51.Belief

948 159 9
                                    

"ببین من اصلا حوصله ندارم خودت مثل ادم اون چاقو رو از زیرگلوش بردار پاشو بیا تا برت گردونم همونجایی که ازش امدی" سهون به پسری که داشت این حرفا رو میزد خیره شده بود و حتی نمیتونست پلک بزنه
سه کیونگ از جاش بلند شد، با یه نیشخند به یکی از دو مردی که دی او رو گرفته بودن اشاره کرد تا بره سمت پسر، هر دو مرد دستای دی او رو ول کردن و اون مثل یه تیکه گوشت بی جون افتاد روی زمین، سهون سریع سمت دی او نیمه جون خزید اونو توی بغلش کشید و محکم نگهش داشت
سهون از پسری که به نظر برای نجاتشون امده بود متنفر بود، نمیدونست اون چطوری و اصلا چرا اینجاست ولی میدونست اینجا بودنش برای جونش خیلی خطرناکه حتی اگه بدترین آدم روی زمین باشه بازم اون به دنیای اونا تعلق نداشت، میخواست داد بزنه و بگه فرار کن اما قبل از اینکه بتونه قدرتش رو جمع کنه مردی که سمت پسر روبروش رفته بود سمت دیگه سالن پرت شد و محکم به دیوار خورد این اتفاق مثل این بود که یه بچه عروسک پارچه ایش رو محکم به دیوار بزنه
پسر بلوزش رو کمی تکوند و مرتب کرد و با لبخند مسخره ای به دو نفر دیگه زل زد، همینکارش باعث شد سه کیونگ بفهمه با یه ادمه معمولی طرف نیست، اروم چند قدمی سمت پسر برداشت "برای یه ادم بدک نیست، قوی هستی"
پسر کمی سرش رو به راست خم کرد "تو هم برای یه رانده شده بدک نیستی حداقل میشه چهره ات رو تحمل کرد" مشت شدن دست سه کیونگ کاملا واضح بود
"تو یه ادم معمولی نیستی!! ولی نشونه ای هم از آرک نداری، تو دیگه چه موجودی هستی؟" لحن سه کیونگ تمسخر امیز بود یه جوری که بخواد پسر روبروشو تحقیر کنه
"فضولیه اونش به تو نیومده، ولی بهت پیشنهاد میکنم تا کیم جونگ این بر نگشته خودت گورتو گم کنی" سهون هر لحظه بی حال شدن دی او رو توی بغلش حس میکرد و این مکالمه زیادی در آرامش داشت صورت میگرفت، دلش میخواست اعتراض کنه ولی از طرف دیگه نمیخواست وضع رو بدتر کنه تمام مدت داشت به یه راه فرار منطقی برای خودش و دو نفر دیگه فکر میکرد که متوجه دست پسر روبروش شد، اون پسر انگار داشت بهش علامت میداد که سرش رو پایین نگه داره
توی اون لحظه حاضر بود به هرکسی اعتماد کنه تا از این وضعیت بیان بیرون، شاید اصلا به دی او احساس خوبی نداشت ولی ابدا نمیخواست دی او بمیره.
بخاطر فشار عصبی که بهش وارد شده بود داشت میلرزید، دی او رو محکم تر به خودش چسبوند و فقط سرش و پایین انداخت بعد از اون فقط صدای شکسته شدن چندتا وسیله و درگیری میشنید چندباری سرش و بالا آورد، باورش نمیشد اون اینقدر قوی باشه.
درست نفهمید چی شد ولی یکی از مردای همراه سه کیونگ ناگهان نعره بلندی زد و روی زمین افتاد و بعد مثل یه غبار سیاه توی هوا محو شد، همزمان با این اتفاق مرد دوم خودش رو سپر سه کیونگ کرد و ازش خواست از اونجا بره
سه کیونگ سمت سهون امد و با آرامش کامل گفت "امیدوارم دوباره همدیگه رو ببینیم سونگ-مینا..." قبل از اینکه سهون بتونه درکی از حرفش پیدا کنه یه سکوت عجیب به خونه حاکم شد، انگار که نه انگار همین چند لحظه پیش اونجا یه درگیری بوده
با قرار گرفتن دستی روی دوشش سرش رو بالا آورد و به چهره روبروش نگاه کرد و همزمان دی او رو حدی محکم به خودش فشرد که ناله ای راهشو از دهن نیمه باز دی او به بیرون باز کرد، نمیخواست بذاره بلایی سر این پسر بیاد، توی این اتفاقا بیگناه ترین فرد همین دی او بود، حداقل از دید سهون اینجوری بود.
جی آر دستش رو سمت دی او دراز کرد ولی سهون با نگاه خصمانه ای حرکات جی آر رو دنبال میکرد وقتی اروم دستش رو روی بازوی خون الود دی او گذاشت که با هیس سهون مجبور شد برش داره "سهون... نگران نباش... کاریش ندارم.... اون خونریزی داره.... اگه کمکش نکنم میمیره"
سهون هیچ جوابی نداد، این پسر یکی از ترسای زندگی خودش بود ولی اون امد و نجاتشون داد، این غیر قابل باور بود، کای بهش گفته بود حتی شکارچی ها از پس رانده شده ها بر نمیان و وظیفه شکار رانده شده‌ها به عهده محافظا و نگهباناس، تنها کاری که یه شکارچی میتونه دربرابر اونا بکنه اینه که معطلشون کنه چون رانده شده‌ها خیلی قوی تر از شکارچی ها هستن و حالا این پسر از پس اونا بر امده بود، سهون خوب حرف جی آر رو شنیده بود و میدونست سه کیونگ یه رانده شده اس پس حتما همراهاشم رانده شده بودن، ولی چطور یه پسر دبیرستانی معمولی از پسشون بر امده بود
دو دل بود، با تمام اتفاقایی که توی این چند دقیقه افتاده بود هنوزم میتونست درک کنه دی او نیاز به کمک داره برای همین قفل دستش دور بازوهاش رو باز کرد و گذاشت جی آر پسر خونی رو آروم از زمین بلند کنه
"دلم نمیخواد تنهات بذارم ولی این بچه باید زودتر به آرک برسه، کریس باید تا الان به سوهو یا یکی دیگه خبر داده باشه..." همین که خواست بچرخه و سمت در بره سهون پاچه شلوارش رو گرفت، سمتش برگشت سعی کرد لحنش آروم بخش باشه "نگران نباش پسر جون اونا خیلی زود میان اینجا، منم بعد از رسوندن این بچه به جای امن برمیگردم، قول میدم" سهون سرش رو آروم تکون داد و از جاش بلند شد، لرزش بدنش کاملا واضح بود، حوله بزرگ خودش رو که هنوز از چند ساعت پیش روی مبل مونده بود برداشت و روی پسر خون الود توی بغل جی آر انداخت
"نجاتش.... بده.... باشه؟" صدای سهون میلرزید ولی تمام سعیش رو میکرد که وحشتش توی صداش معلوم نباشه
------------------------------------------
با رفتن جی آر، سمت اتاق خودش و کای رفت، چاقویی که لوهان مدت‌ها قبل برای محافظت بهش داده بود از توی کشو بیرون آورد، اونو محکم توی دستش نگه داشت و گوشه اتاق خودش رو جمع کرد، توی خواب هم نمیدید یه روز زندگیش انقدر پیچیده و وحشتناک بشه، اون یه پسر دبیرستانی معمولی بود که داشت زندگیش رو میکرد ولی حالا هر روز زندگیش شده بود جنگیدن فقط برای زنده موندن، حتی یک روز نمیتونست طعم آرامش رو بچشه، یعنی واقعا کارایی که کرده بود مستحق اینهمه عذاب بود؟
همش چند دقیقه از رفتن جی آر میگذشت، ولی این زمان برای سهون مثل ساعت‌ها گذشته بود الان فقط نمیخواست تنها باشه میخواست یکی پیشش باشه، با شنیدن صدای در نمیدونست خوشحال باشه یا بترسه نمیدونست کی توی راهروه، دستش میلرزید، آماده بود تا هر واکنشی از خودش نشون بده
همین که در باز شد نفس عمیقی کشید و چاقو از دستش افتاد، باورش نمیشد روزی بیاد که با دیدن لوهان بازم همون آرامش چند ماه قبل رو تجربه کنه و هیچ اثری از تنفر توی دلش نباشه، دوباره همون حس امنیتی که وقتی اولین بار توی آرکیدیا دیده بودش کله وجودش رو گرفت
لوهان جلو امد و روبروش زانو زد، سهون حرفی نمیزد و سعی داشت نفس‌هاش رو منظم کنه، نگاه لوهان نگران به نظر می امد، اون تمام احساسات سهون رو حس میکرد برای همین بعد از ماه‌ها یا نه بعد از قرن‌ها برای اولین بار دستور مستقیم شیومین برای دخالت نکردن توی زندگی آدما رو زیرپا گذاشته بود و بدون اجازه از آرک بیرون امده بود
اون منتظر بود تا سهون گریه کنه یا حداقل برای آروم شدنش خودشو توی بغلش بندازه ولی سهون فقط بهش نگاه کرد و یه لبخند ساده زد، اما وقتی عمیق‌تر به نوجوون روبروش نگاه کرد متوجه شد سهون میخواد غرورشو نگه داره اونم لبخندی زد و خودش جلو رفت، آروم سهون رو توی بغلش گرفت "دیگه نگران نباش... کریس بیرونه هواسش به همه جا هست... شوما جاتون امنه"
با اطمینان از حضور کریس، برای چند لحظه آشوب توی دلش آروم شد، نفس عمیقی کشید ولی با بسته شدن چشماش فقط چهره یه نفر جلوش ظاهر شد، یه نفری که جای خالیش بدجور داشت حس میشد، مگه با سهون ارتباط نداشت پس چرا.... پس چرا الان اونجا نبود؟ چرا کریس و لوهان برای محافظت ازش اونجا بود
سهون همراه با لوهان از اتاق بیرون امد ولی حاضر نشد توی نشیمن بره و همونجا توی راهرو کنار دیوار نشست، خیره به در توی فکر فرو رفته بود، با شنیدن صدای در سرش رو به امید دیدن کای بالا اورد ولی کریس توی چهارچوب در ایستاده بود، لبخند بی رمقی به کریس زد و دوباره سرش رو پایین انداخت
از بین همه حرفایی که اون روز سه کیونگ زد، یکیش بدجور داشت از درون سهون رو میخورد، نگرانی که سهون توی چهره کای وقتی دی او رو زخمی پیدا کرد دیده بود، لبخندای کای به دی او سر میز شام، حرفی که قبل از بیرون رفتن از خونه بهش زده بود و ازش خواسته بود مراقب دی او باشه و اینکه مطمئن بود کای حداقل ترسش رو حس کرده و اینجا نبودش وحشت رو توی دلش زیاد میکرد، حالا همش فقط به این فکر میکرد نکنه حرفی که سه کیونگ زده اون معنی ترسناکی رو بده که خودش فک میکنه
‘بذار ببینیم این چندماه عشق اجباری به عشق 500 ساله کیم جونگ این غلبه میکنه’
با بی حالی سعی کرد توجه لوهان رو که داشت با کریس حرف میزد به خودش جلب کنه "لوهان..." لوهان حرفش رو با کریس نصفه و نیمه ول کرد و سمت سهون امد "چیزی شده؟ چیزی میخوای؟"
با صدایی که خستگی توش موج میزد تلاش کرد جمله اش رو بیان کنه "نه.... فقط.... میدونی کای کجاس؟"
لوهان میخواست لبخند بزنه ولی توی اون لحظه حتی نمیتونست نقش بازی کنه "کای؟؟؟" با اون جفت چشمی که اونجوری بهش خیره شده بود نتونست طفره بره اما نمیدونست این حقیقت ممکنه با دل سهون چیکار کنه "کای توی آرکه..."
شنیدن همین حرف باعث شد شک سهون قوی و قوی‌تر بشه ‘عشق اولش تو رو به جایی که بهش تعلق داری برمیگردونه’ چیزی نگفت از جاش بلند شد و سمت نشیمن رفت ولی همین که روی کاناپه بزرگ توی سالن نشست صدای خیلی بلندی از توی راهرو امد به نظر میومد در به شدت باز شد و به دیوار خورد، این صدا باعث شد سهون از روی کاناپه بپره و با ترس به ورودی نشیمن نگاه کنه
صدای داد لوهان از توی راهرو میومد که به یه نفر میگفت "اینجا چه غلطی میکنی/ از جونت سیر شدی؟/ اصلا چطوری تا اینجا امدی؟" هیچ جوابی نمی امد که سهون بتونه بفهمه چه خبره
قبل از اینکه بخواد حدسی بزنه کای با بلوزی که چندجاش پاره و خونی بود وارد نشیمن شد و مستقیم سمت سهون رفت، با قرار گرفتن دست کای دورش، فشرده شدنش به بدن داغ کای و دریافت حس امنیتی که به دنبالش میگشت بغض این مدتش بدون اینکه بخواد شکست.
کای اونو از خودش جدا کرد، دستاش رو روی دوتا بازوی سهون گذاشه بود و با نگرانی سرتا پای سهون رو چک میکرد ولی نیازی نبود دلیل اشک‌های سهون رو بپرسه، لحظه لحظه اش رو دیده بود، حس کرده بود و میدونست سهون چه دردی کشیده "هی.... به من نگاه کن... تموم شد..."
شنیدن حرفای سهون، و تصور اون اتفاق برای خودش حس میکرد زخمایی خیلی عمیقتر از چیزی که حالا روی بدنش داشت داره به قلبش وارد میشه
"فک... کردم.... میمیریم... فک کردم.... فک کردم... دی او روی دستام میمیره.... اگه... اگه... اون نیومده بود.... اگه زنده نمونه.... من قول دادم مراقبش باشم...."
فلش بک چند ساعت قبل
روی تخت دراز کشیده بود داشت سعی میکرد همونجوری که کای از اونو دی او خواسته استراحت کنه ولی تمام ذهنش درگیر بود، یه جای این دوستی درست نبود، حسی که از جانب کای دریافت میکرد خیلی قوی تر از حس یه دوست به دوست بود، در باز شد و کای سراسیمه امد داخل اتاق پیرهنش رو در اورد و همونجوری که داشت یه پیرهن دیگه تنش میکرد سعی کرد خنجر خورشیدش رو توی غلافی که به کمرش بسته بود جا بده
سهون با تعجب به رفتارای عصبی کای نگاه میکرد، این معلوم بود که شکارچی حضور شکارشو حس کرده ولی کای قبلا هم شکار رفته بود ولی امروز چرا داشت انقدر عصبی واکنش نشون میداد "چی شده؟ کای خوبی؟"
کای سمت کمد دیواری رفت و همزمان با در آوردن چیزایی که سهون حتی نمیدونست چی هستن تند تند شروع کرد به حرف زدن "از خونه بیرون نمیرین فهمیدی؟.... حتی تا توی حیاط....." کای یه کیف قدیمی رو از توی کمد بیرون اورد و چیزایی که دستش بود رو توش گذاشت "سهون خواهش میکنم به حرفم گوش بده خب؟" سهون کمی ترسیده بود توی تمام این مدت اولین باری بود که کای انقدر عصبی به نظر میرسید سرش رو به نشانه تایید تکون داد و با چشماش حرکات کای رو دنبال کرد "میدونم خیلی سوال داری ولی وقتی برگشتم درباره اش حرف میزنیم... من باید برم...." کای کنار تخت امد و سمت سهون خم شد "مراقب خودتون و دی او باش، باشه؟" ناخودآگاه اخم کوچیکی روی پیشونی سهون نشست که از دید چشمای عصبی کای دور موند، کای بوسه سریعی روی پیشونی سهون گذاشت و از اتاق بیرون رفت
پایان فلش بک
کای بغض بزرگی داشت ولی نمیخواست جلوی کسی که تنها پشتیبانش خودش بود بشکنه "اون حالش خوب میشه... نگران نباش جاش امنه" 
دستای سهون از استرس میلرزید "فک کردم.... جونگ‌هو رو از دست میدم.... فک کردم.... مثل چیزی که اون گفت... تنهام... گذاشتی....."
چشمای کای از تعجب و کمی عصبانیت گرد شد "من هیچ وقت تنهات نمیذارم... چطور تونستی همچین فکری بکنی...؟؟؟؟"
سهون سعی میکرد بین کلماتش اکسیژنی که بدنش نیاز داشت رو توی ریه‌هاش بده "اون گفت... گفت دی او عشق اولته.... گفت بخاطر اون 500 سال تنها موندی...."
"چطور حرف کسی رو باور کردی که میخواست تو رو از من بگیره، این درسته که دی او برای من مهمه ولی حق نداری فک کنی اهمیت اون حتی نصف اهمیت تو و جونگ هو برای منه، دی او فقط یه دوسته، ولی تو زندگی منی... من بخاطر تو حاضرم بمیرم، حتی فکرشم نکن بتونم تنهات بذارم، هر لحظه ترسی که تو تجربه کردی برام مثل مرگ بود...." و بلاخره برای اولین بار توی تمام این مدت اشک راهش رو روی گونه‌ای که 500 سالی میشد باهاش غریبه بود باز کرد "باور کن میخواستم بیام.... میخواستم پیشت باشم ولی... ولی به اندازه کافی قوی نبودم... وقتی چشمم رو باز کردم.... دیدم توی آرکم... باور کن تنها چیزی که بهش فک میکردم تو بود.... باورم کن، التماس میکنم"
فلش بک چند ساعت قبل
"اون فقط یه شکارچیه چطور تونسته دوتا رانده شده رو بکشه؟ این با عقل جور در نمیاد..." این اصل حرفی بود که داشت بین نگهبانا و محافظا رد و بدل میشد از لحظه آورده شدن کای توسط جونگهیون و یکی از محافظا به آرک همه در تعجب بودن، چطور ممکنه یه شکارچی تنهایی جلو دوتا رانده شده ایستاده باشه و نتها هنوز نفس بکشه بلکه اون دوتا رو از بین برده باشه این اصلا با عقل جور در نمی‌امد
جونگهیون که تا اون لحظه به دیوار تکیه زده بود و فقط با نیشخند به اونا نگاه میکرد، شروع کرد به حرف زدن و توجه همه رو به خودش جلب کرد "اون یه شکارچی معمولی نیست.... باور کنین من چیزایی از این مرد و هیلرش دیدم که اگه دربارش حرف بزنم فک میکنین دارم دروغ میگم.... اون تنها شکارچیه که بخاطر تاوان شکارچی نشده.... اون خودش خواسته شکارچی بشه.... برای اینکار قربانی داده.... قبلا فکر میکردم شیومین فقط چون خودش کای رو به وجود اورده انقدر براش ارزش قائله و انقدر توی مجمع ازش دفاع میکنه ولی اون روز.... توی خونه اش متوجه شدم کای اصلا یه شکارچی معمولی نیست.... کدوم یک از ماها حاضره بخاطر عشق قرارداد ببنده؟... هیچکدوم ولی اون اینکارو کرده.... اگه الان زنده اس... اگه از دست اونا زنده بیرون امده من میگم فقط بخاطر عشقشه...."
یکی از نگهبانای توی سالن جوری که همه بشنون رو به جونگهیون کرد و چیزی رو که فکر میکرد جواب قانع کننده ای به زبون اورد "جونگهیون چی میگی.... دیوونه شدی یا خودت عاشق شدی این یه جنگه عشق یه سلاح نیست که بشه ازش استفاده کرد"
"کی میگه عشق سلاح نیست؟ تا خودتون به چشم نبینین نمیتونین باور کنین، عشق میتونه زخمی بزنه که درمان نداشته باشه، میتونه قلب کسی رو اونقدر تاریک کنه که از همه چیز بگذره، میتونه یه آدم رو بکشه، یا میتونه اینقدر قوی باشه که یه نفر برای نگه داشتنش حتی به مرگ جواب منفی بده، کای برای بودن با هیلرش حتی به مرگم نه گفته، میدونی همین عشقی که میگی قدرتی نداره توی زندگی کیم جونگ این چه کارایی کرده؟ جون چندتا ادم رو گرفته؟ باور کن از عشق توی زندگی این شکارچی هیچ چیز قوی تر نیست"
"میگن زخماش خیلی عمیقه.... ممکنه دووم نیاره... اگه دووم نیاره شیومین خورد میشه... این بچه برای شیومین حکم پسرشو داره"
جونگهیون پوزخندی زد "من خودم اونو اوردم آرک دیدم که چه وضعیتی داشت، ولی میگم دووم میاره، اگه این پسره اون پدره دووم میاره"
پایان فلش بک
لوهان، کریس و نفر سومی که تازه به جمعشون اضافه شده بود هر سه از توی راهرو صدای این مکالمه رو میشنیدن، صدای التماس کای سرسخت‌ترین و عجیبترین شکارچی آرکیدیا و میفهمیدن چقد برای یه نفر سخته که فکر کنه طرد شده، فکر کنه کسی که تمام اعتمادش رو بهش داده بخاطر کسی دیگه ولش کرده و برای کسی که فکر میکنه دیگری بهش اعتماد داره چقدر میتونه سخت باشه فهمیدن شکننده بودن رابطه اش، برای کریسی که هنوز برای دست آوردن عشقش داشت میجنگید تصور این اتفاق وحشتناک بود، برای لوهان که تمام آینده اش رو بخاطر یه نفر رها کرده بود این اتفاق چیزی کمتر از مرگ به نظر نمی امد و برای بکهیون، پسری که سخت ترین لحظاتش رو با چانیول گذرونده بود تصور تنها بودن توی اون شرایط غیر قابل تحمل بود.
------------------------------------------------
بلاخره بعد از یکساعت سهون توی بغلش به خواب رفت و کای تونست بلوز خونی رو از تنش بیرون بیاره، بلوز خونی توی دستش، لکه بزرگ خون جلو لباس، فکر اتفاقی که افتاده بود، اونهمه خون وسط سالن که کم کم داشت خشک میشد، قلب کای دیگه گنجایش بیشتر از این رو نداشت.
الان دیگه حتی نمیتونست اشک بریزه، این تقصیر اون بود، اگه نرفته بود، اگه خونه رو بی دفاع ول نکرده بود، هزارتا اگه مختلف که هیچکدوم رد خون روی سینه و شکم سهون، وحشتی که تحمل کرده بود و اتفاقی که افتاده بود رو جبران نمیکرد، چیزی که هیچ جبرانی نداشت جز انتقام، انتقامی که میدونست گرفتنش یعنی شکستن بزرگترین قوانین جایی که بهش تعلق داشت ولی مهم نبود، ترس از شکستن اون قوانین و پیامد بعدش در برابر چیزی که سهون تحمل کرده بود هیچ بود.
سهون حالا بی‌حرکت توی بغلش بود اونو مثل یه عروسک سرامیکی سرد و ترک خورده با احتیاط بغل کرد و از جاش بلند شد، سمت اتاق خواب رفت و سهون رو روی تخت خوابوند و با چهره ای که پر از خشم و ترس بود به سهون نگاه کرد، نگاه کردن به سهونی که چشماش رو بسته بود و بیحرکت روی تخت بود خوردش میکرد.
--------------------------------
بعد از بیرون امدن از اتاق و بستن آروم در پشت سرشون بکهیون دوباره دستش رو روی دوش کای گذاشت و به ارومی زمزمه کرد "کای.... بهتره برگردی به آرک ما مراقبش هستیم..." بکهیون تمام سعیش رو میکرد تا کای رو جایی بفرسته که الان نیاز داشت باشه
کای سمت کمد توی راهرو رفت تا چیزی پیدا کنه و اون لکه بزرگ روی پارکت کف نشیمن رو قبل از اینکه کاملا خشک غیر قابل پاک کردن بشه پاک کنه "من جایی نمیرم بکهیون... مراقبت از اون وظیفه منه" همین که روش رو از کمد چرخوند و خواست سمت نشیمن بره تعادلش رو از دست داد و به عقب هل خورد مطمئنا اگه بخاطر کمد دیواری پشت سرش نبود زمین میخورد
لوهان سمت کای امد و وسایل رو از دستش گرفت "همه ما میدونیم مشکل تو فقط این زخمای روی بدنت نیس.... کیم جونگ این محض رضای خدا اینقد لجبازی نکن و برو تا درمان بشی..."
کای روی زمین سرد راهرو نشست، حس میکرد پاهایی که اینهمه سال محکم ایستادن تا دینش رو به شیومین ادا کنه دیگه تحمل وزنش رو ندارن، با درد غریبه نبود ولی دردی که حالا داشت حس میکرد خیلی فراتر از چیزی بود که انتظارش رو داشت، این درد درست مثل دردی بود که 500 سال پیش با فرو رفتن خنجر شیومین توی قلبش برای شروع قراردادش حس کرد، حس مرگ داشت ولی نمیتونست سهونش رو تنها بذاره، وقتی بعد از کشتن اون دوتا کف اون کوچه افتاد و فقط به امید دیدن دوباره چهره سهون تلاش میکرد نفس بکشه همه چیز رو به خاطر آورده بود، تکه گم شده این پازل حالا پیدا شده بود.
عشقی که سهون بهش داده بود خیلی بیشتر از چیزی بود که هرکسی آرزوش رو داره، سهون نه تنها توی این زندگی بلکه توی زندگی قبلیش هم کای رو مدیون خودش کرده بود و کای اینبار نمیخواست از زیر بار مسئولیت شونه خالی کنه.
به هر سختی بود سعی کرد روی پاهاش بایسته، لوهان و بکهیون بازم سعی داشتن اونو برگردونن جایی که به نظرشون الان مناسبترین مکان برای بدن زخمی و مریض کای بود ولی کاری از پیش نبردن
"بذارین راحت باشه..." صدای مردونه و لحن سرد کریس هر دو نفر اونا رو ساکت کرد لوهان میخواست باهاش بحث کنه ولی کریس جواب قانع کننده ای داد "برای یه شکارچی بهترین جا نزدیکترین جا به هیلرشه..." کریس سمت کای که حالا با کمک دیوار روی پاهاش بود برگشت "برو پیش سهون... الان هردوتون بهم نیاز دارین" کای لبخند بی رمقی زد این دقیقا چیزی بود که حس میکرد نیاز داره با همه سختی خودش رو سمت اتاق کشید تا جایی باشه که بهش تعلق داره، توی آغوش کسی که تمام زندگیشه
برعکس بکهیون و لوهان، کریس کاملا حس کای رو درک میکرد، میدونست وقتی کسی رو داشته باشی که بخوای ازش محافظت بکنی، این حس چقدر میتونه قوی بشه که حتی حاضر بشی از جونت، چیزی که همه فکر میکنن مهمترین چیزه بگذری ولی اون فرد در امنیت باشه، این دقیقا کاری بود که خودش حاضر بود برای سوهو کنه، تنها دلیلی که باعث شد از چیزی بگذره که همه عمرش براش زندگی کرده بود.
------------------------------------------------
بکهیون در حالی که سعی داشت به لوهان توی تمیز کردن کف کمک کنه با نگرانی پرسید "هیونگ؟... توی دردسر نمی افتی؟"
"برای چی؟" لوهان حتی نگاهش رو از زمین بلند نمیکرد
"هیونگ.... هنوز دو ساعت نیست... ولی مطمئنم همه جا پخش شده تو قوانین رو..." جمله بکهیون با نگاه تند لوهان نصفه موند
"به نظرت باید چیکار میکردم؟ وایمستادم تا سهون بمیره؟ میدونی چقدر برام سخت بود؟ اینکه بخوام همچین کاری بکنم و جایگاه شیومین رو متزلزل بکنم"
بکهیون نه میتونست کاری که لوهان کرده رو تصدیق کنه و بگه اره هیونگ تو کاره درستی کردی نه اینکه بگه کارش اشتباه بوده اگه لوهان اون کار رو نکرده بود، مطمئنا دی او و یا حتی سهون الان زنده نبودن ولی فراخوانی اونم بدون اجازه مجمع خودش قانون شکنی بود چه برسه که یه مراقب اینکار رو کنه.
این واضح بود که قرار نیست آرک به همین راحتی از سر اشتباه لوهان بگذره ولی در حال حاضر، لوهان به تنها چیزی که نمیخواست فکر کنه همین بود.

Healer I [Completed] Where stories live. Discover now