارباب جوان خونه نگاه کنه "میگم اینا چیه؟"
"امممم معذرت میخوام ارباب.... همه رو از وسایل خودم درست کردم... قسم میخورم به کاغذای...."
جونگ این که از طفره رفتن کیونگسو عصبی شد، سریع داخل رفت و در رو پشت سرش بست با عصبانیت و صدایی که به وضوح از پشت در هم میشد شنید گفت "چند بار بگم بهم نگو ارباب.... سوال من این نبود... یه سوال ساده پرسیدم... گفتم اینا چی هستن؟"
کیونگسو فشارش رو روی لب پایینش بیشتر کرد به حدی که لبش از فشار سفید شد ولی خوب میدونست جونگ این ازش چی میخواد پس سعی کرد آب توی دهنش رو قورت بده و با صدای ضعیفی گفت "فا...فانوس"
"خودم میبینم... منظورم اینه برای چی اینهمه فانوس درست کردی؟"
"ب..برای بانو گایونگ"
اخم صورت جونگ این باز شد ولی این حالت بیشتر مثل این بود که صورتش دیگه جایی برای اخم بیشتر نداشت و هیچ اثری از آروم شدن توش نبود "منظورت از اینکه برای گایونگ درست کردی چیه؟ گایونگ چرا باید همچین چیزی بخواد"
کیونگسو با چشمایی که میترسیدن گفت "نه... نه بانو از من اینا رو نخواستم من فکر کردم... فکر کردم... حالا که بانو نمیتونن به جشن برن... جشن رو براشون بیارم اینجا... اینجوری شاید یکم شادتر بشن"
جونگ این چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید، در اینکه کیونگسو یه اشرافزاده باهوش و با فکر بود شکی نبود، اون حتی توی این موقعیت برای شاد کردن دل بانوی جوانش یه راه حل پیدا کرده بود، ناخودآگاه خنده سبکی کرد و سرش رو به ارومی تکون داد "یعنی از عصر تا الان داری اینا رو درست میکنی؟"
کیونگسو که هنوز از تغییر حالت سریع جونگ این متعجب بود با صدای خیلی ارومی که سعی میکرد هیچ دلیل دیگه ای دست اربابش برای داد زدن نده سریع گفت "ب....له"
جونگ این بدون حتی یه لحظه فکر کردن به کاری که داشت میکرد کف اتاق ساده خدمتکاری نشست و باعث تعجب بیشتر کیونگسو شد ولی بدون توجه به چشمای متعجب و ابروهای بالا رفته کیونگسو گفت "کمک نمیخوای؟"
کیونگسو واقعا نمیدونست جونگاین چرا اینقدر بیثبات و عجیب شده بدون فکر گفت "هیونگ حالت خوبه؟" ولی بعد سریع متوجه لحن غیر رسمیش که برای یه خدمتکار بی احترامی محسوب میشد، شد و سریع لبش رو گاز گرفت
کای بازم بیدلیل خندید "دیوونه شدم نه؟ ولش کن یکم ذهنم درگیره بشین زودتر تمومشون کنیم چندساعت بیشتر به نیمه شب نمونده"
فانوس های کوچیک ولی زیبا، 101 فانوس قشنگ که کیونگسو و جونگ این بعد از ساعتها کار روشون اونا رو به حیاط مرکزی که قشنگترین قسمت خونه بود اوردن و بعد به دستور جونگ این همه خدمه خونه توی اون حیاط که معمولا اجازه ورود بهش رو نداشتن جمع شدن.
بعد از اون جونگ این شخصا دنبال خواهرش رفت و وقتی خواهرش رو درحال مطالعه با چشمای گریون دید دلش فشرده شد، اینکه میدونست دلیل این اشکا خودشه اذیتش میکرد برای همین با یه لحن خیلی مهربون خواهرش رو صدا زد اونم به اسمی که چند سالی بود دیگه استفاده نمیکرد.
"گایو..." خواهر جونگ این سرش رو بالا اورد و با تعجب به چهره اروم برادرش نگاه کرد سعی کرد اشکاش رو پاک کنه و رسمی بشینه ولی جونگ این سری تکون داد و در عوض از خواهرش خواست بلند شه و دنبالش بیاد.
بانوی جوان برادرش رو خوب میشناخت میدونست اون حتی اگه بخوادم نمیتونه دل خواهرشو بشکنه و حتما الان میخواد از دلش در بیاره ولی حتی یه درصد هم فکر نمیکرد با صحنه روبروش مواجه بشه.
با ورود جونگ این و گایونگ به حیاط پشتی گایونگ 100 تا فانوس روشن رو کف حیاط دید که اماده بلند شدن بود، چشماش از خوشحالی برقی زد و به برادرش نگاه کرد
"اورابونی؟؟؟؟ اینا رو برای من..."
جونگ این لبخند دوست داشتنی زد و بعد به ارومی گفت "مثل همیشه از حامی بزرگت، کیونگسو تشکر کن اون همه اینا رو برای تو درست کرده"
گایونگ خنده ای از عمق وجودش کرد، خنده ای که چندین ماه بود کسی از این دختر معصوم ندیده بود، خنده ای که لبخند رو به لب کیونگسو اورد.
جونگ این خوب 8 ماه پیش رو به خاطر میاورد که حتی خودش شک کرده بود به اینکه شاید کیونگسو علاقه خاصی به خواهرش داشته باشه، نوع برخورد کیونگسو و همیشه کنار گایونگ بودنش واقعا شک برانگیز بود ولی بعد از اینکه حرفای کیونگسو رو شنیده بود کاملا خیالش راحت شده بود که احساس کیونگسو به گایونگ از جنس احساس خودش به گایونگه هنوزم اون جملات توی سرش میچرخید.
8ماه قبل
"بانوی من.... این رفتار درست نیست، در شان شما نیست..." کیونگسو با کلافگی به گایونگی که داشت توی حیاط بالا و پایین میپرید تا سیبی از درخت بچینه و تحت هیچ شرایطی حاضر نبود کیونگسو از درخت بالا بره و سیب رو براش بچینه و میگفت باید سیب رو خودش بچینه.
"کیونگسوووو عین اورابونی حرف نزن، حداقل الان که اورابونی این اطراف نیست بذار راحت باشم" گایونگ از این واقعیت غافل بود که برادرش دقیقا پشت در همون حیاطه و داره به کیونگسو که با اضطراب مراقبه تا کسی بانوی جوانه خانواده کیم رو در این وضعیت نبینه نگاه میکنه.
"بانوی من هر روز توی اینده ممکنه یه اشراف زاده برای خواستگاری شما به این خونه بیاد واقعا دوست دارین از شما همچین تصویر نامناسبی به ذهنش بسپاره؟ من که نمخوام پشت سر بانوی عزیز این خونه هیچ حرفی باشه، شما باید جوری رفتار کنین که متشخصترین خانوادهها برای داشتن شما به عنوان عروسشون با هم مسابقه بدن، در شان ارباب این خونه، خوب میدونین ارباب کیم چقدر توی جامعه مورد احترامن واقعا دوست دارین پشت سر دخترشون حرفای نامناسبی باشه؟" لحن کیونگسو هیچ شباهتی به لحن چند دقیقه قبلش نداشت، دقیقا داشت مثل یه برادر بزرگتر، یه اشراف زاده که عضوی از این خانواده اس با گایونگ حرف میزد حرفایی که باعث شد گایونگ بیحرکت وایسه و فقط سکوت کنه.
گایونگ دختر باهوشی بود و معنای حرف کیونگسو رو خوب میفهمید، اون اصلا و ابدا دوست نداشت شخصیت پدرش زیر سوال بره برای همین دیگه نپرید و در کمال تعجب جملهای رو گفت که حتی توی این 15 سال زندگیش یکبارم به جونگ این نگفته بود "معذرت میخوام اوپا" و سرش و پایین انداخت
کیونگسو لبخند رضایتی زد و بعد با مهربونی گفت "هرچیزی راهی داره لطفا چند لحظه اینجا منتظر بمونین" و بدون یک کلمه حرف سمت پشت ساختمون رفت بعد از چند دقیقه با یه چهارپایه کوتاه برگشت، خم شد و چهارپایه رو جلو پایه گایونگ گذاشت "بفرمائید، این باید کافی باشه"
لبخندی که اون روز جونگ این از خواهرش دید دقیقا لبخندی بود که الان تمام مدت به لبش بود، لبخندی که انگار فقط کیونگسو میتونست به لبش بیاره.
کیونگسو تمام مدت فرستادن فانوسها توسط بانوی جوان به کمک خدمتکارا عقب وایستاد و سعی میکرد درد کمرش که فقط بخاطر مدت زمان طولانی نشستن بود با مشتهای سبکی که بهش میزنه آروم کنه، کاری که خیلی زود توجه جونگ ای رو جلب کرد.
جونگ این کنار کیونگسو رفت، دستش رو روی کمر پسر جوان گذاشت و اروم به کمرش فشار اورد، همینکار باعث شد اول کیونگسو تعجب کنه ولی وقتی با حالت آروم ارباب جوانش روبرو شد متوجه شد بهتره چیزی نگه و مثل همیشه محبتهای هیونگنیمش رو به پای محبتی بذاره که بعد از این مدت زندگی توی این خونه مطمئن شده بود ترحم نیست بلکه واقعیه و میتونه برادرانه باشه، کارایی که اگه برادر بزرگ خودشم زنده بود براش انجام میداد.
بعد از تموم شدن مراسم و رفتن همه به اتاقاشون جونگ این از کیونگسو خواست اونجا بمونه و بعد از تنها شدنشون 101 امین فانوس رو که کنار گذاشته بود بیرون اورد و جلو کیونگسو گرفت "میگن اگه توی این شب اسم عشقت رو روی فانوس بنویسی و باهم اون فانوس رو به آسمون بفرستین این فانوس تا بلندترین آسمون بالا میره و خدایان عشقت رو بهت هدیه میدن*" کیونگسو با تعجب به فانوس کوچیکی که توی دست جونگ این بود نگاه کرد، جونگ این روی دوپاش نشسته بود و داشت بین گلهایی که خوده کیونگسو روی بعضی از فانوسا کشیده بود چیزی مینوشت، هر از گاهی نیم نگاهی به بالا مینداخت و لبخند عجیبی گوشه لبش بود، اینا همه چیزایی بود که کیونگسو درک نمیکرد.
جونگ این از جاش بلند شد و از کیونگسو خواست تا شمع رو بیاره و کمکش کنه فانوس رو روشن کنه، کیونگسو هم بدون هیچ حرفی اطاعت کرد بعد از روشن کردن شعله کوچیک توی فانوس جونگ این فانوس رو چرخوند و به دست کیونگسو داد تا کیونگسو بتونه نوشته روی فانوس رو ببینه.
کیونگسو فانوسی که برای بالا رفتن تقلا میکرد رو از دست جونگ این گرفت و به تصویر روش نگاه کرد چندتا شکوفه گیلاس کوچیک و یه اسم "دو کیونگ-سو" کیونگسو ناخودآگاه فانوس رو رها کرد و با ترس به جونگ این نگاه کرد، از لبخند چند لحظه قبلش هیچ خبری نبود فقط ناباوری رو میشد توی کله صورتش دید
بعد از چند لحظه نفسهاش تند و عمیق شد مثل کسی که داره از درون آتیش میگیره، اخم غلیظی توی پیشونیش نشست، میشد فشرده شدن دندوناش روی هم رو به وضوح دید، کیونگسو هیچی نگفت ولی در کمال ناباوری با همون اخم و بدون هیچ تعظیمی از حیاط بیرون رفت.
اون شب کیونگسو هیچی نگفت، جونگ این هم اون شب رو سکوت کرد و به عشقش اجازه داد با چیزی که کمتر از چندساعت بود متوجه شده کنار بیاد، عشقی که برای جونگ این نزدیک به یک سال طول کشیده بود تا بپذیرتش، اون حتی نمیدونست چرا این شب رو برای اعتراف عشقش انتخاب کرده، شاید چون آرزو داشت خدایان عشق رو بهش هدیه بدن، شبی که هر دو اونا نخوابیدن، شبی که قلب جونگ این بعد یکسال شاید کمی آروم بود، شبی که قلب کیونگسو بعد از مدتها واقعا تپید، تپشی که نمیدونست از چیه؟ از خشم؟ ازتنفر؟ از ناباوری؟ از خجالت؟
پایان فلش بک
حالا سهون توی تخت کنارم خوابیده بود با ارامشی که تا حالا هیچ وقت ازش ندیده بودم، آرامشی که لایقش بود و من بهش نداده بودم.
اون شب بدون اینکه حتی یه لحظه بخوابم گذشت، تمام شب به آرامش سهون نگاه کردم و اجازه دادم قلبم آروم بشه و تا صبح تنها کاری که کردم مرور خاطرات بود، خاطراتِ کارایی که منو به اینجا رسونده بود، چیزایی که منو به این لحظه اورده بود، اون شب تمام تلاشم رو کردم که بخاطر بیارم، سعی کردم پسر بچه پاکی رو که این عشق رو مدیونش بودم بیاد بیارم، پسر بچه ای که بدون اینکه بدونم اجازه داده بود ایندهای رو که دارم بسازم، کسی که نه تنها کیونگسو رو نجات داد بلکه به من موهبت عشق سهون رو داد، پسر بچه ای که نمیدونستم چیکار کرده ولی میدونستم مهمترین بخش گذشته منه، حتی مهمتر از کیونگسویی که عشق زندگیم بود.
صبح بلاخره امد، صبحی که قرار بود شروع خیلی چیزا باشه، صبحی که قرار بود آغاز یکی از روزای سرنوشت ساز زندگی ما بشه.
سهون تکون خیلی خفیفی توی بغلم خورد و نگاهم رو از پنجره روبروم به خودش برگردوند، اخم کوچیکی توی پیشونیش بود مثل کسی که داره یه خواب بد میبینه، یا کسی که درد داره شایدم نور اذیتش میکرد نمیدونستم چیه ولی نمیخواستم روی صورتش اخم ببینم.
حالت چهره اش اصلا چیز خوبی نبود به همین خاطر تصمیم گرفتم از خوابش خیلی زودتر از معمول بیدارش کنم.
"سهون؟ سهونا... ع..عز..." 500 سال زمان طولانی برای نگفتن یه کلمه بود اونقدر زیاد که یادت بره گفتنش چه حسی داره، اینقدر زیاد که جرات گفتنش رو ازت بگیره ولی لذتی که میدونستم پشت گفتن این کلمه هست نمیذاشت بیخیالش بشم اروم سمت گوش سهون رفتم و توی گوشش زمزمه کردم "عزیزم..." انگار میخواستم حتی دیوارها هم صدامو نشنون فقط سهون، فقط اون اجازه داشت اینو بشنوه.
سهون تکون کوچیک دیگهای خورد کمی به پشت غلتید، بازم مثل همه روزای اخیر بیدلیل لبخند رو لبم امد، اروم پیشونیش رو بوسیدم و گفتم "نمیخوای بلند شی؟"
بدون هیچ حرکت دیگه ای خیلی اروم چشماش رو باز کرد و اول به سقف نگاه کرد و بعد سمت من که هنوز لبخند رو لبم بود چرخید و با لبخندی در جواب لبخند من و صدایی که هنوز خوابالود بود گفت "دوباره بگو"
"چی؟"
"دوباره بگو... میخوام وقتی کاملا بیدارم دوباره بشنومش"
"نمیخوای بلند شی؟" لبخند روی لبم شیطنت آمیز شده بود دقیقا میدونستم چی ازم میخواد ولی دوست داشتم اذیتش کنم.
"کای!!"
"خیله خب خیله خب... اما من الان گشنمه..." شاید اگه میدونستم دفعه بعدی که میتونم این کلمه رو بهش بگم ممکنه هرگز نیاد، اگه میدونستم قراره توی 48 ساعت آینده چه اتفاقاتی بیوفته همون لحظه توی بغلم میگرفتمش و اینقد این کلمه رو توی گوشش زمزمه میکردم تا هیچ وقت از نگفتنش پشیمون نشم.
سهون روی تخت نشست و دستش رو روی شکمش گذاشت "فک کنم تربچه ام گشنشه.. آخه همش داره میچرخه اذیت میکنه، خیلی وول میخوره"
"تربچه؟ نگو بهش میگی تربچه؟"
"مگه چشه؟ خیلی هم خوبه!" سهون جوری این کلمات رو میگفت انگار که نه انگار عجیبترین اسم ممکن رو برای صدا زدن یه بچه انتخاب کرده، حتی از عجیبتر از اسمی که خوده من استفاده میکردم.
همون لحظه تصمیم گرفتم "باید براش اسم انتخاب کنیم... یه اسم خوب" یه اسم که بعدها به داشتنش افتخار کنه، یه اسم مثل ماله خودم چیزی که تمام عمرم بهش افتخار میکردم.
"به این زودی؟ هنوز 4 ماه دیگه وقت داریما..."
از جام بلند شدم از پشت دستم رو دورش حلقه کردم، چقدر از قبل لاغرتر شده بود چقدر شکننده به نظر میرسید، اینقدر شکننده که منو بدجور میترسوند، چیزی که هیچکدوم از ما توی اون لحظه نیاز نداشتیم، حداقل من اینجوری فکر میکردم برای همین با لحنی که دوست داشتم آرامش بخش به نظر بیاد گفتم "میخوام بهش عادت کنه"
چونه ام روی تیغه کتف سهون بود و حرکت صورتش رو حس کردم، حس کردم لبخند زد "بریم صبحونه؟"
"بریم..."
شاید اگه توی تخت میموندیم، اگه تصمیم نمیگرفتیم اون روز اینقدر زود روزمونو شروع کینم اون روز اونقدر طولانی نمیشد، شاید اونروز یه جور دیگه میشد.
اون روز میتونست یه روز آروم برامون باشه چیزی که توی این مدت زیاد تجربه اش نکرده بودیم ولی گذشته نفرین شده من نمیخواست دست از سرم برداره، گذشته بدون اینکه من بدونم تمام مدت داشت برای خزیدن توی زندگیم برنامه ریزی میکرد، برای اثبات نفرین شده بودنم داشت تلاش میکرد، برای کوبیدن اشتباهاتم توی صورتم لحظه شماری میکرد.*این موضوع رو از خودم درآوردم تو هیچ افسانه ای نیومده!!! یه همچین ادم گول بمالی هستم من :D
YOU ARE READING
Healer I [Completed]
Fanfictionعنوان: Healer نویسنده: xee ژانر: تخیلی، ام پرگ تعداد قسمت: 69 زوج ها: کایهون، کایسو، چانبک، شیوهان، کریسهو تاریخ شروع: Jun 28, 2015 تاریخ پایان: Oct 15, 2016 توضیحات: چیکار میکردین اگه میفهمیدین مردین و تنها راه فرار از تبعید به جهنم برای شما امضای...