قبل از استارت بگم که سه کیونگ نامزد سابق کای هست و البته جاسوس شیومین + سه یون خواهره سهون و پرنسس لوسیفر بوده قاطیشون نکنید و جونگهو پسر سکای هست جونگهیون داداش چن.
"تو باید تاشا با..." هنوز جمله به صورت کامل از دهنش خارج نشده بود که تاشا سمتش حمله کرد و اونو روی زمین انداخت و خنجرشو بیرون کشید تا توی قلب دختر از راه رسیده فرو کنه ولی سه کیونگ خیلی سریع واکنش نشون داد و با تاشا درگیر شد، خوب متوجه بود که دو نفر همراه دختر هم منتظر فرصت مناسبی هستن که بهش حمله کنن برای همین خیلی سریع گفت "شیومین اوپا... میتونست محافظای عاقل... تری بفرسته..." با شنیدن اسم شیومین دستای تاشا شل شد و گلو سه کیونگ رو ول کرد
تاشا و جونگهیون با حالت گیجی به سه کیونگ نگاه میکردن ولی نگاه لی بیشتر پر از شک بود تا گیجی، سه کیونگ به سختی از روی زمین بلند شد و لباساش رو تکوند دستی روی گلوش کشید "کلاغ یکساعتی میشه که رسیده، خیلی دیر کردین..."
دهن تاشا نیمه باز مونده بود، میتونست قسم بخوره این همون دختریه که گردن کای رو شکست، این غیر ممکن بود که اون جاسوس شیومین باشه "تو..." سه کیونگ بی توجه به نگاه پر از شک و تردید تاشا سمت لی رفت "تو رو میشناسم... قبلا چند بار درگیر شدیم، بدجور میخواستی منو شکار کنی..." به سمت دو نفر دیگه برگشت "این چیزیه که اوپا برای گرفتن اون ماره خوش خط و خال فرستاده... دوتا نگهبان و یه شکارچی؟" خنده عصبی کرد "اگه... اگه بهش ایمان نداشتم میگفتم دیوونه شده"
اولین کسی که تونست از شوک فهمیدن ماجرا بیرون بیاد لی بود "پس تو جاسوس هیونگ هستی؟" گوشه لب سه کیونگ بالا رفت و پوزخندی زد "من اسم خودمو جاسوس نمیذارم... من یه معامله کردم الانم دارم به بندای قراردادم عمل میکنم که شامل بردن شما به تالار star میشه..."
صدای خنده تاشا حرف سه کیونگ رو قطع کرد "ما هممون دیدم که تو برادرمون رو کشتی چی باعث شده فکر کنی ما دنبالت راه میوفتیم" سمت دختر مو مشکی جلوش رفت و با گرفتن خنجرش سمت سه کیونگ قصد تهدیدش رو داشت ولی سه کیونگ بجای ترسیدن اخماشو توی هم گره کرد
دستش رو روی تیغه نقره ای خنجر خورشیده تاشا گذاشت و اونو از گردن خودش دور کرد "ببین... همون حسی که تو به من داری منم نسبت به تو دارم... اینکه چرا عشق 500 ساله خودمو کشتم اصلا به تو مربوط نمیشه... کسی که باید دلیل اینکارو بدونه میدونه، پس بهتره خفه شی و قبل از اینکه اون بچه از بین بره و وارث بعدیتون به دست لوسیفر بیوفته پشت سر من بیای..."
جونگهیون با عصبانیت سمت سه کیونگ خیز برداشت ولی تاشا دستش رو بالا اورد و جلوش رو گرفت، مثل کسی که تازه متوجه شده باشه داستان از چه قراره لبخندی زد "مرگ کای هم جزئی از نقشه اوپا بود... مگه نه؟..."
دختر جوون پشتش رو به اونا کرد و سمت سنگایی که به شکل عجیبی روی هم چیده شده بودن رفت و جعبه فلزی با طرح یه ستاره پنج پر که اطرافش نوشته های عجیبی بود رو از کوله کوچیکش بیرون کشید "به اندازه کافی وقت تلف شده... باید هرچه زودتر کلاغ رو بگیرید وگرنه از دستتون میپ.." لی جلو سه کیونگ رفت "مرگ کای جز نقشه هیونگ بود؟" سه کیونگ با کلافگی نفسش رو بیرون داد "اره... جز نقشه اون بود" لبخند عصبی زد و ابروها و دستش رو بالا برد "حالا میشه..."
"اما هیونگ چطور تونست...." سه کیونگ قبل از تموم شدن حرف جونگهیون کولشو محکم به زمین کوبید "تصمیم گرفتن برای شیومین خیلی سخت بود... ولی در اخر به این نتیجه رسید اگر مرگ کای باعث بیرون امدن کلاغ از لونه اش میشه ارزشش رو داره... هرچقدرم که براش دردناک باشه... هر چقدرم این اتفاق بهش ضربه میزد حاضر شد این ریسک رو بکنه، با وجود قربانی که اون داده الان فکر نمیکنید عوض جر و بحث بهتر باشه اون کلاغ رو بگیرید تا حداقل مرگ کای و درد شیومین بی دلیل نبوده باشه..." لی نیشخندی زد "با اینکه نمیتونم حق رو به تو بدم ولی... اگه مرگ کای باعث شده مشاور کیم نقابشو پایین بیاره و خودش به دنیای میانی بیاد پس حداقل نباید بذاریم مرگ برادرمون بی نتیجه باشه" تاشا سرشو با تلخی تکون داد و با نگرانی پرسید "در هر صورت باید بریم داخل تا بتونیم کیم بیونگهو رو بگیریم وگرنه از دستمون فرار میکنه و داخل شدن به دنیای میانی بدون اجازه ارباب تاریکی.... ممکن نیست، مگه نه؟"
بدون توجه به حرفای اونا سه کیونگ روی زمین نشست و شیشه کوچیکی رو از توی جعبه بیرون اورد و محتویات قرمز رنگ توی شیشه رو روی سنگا خالی کرد "همونطور که خودتون میدونید، شما نمیتونید از دروازه اصلی وارد شید مگه لوسیفر اجازشو بده یا قانونی از قوانین لرد نقض بشه و دروازه برای سربازان آرک باز بشه پس اجبارا من شما رو از در پشتی میبرم داخل... بقیه اشم با خودتونه..." هر سه نفر با حرکت سرشون تایید کردن
سه کیونگ با دستش به هر سه اشاره کرد که کمی عقب برن بعد خودش جلو سنگای پوشیده از مایع قرمز ایستاد هر دو دستش رو بالا برد، چشماش رو بست و شروع به گفتن کلمات عجیبی کرد
"Regna terrae, cantata Deo, psallite Cernunnos, / Regna terrae, cantata Dea psallite Aradia /caeli Deus, Deus terrae, / Humiliter majestati gloriae tuae supplicamus / Ut ab omni infernalium spirituum potestate, / Laqueo, and deceptione nequitia, / Omnis fallaciae, libera nos, dominates. / Exorcizamus you omnis immundus spiritus / Omnis satanica potestas, omnis incursio, / Infernalis adversarii, omnis legio, / Omnis and congregatio secta diabolica. / Ab insidiis diaboli, libera nos, dominates, / Ut coven tuam secura tibi libertate servire facias, / Te rogamus, audi nos! / Ut inimicos sanctae circulae humiliare digneris, / Te rogamus, audi nos!
ایAcheron خونی پاک از روحی پاک را به تو ارزانی میدارم درهای دنیای سیاه را بر ما بگشای باشد که سیراب گردی..." با اتمام جمله سه کیونگ سنگهای خیس از خون شروع به حرکت کردن و از هم فاصله گرفت، با سکون کامل همه سنگها راه پله سنگی و بنظر قدیمی به اعماق زمین پیش چشمشون خودنمایی کرد.
سه کیونگ بی توجه به پشت سرش کوله و وسایلش رو برداشت و سمت پلههای تاریک حرکت کرد، پشت سرش هم هر 3 نفر بدون تعلل راه افتادن، پلههای به شدت قدیمی بودن و به نظر میرسید از سنگ دیواره یه غار تراشیده شده باشن و راه رو به عمق تاریکی باز کرده باشن، صدای تاشا توجه سه کیونگ رو جلب کرد "اون حرفت درباره خون پاک که حقیقت نداشت؟ هان؟ روح پاک یعنی یه بچه؟"
حتی توی تاریکی راه پله هم میشد حالت بی روح صورت سه کیونگ رو تشخیص داد "چرا حقیقت داشت مطمئنا نمیشه سر نگهبان راه پله شیطان کلاه گذاشت... ولی... معنیش اصلا این نبود که من یه نوزاد رو کشتم اگه سوالت اینه..." بعد از جواب سه کیونگ همه توی سکوت فرو رفتن و ترجیح دادن مسیر باقی مونده رو بی صدا طی کنن، برای ساکنین روشنایی فرو رفتن هرچه بیشتر توی تاریکی ترسناک بود ولی هربار به دلیل اونجا امدنشون فکر میکردن مصمم تر از قبل جلو میرفتن
زمان زیادی به سکوت نگذشت و نور کمی به چشم خورد، با رسیدن به منبع نور متوجه در سنگی بزرگی شدن که از اطرافش نور کمی وارد راهرو تاریک میشد، جونگهیون با تعجب پرسید "اینو مگه میشه باز کرد؟"
"اگه شما تنها باشین نه چون این در فقط به روی ما باز میشه ولی اگه یکی مثل من رو همراهتون داشته باشین شاید..." بجای ادامه حرفش خنجری رو که شیومین بهش داد بود از لای پارچه بیرون کشید
لی نگاه تیزی به سه کیونگ انداخت "غیرممکنه فقط بخاطر یه معامله معمولی شیومین همچین چیزی رو به تو بده"
همراه با یه نیشخند کج سه کیونگ تیغه تیز خنجر رو کف دست خودش کشید و شکاف عمیقی ایجاد کرد، دستش رو سمت دره سنگی برد، اونی روی در گذاشت و اجازه داد خونش روی در جاری بشه "من کی گفتم ما یه معامله ساده کردیم" همزمان در شروع به باز شدن کرد "اونور این در یه تالاره، وقتی خارج شدیم سمت چپ 3 تا در هست توی اولیش برید، یه راهرو جلوتونه که توسط 4 نفر محافظت میشه، اگه بتونید از اون 4 تا رد شدید دیگه بقیه اش به عهده حس ششم خودتونه، هیچکسی جز سه یون و چندتا از نزدیکترین افراد اون به اضافه کلاغ جلوتر از اون 4 نفر رو ندیدن که منم شاملش میشم، شنیدم، فقط شنیدم میگن اون یه راهرو نیست، هزارتو پس باید به حواستون متکی باشید تا به جایی که میخواید برسید" پارچه سفید دور خنجرش رو توی مشت دست زخمیش فشار داد تا کاملا خونی بشه "اگه اون کلاغو میخواید از اونجا بکشیدش بیرون چون اون این مسیر رو خوب بلده، گم نشید و بگیریدش اما پیشنهاد میکنم با لوسیفر درگیر نشید، بقیه اشم با خودتونه، از خونِ من میتونید برای برگشتن از همین دروازه استفاده کنید" پارچه رو توی دست جونگهیون گذاشت و از در نیمه باز سنگی توی تالار star رفت.
-----------------------------------------------------
تالار هیچ شباهتی به تالارهای آرک نداشت برخلاف تالارهای گرد، مرمری و بلند اونا این سرسرا شکل یه 7 ضلعی با خروجیهای مختلف بود، روی کف خاکستری رنگ ستاره 5 پر قرمز رنگی با حاشیه گرد از طلسمهای شیطانی کشیده شده بود، روی دیوارای سنگی طرحهای عجیبِ حکاکی به چشم میخورد، بعضی از اونا به چشم هر 3 اونا آشنا میومد، طرح تبعید 101 محافظ خائن، طرحی از ساخته شدن این جهان به دست لرد فقط و فقط برای یک نفر، فردی که مثل ستاره سوزان به جهنم تنهایی فرستاده شد و با نفرتش از دیگران دنیایی بنا کرد تا انتقامشو یه بار دیگه از دنیایی که اونو مجازات کرد بگیره، تصاویری هم بود که بنظر بی معنی میرسید حداقل برای کسایی که داستان پشت اون تصاویر رو نمیدونستن.
جونگهیون نگاه گیجی به اطراف و سقف نسبتا کوتاه انداخت "اینا... دیگه چی هستن؟" لی با حالت خونسردی سمت چپ چرخید "تاریخ دنیای سیاه، چیزایی که ینفر نمیخواسته هرگز فراموش کنه"
هر سه سمت دری که بهشون گفته شده بود رفتن، تاشا هنوزم نسبت به اون زن مشکوک بود ولی اگه این چیزی بود که شیومین درست تشخیص داده بود اون به اربابش شک نمیکرد، با صدای جونگهیون از افکارش درباره سه کیونگ بیرون امد "چرا لوسیفر باید بخواد تبعیدش رو بیاد داشته باشه؟"
تاشا نیشخندی زد "حالا میفهمم چرا از بین همه نگهبانا و محافظین آرک شیومین تو رو به عنوان محافظ شخصیش انتخاب کرده، برخلاف ظاهر و رفتارت تو خیلی پاکی... هیچ چیزی از نفرت نمیدونی مگه نه؟ البته این یه مزیته... اصل اول نفرت تغذیه کردنه این حسته، اگه از کسی متنفر باشی هر روز به خودت یادآوری میکنی اون باهات چیکار کرده تا فراموش نکنی تا حس نفرتت کمرنگ نشه، تا اونو نبخشی، این کاریه که یه روانی انجام میده، کسی که مثل لوسیفر که شکسته، من هیچ وقت اونو ندیدم ولی میگن پدرشون از بین بچه هاش لوسیفر رو خیلی زیاد دوست داشته، میگن چون شیومین از بدو تولد وارث بوده و مورد توجه همه بوده اون نمیخواست لوسیفر کمبودی احساس کنه" لی لبخند کجی زد و ادامه حرف تاشا رو داد "که البته برعکس در امده و اون بچه زیادی به خودش مغرور شده به حدی که میگن روز به تخت نشستن شیومین اون ناپدید شده، خیلیا میگن همون روز بوده که اون شکسته و به تعبیری دیوونه شده... بعد از اونم که دیگه هر بچه ای توی آرک میدونه، اون بر میگرده و شورش راه میندازه تا به خیال خودش به چیزی که حقشه برسه"
لی دستش رو روی در چوبی گذاشت دری که از همه درهای توی تالار ستاره گذاشت "امروز روز قشنگی برای مردنه بچهها ولی بیاید بعد از بردن کلاغ به آرک بمیریم باشه؟" لبخند عمیقی روی لب تاشا نشست، نمیدونست پشت این در قراره چه اتفاقی بیوفته ولی اون اعتماد شیومین رو باید با موفقیتش جواب میداد.
------------------------------------------------------
همه مسیر رو تا تالار سیاه دوید، حس بدی داشت، میدونست این خواهر و برادر نمیتونن باهم کنار بیان و خیلی زود سهون با خیره سری سرشو به باد میده و اگه این اتفاق میافتاد همش تقصیر اون بود نه هیچکسی دیگه
جمعیت کمی پشت در بزرگ تالار ایستاده بودن، از حرفاشون میتونست بفهمه که سه یون همه رو بیرون کرده تا خودش حسابشو با برادرش به نمایندگی از دنیایی که طردش کرد تسویه کنه، اخمی کرد "شما اینجا چه غلطی میکنید، نمایش تموم شده بهتره برید پی کارتون"
مرد درشت هیکلی از بین جمعیت با تمسخر گفت "ببین کی اینجاس، پرنسس بلقوه بعدی، هی خواهر هوای ما رو از تخت ارباب داشته باش" با تموم شدن جمله مرد صدای خنده تمسخر بلند شد
صورت بی روح و سکوت سه کیونگ باعث شد همه ساکت شن و نگاهای خیره و پر از تهدیدش یه سری از افراد جلو در رو پراکنده کرد ولی هنوز چندتا از ساکنین تاریکی برای دیدن تیکه نور انتخاب شده توسط لرد منتظر بودن، هیچکدوم از اونا تا حالا فرصت دیدن همچین غنیمت با ارزشی رو نداشتن و همه میدونست امروز امکان دیدنش رو خواهند داشت، اخمی کرد و سمت کسایی که تصمیم به موندن گرفته بودن برگشت "گمشین... همین حالا..."
دختر جوونی از بین جمعیت اخم کرد "نکنه فکر کردی واقعا قراره جایگزین اونی بشی؟ چی با.." فک دختر با فشار شدید دشت سه کیونگ قفل شد، فشاری که درد زیادی رو توی چشمای اون اورد "وقتی بهتون میگم گمشین، منظورم دقیقا گمشینه نه چیز دیگه بهتره قبل از اینکه یه دلیل قانع کننده برای مرگتون پیدا کنم و اونو به پدر بدم از جلو چشمام محو شین..." لحن سه کیونگ به قدری جدی و محکم بود که همه جز دختری که فکش هنوز بین انگشتای سه کیونگ قفل شده بود از اونجا دور شدن.
بعد از دور شدن بقیه سه کیونگ نگاه سردی به دختر انداخت "و تو می-آ تا روزی که اینجام، نه تا آخر دنیا حتی اگه 10 بار بمیرم، کافیه سعی کنی، فقط سعی کنی کاری که الان کردی رو تکرار کنی، باور کن از مرگ برمیگردم و کاری میکنم پشیمون شی، منو که خوب میشناسی هان؟" به شدت صورت دختر رو ول کرد، فَک دختر از شدت فشار قرمز شده بود و میلرزید "گم..شو" دختر سرشو به سرعت تکون داد و از اونجا دور شد
نفس عمیقی کشید و سمت در فوق العاده بزرگ سیاه رنگ برگشت، با عبورش از این در دیگه راه برگشتی نبود "مردن توی روشنایی بهتر از مرگ توی اعماق تاریکیه" دست رو در گذاشت و فشارش داد.
-----------------------------------------------------------
کیونگسو با کلافگی به استادش نگاه کرد "مگه برای نجات سهون اینجا نیستیم پس چرا اینجا ایستادیم و هیچکاری نمیکنیم؟" چند دقیقه ای میشد که بلاتکلیف جلو دروازه سنگی ایستاده بودن و هیچکسی کاری انجام نمیداد
اولین جوابی که کیونگسو گرفت پوزخند و نگاه کج چانیول به لوکا بود، وقتی هیچ کدوم از همراهاشون علاقهای به توضیح نشون نداد کریس تکیه ای به تخته سنگ بزرگ کنار دروازه داد "چون stygal رو روی تنمون نداریم" کیونگسو با تعجب به استادش نگاه کرد، لوکا با کلافگی چشماش رو بست، نفسشو با صدا بیرون داد و با بی حوصلگی گفت "این یعنی تا لوسیفر نخواد این دروازه باز نمیشه"
"شیومین گفت وقتی موقعش بشه خودم میفهمم، نمیدونم چجوری ولی یه حسی بهم گفت باید اینجا باشیم، خودمم میدونم این در مگه به اجازه اون، البته راه های دیگه ای هم هست ولی..." لوکا برای گفتن حرفاش دو دل بود نمیدونست باید افسانههای قدیمی رو جدی بگیره یا نه
جوونترین عضو گروه جلو امد "هیونگ... منظورتون چیه؟ اگه راهی هست که بشه وارد شد باید امتحانش کنیم نه؟" کیونگسو نگاهش رو از استادش گرفت و به چانیول داد که اونم مثل خوده کیونگ گیج بنظر میرسید، تا جایی که اون میدونست راه دیگه ای وجود نداشت
لوکا دستی روی صورتش کشید و با دو دلی گفت "این یه افسانه اس که همیشه بین محافظا میچرخیده، من حتی نمیدونم واقعیت داره یا نه ولی... زمانی که این دنیا برای تبعید اون ساخته شد، خب من اون موقع خیلی جوون بودم، هیچکسی هم نمیدونه لرد چرا اونو از بین نبرد ولی میگن برای این دنیا درهای دیگه ای گذاشت که ورود بهشون راهای خودشو داره اما بازم ما نمیتونیم ازشون عبور کنیم، من هیچ وقت نخواستم درباره اش بدونم، این موضوع، هرچیزی که به اون مربوط بود برای شیومین دردناک بود ما هم به عنوان اولین سربازاش نمیخواستم اون آزار ببینه و البته یه راه دیگه لرد راهی برای سربازان روشنایی به این سرزمین گذاشت، افسانه میگه لرد چون از خودسری لوسیفر با خبر بود راهی گذاشت که اگه اون یه بار دیگه خواستدنیای مارو تهدید کنه اینبار اونو توی خونه خودش سرجاش بشونیم..."
کیونگسو نگاه پر سوال به لوکا انداخت "و این راه چیه؟" اینبار بجای لوکا کریس جواب داد "این یه راه نیست لوک، اگه حتی حقیقت داشته باشه... اگه حقیقت باشه، افسانه میگه دروازه به روی ما باز میشه وقتی زندگی وارث در خطر باشه، اگه این افسانه حقیقت داشت این دروازه باید الان باز میبود نه؟" سر لوکا به دو طرف تکون خورد حتی لوکا هم نمیدونست قراره چه اتفاقی بیوفته، شیومین اونو بدون هیچ نقشه ای اینجا فرستاده بود و ازش خواسته بود به خودش و غریزه اش وابسته باشه چیزی که اون سالها بود رهاش کرده بود تا زندگی کنه و حالا تنها راه زندگی یه نفر دیگه شده بود.
-----------------------------------------------------------
خنجر خورشید رو توی دستش چرخوند و نگاه دیگه ای به کاری که با برادرش کرده بود انداخت، زخمایی که روی تنش ایجاد کرده بود زیبا بودن، همونچیزی بودن که همیشه دوست داشت انجام بده، هربار که اون بچه لوس میومد و ازش میخواست باهاش بازی کنه، هربار که براش یه چیز بی ارش از چندتا تیکه چوب درس میکرد و بخیالش خواهرش باید براش خوشحال بشه، هر بار که با اون لحن بچگانه میگفت دوستش داره، همه اون بارها دلش میخواست زخمی روی تنش بذاره به عمق زخمی که روی قلب خودش ایجاد شده بود، شاید باید با خودش رو راست میبود دلیل تنفرش از سهون فقط این نبود که اون همه توجه والدینشو به خودش گرفته بود، تنها دلیلش این بود که این بچه همیشه از اون بهتر بود، همه چیزایی که سه یون با زحمت زیاد بدست میاورد برای اوه سهون کوچولو توی یه چشم بهم زدن فراهم میشد، خوبی پسر به دنیا امدن بعد از 3 بار سقط نوزادای پسر توی خانواده قدیمی اونا همین بود، قدرتی که سهون حتی درکشم نمیکرد.
ولی حالا، حالا این سه یون بود که قدرت توی دستاش بود، سالها برای این لحظه صبر کرده بود تا برادرش رو اینقدر ضعیف ببینه، نگاه سردشو روی برادره نیمه عریانش روی تخت سنگی ثابت بود "با اینکه ازت متنفرم ولی اگه فرصتی که جلو پات بود رو قبول میکردی میتونستم حضورتو تحمل کنم مثل همه اون 13 سالی که تحملت کردم، میتونستی اینجا برای همیشه..." چیزی که همیشه میخواست قدرت بود، چیزی که با بیشتر شدن سنش از یه نیاز کودکانه به یه حرص بیانتها تبدیل شده بود و حالا برادرش هرچقدرم که نفرتانگیز بود ولی میتونست این قدرت رو تثبیت کنه.
لبخند پر از تمسخری روی صورت پر از درد سهون نشست "تو یه ابلهی... فکر میکنی با فرار از دنیای زیرین به خودت لطف کردی؟ با بردگی برای اون.." سیلی محکمی توی صورت سهون نشست "حق نداری درباره لوسیفر حرف بزنی، تنها کسی که توی همه عمرم بهم پر و بال داده اونه و من براش هرکاری میکنم حتی اگه اون کار بیرون کشیدن قلب تو از سینه ات باشه"
سهون شروع به خندیدن کرد، خنده هایی که از شدت درد تبدیل به سرفههای سنگین شدن "حتی اگه یه ذره برای خودت ارزش قائل بودی درد کشیدن توی بدترین جای جهنم رو به اینجا ترجیح میدادی..." پوزخندی به خواهرش زد "تو منو بخاطر هیلر شدنم حقیر میدونی؟ این دقیقا حس من نسبت به تو..." دست سه یون دور گردنش حلقه شد و شروع به فشار اوردن کرد
با تنفر کامل و از بین دندوناش گفت "فقط.. فقط اگه تا لحظه دنیا امدن این..." سهون دستاش رو روی دسته خواهرش که خنجر رو نگه داشته بود، پوزخندی به خواهرش زد، سه سون برای چند لحظه گیج شده بود ولی وقتی فشار دست برادرش رو حس کرد که خنجر رو به سمت خودش و شکمش فشار میداد تازه متوجه شد سهون داره چیکار میکنه، دستش رو محکم گرفت تا جلو سهون رو بگیره، اون هنوز به زنده برادرش نیاز داشت، تا زمانی خارج کردن وارث از جسمش باید نفش میکشید
دندونای سهون روی هم فشرده شد و با اخرین توانی که توی تنش مونده بود دسته خواهرش رو فشار داد، با ورود لبه خنجر به شکمش دردی بهش وارد شد که مدتها بود مثلش رو تجربه نکرده بود ولی با وجود تلاش خواهرش خنجر رو با فشار بیشتر فرو کرد تا جایی که تمام بدنش از درد سست شد و دستش بی اختیار رها شد
سه یون با ترس نگاهشو به خنجره نیمه فرو رفته توی بدن برادرش داد، سالها بود همچین ترسی رو تجربه نکرده بود، دستای لرزوشن سمت خنجر دراز شد "چی.. چیکار کردی احمق..."
لبخند خسته ای روی لب سهون نشست، با نفسهای که به سختی بیرون میومدن "بهت.... گفتم... اگه نفس..... کشیدن...... ما مانعی........ برای آرک...... باشه...... جلوشو....... میگیرم...... یادته.... نو...نا" لبخند روی لب سهون هر لحظه کمرنگتر میشد و نگاه سه یون وحشت زده تر از قبل.ادامه دارد....... (همونجوری که اوایل داستان گفتم فیک هپی انده و من کلا هرچقدر نامرد باشم توی طول داستان ولی شخصا جنبه پایان داغون ندارم.... همونطور که اوایل داستان گفتم تعبیر هپی اند این نیست که همه زنده بمونن ولی قول میدم بهتون هپی اندی که میخونین کاملا راضیتون کنه پس نگران نباشید و فقط 1-2 قسمت دیگه صبر کنید
توضیحات این قسمت خیلی زیاده:
دلیل اینکه اسم اون تالار star یا ستاره بود هم اینه که توی وحی امده که : “Then the fifth angel sounded: And I saw a star fallen from heaven to the earth. To him was given the key to the bottomless pit.” Revelation 9:1
به همین دلیل یکی از اسامی شیطان Star هست تو این متنه هم گفته پنجمین فرشته میگه من ستاره ای را دیدم که از بهشت به سمت زمین سقوط کرد و ....
همونطور چند قسمت قبل کلمه Stygal رو شنیدید این علامت دقیقا شبیه گردنبند سه کیونگ هست که به گردن سهون انداخت و یکی از علامتای شیطانی هست و شیطان پرستا در توصیفش جمله اول همون قسمت رو میگن که اورنده مرگ هست و همه ساکنین دنیای میانی اونو روی تنشون دارن جز سه کیونگ که اونو به شکل گردنبند به گردنش مینداخت
اخطار: قسمت وِردی که سه کیونگ خوند یه وِرد واقعیه.... وِرد جنگیریه به زبان لاتین توصیه میکنم خیلی تکرارش نکنید چون دقیقا نمیدونم معنیش چیه ولی جز وردای معروف جنگیری هستش بازم من چون نمیخواستم یهو کارای عجیب غریب بکنین ورد رو نصفه گذاشتم پس نمیخواد نمایش جنگیری راه بندازین
Acheron اسم یکی از دروازه های جهنمه
YOU ARE READING
Healer I [Completed]
Fanfictionعنوان: Healer نویسنده: xee ژانر: تخیلی، ام پرگ تعداد قسمت: 69 زوج ها: کایهون، کایسو، چانبک، شیوهان، کریسهو تاریخ شروع: Jun 28, 2015 تاریخ پایان: Oct 15, 2016 توضیحات: چیکار میکردین اگه میفهمیدین مردین و تنها راه فرار از تبعید به جهنم برای شما امضای...