08.Mercy

1.3K 236 6
                                    

کای بعد از رفتن لوهان از خونه زد بیرون، اون ابلاغیه بدجور عصبانیش کرده بود. توی خیابونا میچرخید میدونست حق نداره شکار کنه، میدونست کافیه دست از پا خطا کنه تا شیومین پیمان‌نامه‌اش رو باطل کنه و مجبور بشه 800 سال بره دنیای زیرین تا به چیزی تبدیل بشه که همه عمرش کابوس زندگیش بوده شیومین چطوری به خودش اجازه داده بود اونو از شکار محروم کنه اونم یک هفته، بخاطر چی؟ یه هیلر بی ارزش؟ نمیدونست کجا باید بره نمیدونست چیکار باید بکنه فقط میدونست در اون لحظه اگه خونه بمونه دردسر بزرگتر میشه به سمت ساختمون بوکس قدیمی رفت جایی که چندسالی بود به یه بار درجه 2 تبدیل شده بود میدونست توش هم میتونه مشروب پیدا کنه و هم اونجا مسابقات غیرقانونی بوکس برگذار میشه، با اینکه خیلی دیگه تا شب مونده بود و بار عصرا کار میکرد ولی کی بود که جرات کنه کای رو راه نده داخل. کای بخاطر تمام دفعاتی که توی رینگ بوکس اون بار حریفاشو خورد کرده بود برای همه آشنا بود و حتی این موقع روز میتونست بره و تا شب اونجا بمونه، حداقل دیگه لازم نبود نگاهای سوهو و صدای گریه آزاردهنده سهون رو بشنوه.

توی خونه اوضاع بهتر نبود کریس به دستور شیومین برگشته بود به آرکیدیا و حالا توی خونه فقط سهون و سوهو دو طرف در یه اتاق روی زمین نشسته بودن.

یک ساعتی میشد که صدای گریه سهون قطع شده بود، سوهو خیال میکرد سهون از فرط خستگی خوابیده ولی اشتباه میکرد سهون بی‌حرکت، با چشمایی که کاملا خالی از احساس بود به دیوار روبروش خیره شده بود. تمام اشتباهاتش، تمام کارایی که باعث شده بود اون به اینجا برسه واضح جلو چشماش بود. همه اینا تقصیر خودش بود اگه اونقدر خودسر نبود، اگه خودخواه نبود، اگه فقط برای یه لحظه به عواقب کارش فکر کرده بود، اگه اگه اگه. ولی هنوز یه چیزی بود که نمیتونست بپذیره لوهان حق نداشت باهاش اینکارو بکنه، شیومین کی بود که به خودش اجازه بده اونو مثل یه عروسک کوکی برای نگهداری از شکارچی عزیزشون بفرسته اینجا و یا سوهو، اون که میدونست کای چه موجودیه چرا بهش اخطار نداد... چرا بهش نگفته بود.

سهون از جایی که بود میتونست خودشو توی شیشه قاب عکس بزرگ و خالی که دقیقا آخر اتاق روبروش بود ببینه، از دیدن تصویر خودش متنفر بود، حالش از دیدن کسی که میدید بهم میخورد، موهای نقره فام، چشمای خاکستری، اون پوست رنگ پریده اینا سنده خودفروشی اون بودن نشونه اینکه اون یه ترسو که برای فرار از جهنم وجودشو فروخته...

دیگه نمیتونست به این تصویر نگاه کنه، از جاش بلند شد و مجسمه فلزی خاک گرفته ای که نزدیک دستش بود رو برداشت و به طرف قاب پرت کرد، شیشه 100 تیکه شد از صدای وحشتناک شکستن شیشه سوهو به سرعت در اتاق رو که قفلی نداشت باز کرد و امد تو ولی سهون از جاش جم نخورد.. فقط به تیکه های شیشه نگاه میکرد که هر تیکه اش بازم اونو نشون میدادن

Healer I [Completed] Where stories live. Discover now