23.Jong up

1.3K 223 7
                                    

Sehun POV

فردا صبح ساعت 5 بیدار شدم خیلی سریع غذاها رو آماده کردم و چند ساعت زودتر از همیشه زدم بیرون نمی خواستم چشمم بهش بیوفته همین که وارد حیاط شدم تیکه های اسکیت بردم رو دیدم که گوشه حیاط بود انگار کای جمعشون کرده بود و اورده بود تو با دیدنشون دوباره احساساتی شدم خیلی ناراحت بودم همونجوری که عین دخترا اشک میریختم رفتم بیرون میخواستم فقط اونجا نباشم

همینطور که داشت تو خیابون پرسه میزدم تا موقع مدرسه رفتن بشه یه دست که روی شونه ام قرار گرفت باعث شد بایستم وقتی برگشتم دیدم تاعو روی بردشه و یه کیف بزرگ پر از روزنامه روی دوششه قبلا بهم گفته بود که کاره پاره وقتش رسوندن روزنامه های صبحه ولی فک نمیکردم توی محله ما باشه

"هی سهون خوبی؟ چرا چشمات قرمزه؟؟ گریه کردی؟ اصلا اینموقع صب اینجا چیکار میکنی؟"

با دیدن تاعو اشکای بیصدام به هق هق تبدیل شد اونموقع نمیدونستم چه مرگمه چرا اون سهون سرد و یخی اینقدر احساساتی شده بود فقط میخواستم یکی بغلم کنه و من گریه کنم چندین هفته بود که همه چیز رو توی خودم ریخته بودم و حرفی نزده بودم حالا داشتم منفجر میشدم

"هی هی.. سهون چته؟"

"تاعو اونو شکست... انداختش دور" خودم میدونستم دلیل اصلی گریه ام این نیست ولی انگار جرقه اش همین بود

"چی؟ کی؟"

"کای... بردی که بهم داده بودی رو شکست" تاعو با تعجب بهم خیره شد

"آخه چرا؟"

اونجا بود که یادم امد تاعو از چیزی خبر نداره سعی کردم خودمو کنترل کنم "دیر رسیدم خونه عصبانی شد گفت این چیزا باعث بی حواسیم میشه شکستش"

تاعو هنوز شکه بود ولی یه لبخند محو زد "عیب نداره بابا من چندتای دیگه دارم هروقت خواستیم بریم بیرون برات میارم حالا دیگه غصه نخور خیر سرت مردی 17 سالته ها"

لحنش خیلی مسخره بود با اینکه هنوزم دلم میخواست گریه کنم ولی ترجیح دادم تاعو رو بیشتر اذیت نکنم لبخندی زدم و اشکام رو پاک کردم تصمیم گرفتم بحث رو عوض کنم

"راستی تو توی این محله کار میکنی؟"

"اوهوم این محله و دوتا محله پایین تر" از روی بردش پایین امد "دیگه آخراشه بیا باهم بریم" حدودا 10 تا خونه دیگه رو رفتیم و جلو درشون روزنامه انداختیم بعدش تاعو منو برد خونه خودش

خونه اشون خیلی از ماله ما بزرگتر نبود ولی خیلی با خونه ما فرق داشت پرچین هاش مرتب شده بود و حیاط قشنگی داشت از در که رفتیم تو توی خونه بر عکس خونه کای یه جو گرم و صمیمی داشت لوازم خونه هیچکدوم نو نبودن ولی همه تمیز و مرتب بودن دیوارا یه رنگ گلبهی داشت معلوم بود سلیقه هرکی بوده خیلی خوش سلیقه بوده، من داشتم با حسرت به خونه نگاه میکردم

Healer I [Completed] Where stories live. Discover now