53.لوکا

1K 147 15
                                    

12 سال قبل - آرکیدیا
اشک توی چشمای لوکا حلقه زده بود توی تمام این چند هزار سال به اندازه وقتی اون خبر رو شنید شکه نشده بود "مین تو میدونی من چقد برای این اتفاق صبر کردم نمیخوام بی‌خیالش شم" به سمت لوهان چرخید "هانی تو بهش بگو، برا چی ساکتی!! بگو من دو ماه دیگه قرار بود برم، حالا میرم فرقش چیه؟؟" لوهان سرشو پایین انداخته بود نمیدونست واقعا چی بگه، لوکا برای این قضیه خیلی سختی کشیده بود چندین سال با مجمع فقط برای موافقت با هبوطش درگیر بود
البته لوهان هم حق رو به مجمع میداد، نفهمید لوکا چی پیش خودش فکر کرده، بعد از شیومین و البته کل مجمع اون قوی‌ترین فرد آرکیدیا بود، یکی از پایه های قدرت شیومین و حالا تصمیم داشت بره و به عنوان یه انسان زندگی کنه اونم نه به صورت معمولی اون درخواست تولد داشت، یعنی نه حتی مثل سوهو به عنوان یه انسان کامل به زندگی انسانی پا بذاره اون میخواست روح باشه، روح یه بچه، تمام حرفش این بود که میخواد خودش رشد کنه، به کمال برسه، نمیخواد با خاطرات آرک تا آخر عمرش زندگی کنه و هربار به زندگی بعدی میره همچنان بدونه دنیایی پشت دروازه وجود داره، قابلیتی که همه افراد هبوط کرده داشتن، خاطرات، اون خاطرات انسانی میخواست یه زندگی معمولی
اگه بخاطر شیومین نبود اون هرگز اجازه تولد رو به دست نمی‌اورد ولی حالا شانسش از بین رفته بود و خودشم اینو میدونست فقط نمیخواست قبول کنه که دیگه نمیتونه به عنوان نوزادی که انتخاب کرده متولد بشه
با صدای داد لوکا به خودش امد و به مرد خشمگین روبروش نگاه کرد، اینکه لوکا عصبانی بود رو میشد از چشماش خوند ولی اشکی که تهدید به ریختن میکرد حرف از چیزی فراتر از خشم داشت "هان چرا هیچی نمیگی؟" لوهان با خجالت و به سختی لبش رو باز کرد "هیونگ...." اما جمله اش با دستی که به نشونه سکوت بالا امد متوقف شد
شیومین با چهره خونسردی به لوکا نگاه کرد "لوکا! همه ما میدونیم این موضوع برای تو چقدر مهمه ولی همه حتی خودت میدونی غیر ممکنه و دلایلشم میدونی... حتی حتــــــــــــــی اگه اون بچه سالم بود و دچار نقض عضو نشده بود هم نمیشد کاری کرد اون قبلا متولد شده و روحش رو دریافت کرده، دریافت روح دست من و تو نیست لوکا... تو میتونستی چند ساعت قبل از تولدش به اون بدن بری اگه انقدر ناگهانی این اتفاق نیوفتاده بود، ولی الان!! خودت میدونی لرد (منظورش خداس*) روحشو بهش داده اون بچه حالا روح خودش رو داره"
دست راست لوکا تبدیل به مشت شده بود ولی دست چپش از عصبانیت هنوز کنار بدنش داشت میلرزید "حالا من باید چیکار کنم؟" مکث کوتاهی کرد و دوباره از شدت خشم داد زد "من باید چه غلطی بکنم؟"
چهره خونسرد شیومین از هرچیزی بیشتر داشت اذیتش میکرد، این تصور که شیومین میدونسته این اتفاق می افته و چیزی نگفته براش سنگین بود، شیومین از آینده خبر داشت پس احتمالا این موضوع رو هم میدونست. با یأس به دوستش نگاه کرد و با صدایی که دیگه فقط توش غصه بود به آرومی گفت "میدونستی؟" بلافاصله تلخندی زد "چه سوالی میپرسم معلومه که میدونستی"
شیومین لبخند محوی زد "بهت گفته بودم، نگفته بودم؟ گفتم ریسکه بزرگیه، این بچه هرگز قرار نبود به این دنیا بیاد ولی تو اصرار داشتی این خانواده باشن و حالا اون به دنیا امده و خودت میدونی تنها راهت برای داشتن اون بدن اینه که صبر کنی تا زمانش برای این زندگی تموم شه بعد از اون میتونی برای داشتن بدنت درخواست کنی البته میتونی بدن دیگه..." لوکا تک خندی زد "بدن دیگه؟ من 7 سال برا این‌یکی صبر کردم، من بدن دیگه ای نمیخوام"
لوهان که تمام مدت شاهد بحث دوتا آدم مهم زندگیش بود بلاخره صبرش سر امد "هیونگ... آروم باش، این اتفاقیه که افتاده، شیومین هم نمیتونست عوضش کنه هر دومون اینو خوب میدونیم پس انقدر..."
خیلی ناگهانی لوکا زیر خنده زد یه خنده کاملا عصبی "درسته این تقصیر شیومین نیست، تقصیر هیچکدوم از ماست، تقصیره اونه، اون پسری که تو مراقبشی، اوه سهون، اون بچه خودخواه!!" نفس های لوکا از حرص به شماره افتاده بود، یه پسر بچه 14 ساله فقط برای تلافی کار معلمش زندگی اون و خیلی های دیگه رو بهم ریخته بود، پسری که لوهان، کسی که برادر خودش میدونست مراقبش بود
چشای نگران لوهان روی برادر بزرگش* ثابت موند "هیو...هیونگ!! اون فقط یه بچه اس..." شیومین بدون هیچ رحمی و با صدایی که سردی توش موج میزد ادامه حرف لوهان رو داد "و تقاص کارش رو به زودی پس میده" لوهان سمت شیومین برگشت "شیومین!!!" ولی عشقش خیلی رک موضعش رو مشخص کرد "اون بچه بخاطر خراب کردن زندگی لوکا مجازات نمیشه بخاطر قتل، نقص عضو و از بین بردن خانواده معلمش تقاص پس میده" لوهان نمیخواست ولی فکر اینکه این بچه شکسته، قراره به زودی بخاطر اشتباهی که کرده مجازات بشه اذیتش میکرد
سعی کرد حواسش رو به حرفای شیومین بده که داشت با لوکا حرف میزد "لوک... نمیتونم بهت قولی بدم ولی ممکنه راهی باشه، ولی آسون نخواهد بود" همین یه روزنه امید برای لوکا کافی بود تا بتونه خشمش رو کنترل کنه و همون لحظه همه قوانین رو زیرپا نذاره و زندگی یه آدم، زندگی یه بچه به اسم سهون رو نگیره
-----------------------------------
5 ماه بعد
لوهان با چشمای کنجکاو از م.ع.ش.و.ق.ه اش که آروم با بالا تنه برهنه اونو توی بغلش گرفته بود و سعی داشت بخوابه پرسید "تو اینو میدونستی مگه نه؟" وقتی شیومین جوابی نداد لوهان شروع کرد با انگشتش اشاره اش سر بینی شیومین رو لمس کردن، اون خوب میدونست شیومین از این کار خوشش نمیاد
اذیت کردن شیومین خیلی زودتر از چیزی که فکر میکرد جواب داد "لو....!!" لوهان یه لبخند پر از شیطنت زد "بگو دیگه تو میدونستی لوک هیونگ این فرصت رو پیدا میکنه که کنار بدنش باشه نه؟" شیومین لبخند کجی زد "گیریم که میدونستم" لبهای لوهان از هم باز شد و دندوناش به نمایش گذاشته شد "تو میدونستی بهترین دوستی هستی که هرکی میتونه آرزوشو بکنه؟"
شیومین چشم چپش که سمت صورت لوهان بود باز کرد "دوست؟!! فقط دوست" لوهان خنده پر از شادی کرد "بقیه اش ماله منه" و خودش رو بیشتر به شیومین چسبوند، از اینکه توی انتخابش اشتباه نکرده و بهترین رو از بین بهترینا داره به خودش افتخار میکرد
-----------------------------------------
شیومین پسر بچه روی تخت بیمارستان رو به لوکا نشون داد "اسمش جونگ هیونه*، 3روزه توی کماس" لوکا به پسر بچه روی تخت خیره شد و بعد لبخند ضعیفی زد "معلومه بچه شریه" شیومین نیشخندی زد و سرشو تکون داد "از درخت افتاده و سرش ضربه خورده، زمان مرگش نیست ولی روحش اونقدر قوی نیست که بتونه نگهش داره و..." وقتی شیومین جملش رو ادامه نداد لوکا با کنجکاوی بهش نگاه کرد واقعا نمیدونست چرا دوستش اونو به اینجا اورده، شیومین معمولا از آرک بیرون نمی‌امد مگه موضوع خیلی مهمی در میون بود
شیومین لبخند دندون نمایی زد "و اگه این خوشحالت میکنه این پسر، پسرخاله مین هیونه!!" لوک از شنیدن این اسم خشکش زدن مین هیون اسمی بود که روی جسم خودش گذاشته شده بود، روی اون پسر بچه، شیو در کمال آرامش ادامه داد "زیاد نمیخواد به خودت فشار بیاری، دقیقا پسر همون خاله ایه که مین هیون رو به فرزندی قبول کرده، یعنی اگه زنده بمونه با مین توی یه خونه زندگی میکنه"
لوک ناخوداگاه خنده خفه ای کرد و با اشتیاق به پسر نگاه کرد، این پسر 6 ساله میتونست امیدش برای زندگی باشه، برای انسان شدن "خب الان باید چیکار کنم؟ با مجمع..." شیو سرش رو به نشونه منفی تکون داد "مجمع رو بسپر به من این بچه خیلی ضعیفه، تا فردا آماده باش، تو رو به عنوان روح پشتیبان توی بدنش میذارم، اینجوری تا روزی که بدنت زنده اس با این پسر کنار بدنت میمونی بعد از اون بلافاصله با مرگِ بدنت، مثل بقیه ارواح به آرک منتقل میشی، امیدوارم تا اون موقع روح این بچه هم اونقدری قوی بشه که بتونه بدنش رو به تنهایی نگه داره" لوک با اینکه آشکارا خوشحال بود ولی هنوز رگه‌هایی از نگرانی توی وجودش حس میکرد، روح پشتیبان به این معنی بود که باید توی بدن این پسر تا زمان مرگش به خواب میرفت و در کنار بدن خودش و روح پسر بچه ای که روی تخت بود زندگی میکرد و البته از همه نگران کننده تر این بود که آرک هنوزم روش کنترل داشت، اون نمیخواست آرک بتونه کنترلش کنه ولی از شرایط روح پشتیبان قابلیت فراخوانی بود، یعنی هر زمان که آرک میخواست میتونست لوکا رو که به شکل روح به خواب رفته بود بیدار کنه و کنترل این بدن رو بهش بده، چیزی که لوکا نمیخواست، لوکا نمیخواست بدن دیگری رو کنترل کنه، این به دور از انسانیت بود
با تمام نگرانی ها لوکا خیلی زود به بدن جدیدش منتقل شد و فقط دو نفر از موضوع روح پشتیبان اگاه بودن، شیومین بهترین دوستش و وارث آرک و البته برادر عزیزش لوهان، شیومین این راز رو فقط بخاطر درخواست لوکا حتی از مجمع پنهان کرد تا لوکا در آرامش بخوابه.
-------------------------------------------------
زمان حال
"سهون... سهون بیا بیرون... کسی تو رو مقصر نمیدونه... سهون خواهش میکنم..." التماس کای اصلا افاقه نمیکرد، سهون خودشو توی اتاق حبس کرده بود، شنیدن کاری که کرده اونم از زبون لوکا کسی که خودش یکی از قربانیای این اتفاق بوده براش خیلی سنگین بود، حتی زمانی که بخاطر اشتباهاتش محکوم به این زندگی شد انقدر به عاقبت کارش فکر نکرده بود که بخواد اینجوری اذیتش کنه
گوشه اتاق توی خودش جمع شده بود "جونگهویا شنیدی؟ من ادم بدی‌ام هنوزم دوست داری تو دنیایی باشی که آدمای خودخواهی مثل من زیادن؟! شنیدی بابا کار خیلی بدی کرده، اون بچه مثل تو بوده ولی حالا حتی نمیتونه راه بره، لوکا هیونگ بخاطر خودخواهی بابا نتونست بدن خودشو داشته باشه ولی بازم گفت تقصیر من نیست، تو هم میگی تقصیر من نیست؟ پس چرا انقدر قلبم سنگینه؟ اون حتی جونمون رو نجات داد..." سهون زانوشو تو بغل گرفت و سرش رو روی زانوهاش گذاشت، براش هضم کاری که خودش کرده بود سخت بود
'من قرار بود 12 سال پیش به بدنم برم ولی خب نتونستم چون اون بدن ناقص شد' "من اون بچه رو ناقص کردم، من!"
کای سهون رو میشناخت میدونست اون لجباز تر از این حرفاس برای همین تصمیم گرفت به سهون فضا بده تا یکم با خودش کنار بیاد و خودش سراغ لوکا رفت که توی نشیمن داشت به کتابای کای با دقت زیادی نگاه میکرد
همین که وارد شد لوکا بدون برگردوندن سرش گفت "اون حالش خوب میشه، بذار تنها باشه" کای هوفی کرد و روی مبل ولو شد "این مدت خیلی اذیت شده واقعا نمیفهمم اگه میگی اون مقصر نیست چرا اصلا داستان رو اینجوری براش تعریف کردی متونستی یکم از جزئیاتش کم کنی"
خنده خفه لوکا باعث حرص کای میشد "تو هنوزم همون بچه نق نقو هستی میدونستی؟ اون حق داشت اصل ماجرا رو بدونه از این به بعدم احتمالا منو بیشتر میبینه پس باید همین اول همه چیز براش روشن میشد" کای از جاش بلند شد و کنار لوکا رفت تا ببینه چی انقدر براش جالبه که حتی روشو برنمیگردونه
همین که کنارش رسید لوکا کتاب رو بست و به کای نشون داد "آرک تاریخ پیچیده ای داره، محافظای زیادی وارث تاج و تخت آرک شدن بعضیاشون محافظای خاصی بودن میدونستی؟" کای دیگه مطمئن شد دلیل اینجا بودن هیونگش فقط بیان گذشته نبوده لوکا کتاب رو توی بغل کای انداخت، کای به سختی کتاب رو از افتادن و تکه تکه شدن نجات داد، اونو رو آروم روی بقیه کتابا برگردوند و پشت سر لوکا رفت. بلاخره تصمیم گرفت چیزی که از لحظه اول داشت برای گفتن یا نگفتنش با خودش کلنجار میرفت رو بگه "هیونگ.... این پسر..." کای سرشو تکون داد نمیخواست اون چیزای وحشتناک رو حتی به زبون بیاره حرفش رو عوض کرد "هیونگ من بخاطر نشون دادن شوالیه ام به این بچه مجازات شدم، چطور مجمع اینکارو با وجود اینکه تو روحش بودی انجام داد؟!!"
لوکا نیشخندی زد "مجمع با تشکر از شیو تا روزی که لوهان برای نجات هیلرت روح منو فراخوانی نکرده بود از این ماجرا خبر نداشت، اونا مطمئن بودن که من به زندگی انسانی رفتم، اونم با انتخاب یه بدن دیگه که البته اشتباه هم نبود فقط دقیق دقیق هم نبود"
خیلی بی مقدمه سمت پلیور جی آر که برای گرم کردن خودش ازش استفاده کرده بود رفت و از روی دسته مبل برش داشت "حواست رو خیلی بیشتر جمع کن، نذار عشقت بهش کورت کنه، هشیارتر باش تا بتونی ازشون محافظت کنی، چیزی که من دارم میبینم همون پسر بچه نق نقوییه که 500 سال پیش دادن تا تربیتش کنم تا بتونه با این دنیا کنار بیاد" لبخند ضعیفی زد و سمت در رفت "امیدوار بودم میتونستم بگم خداحافظ برا همیشه ولی شما دوتا اهنربای دردسرین پس اگه بهم نیاز داشتی میدونی کجا پیدام کنی!"
------------------------------------
کای بعد از رفتن لوکا خیلی به حرفاش فکر کرد به نتایجی هم رسید ولی این نتایج اصلا با عقلش جور در نمی‌امد پس تصمیم گرفت اصلا بهش فکر نکنه، دیگه نتونست تنهایی و سکوت رو تحمل کنه بلند شد و سمت کمد دیواری رفت، جایی که اخرین بار یادش می‌امد کلیدای یدکی رو گذاشته بود، بعد از زیر رو کردن کمد بلاخره پیداش کرد
پشت در رفت، تصمیم نداشت پابرهنه توی خلوت سهون بپره برای همین اول در زد "هی سهون... درو باز کن... میشه؟" بعد از چند دقیقه سکوت و چندبار در زدن هیچ جوابی نگرفت، میخواست در رو باز کنه ولی صدای چرخیدن کلید پشت در مانعش شد
چشمای سهون سرخ بود ولی مثل یکساعت قبل چهره اش عصبی نبود انگار یکم تونسته بود با خودش کنار بیاد، کای سالها بود به کسی همچین حسی پیدا نکرده بود، این حس که با دیدن چشمای سرخ از اشکش دلش بگیره، با محبت دستش رو بالا اورد و رد آخرین قطرات اشکی که معلوم بود خیلی هم قدیمی نیستن از روی صورت سهون پاک کرد "هیییی خودت که حرفای هیونگ رو شنیدی، اون بچه از اولم قرار نبود به دنیا بیاد، پس...." سهون بینیشو کمی بالا کشید و بی مقدمه سمت کای رفت، دستشو دور کای حلقه کرد و سرش رو روی شونه‌اش گذاشت "من تو زندگیم اشتباهات بزرگی کردم کای... اشتباهاتی که حالا از فکر نتیجه اش میترسم، چطور خدا به آدم بی‌لیاقتی مثل من همچین لطفی کرده؟"
کای نمیدونست سهون درباره چی حرف میزنه، با آرامش دستش رو دور بدن سهون حلقه کرد و بهش همون حس امنیتی که لازم داشت داد "کای با همه کارام بازم خدا بهم فرصت داد شما رو داشته باشم!! آخه چرا؟ چطوری؟ اگه... اگه این یه تنبیه باشه چی؟ اگه وقتی حس میکنم خوشبختم ببینم دیگه هیچکدومو ندارم چی؟" کای دستش رو روی کمر سهون میکشید تا پسری که هر لحظه ممکن بود دوباره بشکنه و بزنه زیر گریه آروم کنه "هی... هیچکس هیچجا نمیره..." کمی سهون رو از خودش جدا کرد و جلوش زانو زد و رو به شکم کمی بالا امده سهون گفت "مگه نه جوجه؟ تو بهش بگو تا ابد به ما زنجیر شده" تا ابد زمان خیلی زیادی بود و هردو اونا میدونستن تا ابد برای اونا معنایی نداره ولی کای قصد نداشت سهون رو از دست بده، نمیخواست سهون رو ببازه، اینبار نه.
----------------------------------------------------
سرش روی سینه ب.ر.ه.ن.ه کای بود و دست کای روی کمره ب.ر.ه.ن.هش خطوط نامنظمی میکشید، سرشو کمی بالا اورد و به صورت کای نگاه کرد "هنوز درک نمیکنم لوکا هیونگ چطور تونسته منو ببخشه؟"
"سهون... هیونگ بهت گفت تو مقصر نیستی پس مطمئن باش نیستی، لوکا هیونگ با کسی تعارف نداره باور کن اگه مقصر میدونستت خیلی راحت میگفت مقصری" سهون سرش رو توی سینه کای فرو برد
کای خوب میتونست بفهمه احتمالا سهون خیلی حرفش رو قبول نداره "میخوای یکم درباره اش بدونی؟" کای کمی توی جاش جابه جا شد و به حالت نیمه نشسته در امد همونطور که سهون توی بغلش بود شروع کرد "خب... هیونگ یه محافظ بود، بعد از شیومین قویترین، خیلیا مدیونشن، خیلیا بهش ربط دارن حتی خوده من یا لوهان" کای خنده خفه ای کرد "لوهان یه جورایی برادرش محسوب میشه، زمانی که همه درخواست مراقب شدنش رو رد کردن لوکا هیونگ تنها کسی بود که تا اخر باهاش موند" سهون با تعجب به کای نگاه کرد "ولی شیومین..." کای سرش رو تکون داد "شیومین و لوهان خیلی بعدتر از مراقب شدن لوهان باهام جفت شدن راستش منم درست نمیدونم چون اونموقع نبودم ولی همه میگن وقتی خبرش پخش شده هیچکسی باور نمیکرده، لوکا و لوهان شاید ولی لوهان و شیومین...! عمرا! میگن شیومین اصلا از لوهان خوشش نمی‌امد چون به زور اونجا مونده بوده و شیو فکر میکرده بخاطر لوکاس ولی بعدا نمیدونم چطوری انقدر دیوونه اش شد!! در هر صورت از همون زمان اسم اصلیش که هان بود شد لوهان البته ادمای خیلی نزدیک بهش لوگا صداش میکنن وارث قبلی این اسم رو روی لوهان گذاشته شنیدم گفته این ارتباط بین برادرا رو قوت میبخشه یا یه همچین چیزی، از همون موقع هم همه این دوتا رو برادر میدونستن ولی خب بازم انتظارات دیگه ای میرفت..."
"پس اون دوتا خیلی بهم نزدیکن؟" کای با لبخند سرش رو تکون داد تعریف کردن این چیزا براش مثل گفتن داستان پریان برای یه بچه کنجکاو بود "تنها دلیلی که لوکا هیونگ به فراخوانی لوهان جواب داد و بیدار شد رابطه قوی اوناس وگرنه هیچکس جز شیومین و مجمع اونقدر قدرت ندارن که فراخوانی بکنه، امیدوارم حالش خوب باشه، فراخوانی کار خیلی سختیه، هرکسی از پسش برنمیاد، با اینکه دیدمش ولی" با کنجکاوی سمت سهون برگشت "به نظر تو هم یه جوری بود نه؟ من حالم خوب نبود ولی بازم یه جوری بود!!" سهون تکخندی زد "چجوری بود؟! عجیب؟ تو خودت خیلی یه جوری شدی! اصلا مثل قبل نیستی!! خودت متوجه شدی؟" کای با گیجی به سهون نگاه کرد معنی کلمه یه جوری شدی رو درباره خودش نمیفهمید سهون خنده ضعیفی کرد و کمی جا به جا شد "خب تو الان خیلی به دیگران توجه میکنی قبلا برات مهم نبود اگه یکی از اونا جلوت هر برلایی سرش بیاد.... حالا از این بگذریم سوال من!!! اصلا شما همدیگه رو چطور میشناسین یعنی میگم گفت خیلی وقته ندیدتت تو هم میگی مدیونشی! پس قبلا همو دیده بودین؟" کای پیشونیش رو خاروند و با حالت کلافه ای سعی کرد دوره اموزشیش رو از جلو چشمش پس بزنه "اره، خب من... ااممم.. من... اممم... اون استادم بود.... هرچی بلدم اون بهم یاد داد... البته... بعد از اینکه چند هفته ای به عنوان کیسه بکسش ازم استفاده کرد" سهون از حالت حرف زدن کای خنده اش گرفته بود از چهره کای معلوم بود از یاداوری اون روزاش اصلا خوشحال نیست "یعنی انقد بد بود؟"
"بد که نه..... اااام... هیونگ... یکم خاصه... فرق میکنه... اعتقادش این بود اول باید من قبلی رو از خورد کنه، خاک کنه و بعد از نو خودش بسازه، تا حدودی هم موفق شد، یعنی... میدونی... من قبلا یه جور دیگه بودم... یه جوره... اممم... چطوری بگم... احساساتی؟ اره احساساتی بودم... کافی بود یه نفر جلوم گریه کنه... مثل الان که اگه تو گریه کنی... دیوونه میشم... اونموقع‌ها برا همه اینجوری بودم" سرش رو به سمت صورت سهون که یکم زیادی ساکت بود چرخوند و با چشمای متعجب و ابروهای بالا رفته اش روبرو شد "چیه؟... باور کن من همیشه اینجوری نبود...." سهون از قیافه کای که سعی میکرد قانع کننده باشه خنده اش گرفت ولی نمیدونست کای داره همه سعیش رو میکنه تا حال اون رو تغییر بده حتی اگه اینکار نیاز به خل و چل بازی داشته باشه، کای جدیدا یادگرفته بود چانیول چطوری بکهیون رو از حال و هوای توهمش بیرون میاره و انگار توی تقلید ازش اونقدرام ناشی عمل نکرده بود و تونسته بود فکر سهون رو کمی منحرف کنه "خب... بعد چی شد؟ خیلی سخت بود؟"
"اون دوره سخت بود ولی یادم داد چطور وقتی زندگی سخت میشه، ادامه بدم یا مشکلاتمو حل کنم هیونگ حتی بهم اسم داد، کای، این اسم رو لوکا بهم داد، از اسم خودش گرفته شده راستش منم مثل لوهان بودم، هیچکسی حاضر به قبول کردنم نبود، شیومینم نمیتونست بهم اموزش بده چون به اندازه کافی توی اینجور چیزا دخالت کرده بود، گاهی فکر میکنم اون از لوکا خواست بهم اموزش بده تنها کسی که توی آرک صدای منو شنید و درخواستمو قبول کرد شیومین بود، من شرایط شکارچی شدن رو نداشتم ولی شیومین این فرصت رو بهم داد و بعد لوکا منو اینی که هستم کرد، این هیونگ یه چیز متفاوت از همه اس، وقتی بهم گفت یه روز اونی که میتونه روح وحشی شدمو کنترل کنه بدون اینکه منه احمق بفهمم این همونه تا اعماق زندگیم نفوذ میکنه اولین بار بود که باورش نکردم ولی حتی اونبارم حق با هیونگ بود"
سکوت خاصی توی اتاق حاکم بود، کای انگار دوباره توی گذشته اش غرق شده بود، سهون ناخواسته و با حس یه کشش عجیب توی خودش کمی بلند شد، دستش بی اختیار بالا امد و روی صورت کای قرار گرفت، قبل از اینکه کای بخواد چیزی بگه سهون یه بوسه کوتاه و سبک روی لب کای گذاشت و عقب کشید، لبخند خیلی بزرگی روی لب کای نشست که خیلی زود به خنده بی صدا تبدیل شد "یه نفر انگار خیلی دلش راند دو..." سهون دستش رو روی دهن کای گذاشت و نذاشت حرفش ادامه پیدا کنه و بعد سری سرجاش برگشت، پشت به کای دراز کشید و پتو رو تا گردنش بالا کشید.
کای خنده اش گرفته بود، سرش رو به دو طرف تکون داد بعد از همه چیزایی که بینشون گذشته بود این پسر هنوزم اینجوری رفتار میکرد و این یکم عجیب و خنده دار بود، زیر پتو خزید و از پشت سهون رو توی بغلش گرفت ولی سهون به زور دست کای رو از دورش باز کرد و بعد دستشو عقب زد ولی این هیچ تغییری توی نظر کای ایجاد نکرد، کای اونو چرخوند سمت خودش و محکم توی بغلش گرفت، اینبار سهون اجازه داد تا هر دوشون از این در کنار هم بودن لذت ببرن
---------------------------------------------------------
7 روز بعد گاراژ کای
"خب نظرت چیه؟ میتونی راضیش کنی؟" بکهیون تمام نقشه اش رو برای کای توضیح داد و حالا از کای یه جورایی کمک میخواست "اونجوری هنگ نکن لطفا این برای هر جفتشون... یعنی هر سه تاتون خوبه!!"
توی مغزش داشت حرفای بک رو تجزیه و تحلیل میکرد، از نظر تئوری ایده فوق‌العاده‌ای بود ولی توی عمل چندتا نقص داشت "ببین، اممم ایده خوبیه ولی نمیشه جای ساحل بریم یه جای دیگه؟ یه جا که یکم ساکت تر و خلوت تر باشه؟ ناسلامتی برای تمدد اعصاب میریما" البته کای این نکته رو که خودش هیچ علاقه ای به دریا نداره و مرتع و زمین‌های باز رو ترجیح میده اصلا بیان نکرد ولی حرفش کاملا منطقی بود
بکهیون نفسش رو صدا دار بیرون داد و بعد یه لبخند زورکی زد که خیلی زود هم تبدیل به یه صورت پوکر شد "خب جناب اینشتین من مرض ندارم میگم ببرش دریا که، تو چه آدمی هستی خبر نداری مادر یعنی پدر............ اه نمیدونم همون کسی که قراره بچت رو به دنیا بیاره عاشق دریاس آخه؟!!"
برای یک لحظه فقط یک لحظه یه تصویر قدیمی از جلو چشم کای رد شد
گذر خاطرات
"ارباب این دریاس؟؟؟ واااااایییییی خیلیییییییی بزرگه، اینهمه آب؟ فکر کنم از همین الان عاشقش شدم!! خیلی قشنگه مگه نه ارباب جوان" جونگ این با بدجنسی خندید "بذار ببینم وقتی توی قایق حالت بهم خورد هم اینجوری میخندی سونگ!!" پدرش به پسر 16 ساله اش که به وضوح داشت پسر کوچکتر رو اذیت میکرد نگاهی کرد و بعد با مهربونی رو به سونگ مین کرد "خیلی قشنگه نه؟!! امیدوارم از اینکه با ما به این سفر امدی پشیمون نباشی" سونگ مین که هنوز از شوخی جونگ این حالش گرفته بود با شنیدن حرفای اربابش دوباره چشمش برق زد "نه ارباب خیلی هم ممنونم که منو بجای کیومین هیونگ اوردین، وقتی براشون بگم دریا چقدر بزرگ و قشنگه حتما شاخ در میارن"
پایان گذر خاطرات
"مثل سونگمین" صدای زمزمه وار کای توی توضیحات بکهیون درباره اینکه سهون خودش گفته عاشق دریاست شنیده نشد ولی کای کاملا صورت شاد سونگمین 11 ساله رو بعد از دیدن دریا به یاد داشت، اگه بردن سهون کنار دریا میتونست همون لبخند رو روی لب سهون بیاره ارزش اونهمه شلوغی رو داشت "باشه ساحل حله!! ولی هزینه سفر رو خودم میدم نیازی نیست شماها برامون بخرین همین که کمک کنی یه جای خوب پیدا کنم ممنون میشم"
بکهیون برای چند ثانیه کاملا ساکت شد، حتی صدای نفس کشیدنش هم شنیده نمیشد ولی بعد با لحنی که تعجب توش موج میزد گفت "ممنون میشی؟... تو؟..." بک سرشو تکون داد تا ببینه هنوز بیداره یا نه وقتی از بیدار بودنش اطمینان پیدا کرد سعی کرد بحث رو عوض کنه "موضوع خونه چی؟"
شاید ساحل رو میتونست قبول کنه ولی این مورد دیگه زیاده روی بود "این یکم زیادی نیست؟ آخه خونه..." بک دستش رو بالا اورد و با قیافه خاصی که داد میزد من از همه بهتر میفهمم گفت "تو واقعا میخوای بچه ات تو این خرابه بزرگ شه؟ شب اگه کسی از جلوش رد شه سکته نکنه خیلیه!!"
مثل همیشه حریف زبون هیلر پرحرف نمیشد "باشه هیونگ هرکاری خواستی بکن فقط زیاده روی..." کای حس کرد الانه که بک پس بیوفته، چشمای بک داشت از حدقه میزد بیرون، حالت بک انقدر عجیب بود که کای فکر کرد چیز خطرناکی اونجاس ولی هیچی اونجا نبود اروم بازوی بک رو تکون داد "هی... هیونگ... بک هیونگ؟!!"
بک با حالت وحشت زده پرسید "تو الان به من چی گفتی؟"
"گفتم توی کارتون زیاده روی نکنین!! میخواستم بگم کار عجیبی نکنین" بک سرش رو با شدت تکون داد "نه نه قبلش؟ هیونگ؟ من؟" بک قبل از اینکه کای درک کنه که مشکل از کجاس بلند شد و روی پیشونی کای دست گذاشت "تبم نداری که!! چیزی شده؟ سرت جایی خورده؟!!"
قیافه کای خالی از هر احساسی شد "مشکلت هیونگه؟ خب دیگه نمیگ..." ولی بک بازم نذاشت جمله کای تموم شه و با یه حالت مسخره و یه لبخند مسخره تر گفت "مشکل چیه... هرچی دوس داری صدا کن عزیزم.... من دیگه میرم.... سهون نفهمه ها.... خدافظ" کای برای چند لحظه حتی نگران شد با حالت بک که بیشتر شبیه مستا بود تا هر چیز دیگه بک میتونه تنهایی خودشو به خونه برسونه؟ ولی در اخر به این نتیجه رسید مشکلی پیش نمیاد.
دوستان ببینید لوکا همه چیزی که شما در قسمت اول از گذشته خوندین رو برای سکای تعریف نکرد یه مقدارش رو گفت به عنوان اطلاعات بهشون گفت مثل اینکه سهون باعث اون اتفاق بده ولی نگفته بود که مجمع بی خبر بوده / در باور مسیحیت به خداوند لرد هم گفته میشه / لوهان و لوکا برادر تنی نیستن مثل برادر میمونن / اسم اصلی جی آر، جونگهیون هست و دقت کنین توی فیک دوتا جونگهیون داریم یکی جی آر اونیکی داداش چن.
ببینید دوستان ممکنه توی سالها یکم گیج شید برا همین خودم حساب کتابشو بهتون میگم | سهون وقتی مرد 18 سالش بود و بعد از مرگ به 8 سال بعد از مرگش یعنی جایی که اگه زنده بود 26 ساله میبود فرستاده شد و اونجا با پسرای 17 ساله هم کلاس شد. اون 4 سال قبل از مرگش باعث از بین رفتن خانواده معلمش شد یعنی زمانی که 14 سالش بود اون زمان که سهون 14 سالش بوده جی آر و بقیه پسرا تقریبا 6 ساله بودن.|

Healer I [Completed] Where stories live. Discover now