40.Lovely Memories

1.5K 195 1
                                    

سهون با حس گرمای دستای که دستش رو گرفته بود بیدار شد، نمیدونست چند ساعت خوابیده ولی میدونست بعد از همه اتفاقایی که بینشون افتاده واقعا به خواب زیادی احتیاج داشته
حالا توی بغل کای بود، دیگه خبری از باندای دور بدن کای نبود و کمر سهون مستقیما با پوست گرم کای تماس داشت، سرش روی بازوی کای بود و لب کای رو روی موهاش حس میکرد، کای بالاتر از اون قرار گرفته بود با دست راستش محکم دست چپ سهون رو گرفته بود

سهون پای راستش رو کمی توی شکمش جمع کرد تا بدنش یکم از خشکی چند ساعت خواب توی یه حالت در بیاد، با اینکه تنها چیزی که بدنش رو نصفه نیمه پوشونده بود یه پتو تابستونه سبک بود ولی هیچ سرمایی حس نمیکرد، حتی دیگه دردی هم حس نمیکرد نه از زخمای کمرش و نه حتی از زخم تازه ای که وقتی پرت شده بود توی اتاق ایجاد شده بود هیچی، انگار که تازه به دنیا امده باشه هیچ اثری از درد یا زخم نبود
یادآوری اتفاقات چند ساعت قبل باعث میشد قلبش تند تند بزنه و فقط به یه چیز فک کنه ‘من کی اینقد عوض شدم؟ سهونی که حتی فاصله اش رو با گ.ی ها حفظ میکرد حالا خودش چطوری؟’ ولی در کمال تعجب هیچ حس بدی سراغش نمی‌امد انگار اتفاقی که افتاده درست ترین اتفاق دنیا بوده
فلش بک چند ساعت قبل
کای وارد اتاق شد و به سهون که حالا خودش رو زیر پتو کشیده بود که بدن ب.ر.ه.ن.ه اش توی هوای تقریبا خنک اول صب توی خونه یخ نکنه نگاه کرد، هنوز قبول خیلی چیزا براش سخت بود ولی دیگه قرار نبود عقب بکشه اونم نه وقتی که سهون در قلبش رو روش باز کرده بود
بدون هیچ حرفی روی تخت خزید و نگاهش به نگاه سهون بود که همه حرکاتش رو دنبال میکرد وقتی بلاخره روی سهون قرار گرفت با شیطنتی که مدت‌ها بود کسی ازش ندیده بود نیشخندی به سهون زد
اروم سمت لبش رفت و یه بوسه کوچیک کنار لبش زد و بعد بوسه های دیگه ای به جاهای دیگه صورتش اول از همه چشمای سهون بعد گونه هاش و خط فکش و در اخر بالا رفت و پیشونی سهون رو بوسید و بلند شد تا تمام صورت سهون رو بررسی کنه
سهون لبخند کوچیکی زد و دستش رو دور گردن کای انداخت تا اونو برای یه بوسه عمیق پایین بکشه ولی کای یه نگاه شیطانی بهش کرد و سرش رو بجای لب سهون برد توی گودی گردنش
سهون هیچ وقت غلغلکی نبود ولی جدیدا با همه حواسش حس لامسه اشم قوی تر شده بود و حس نفس کای که روی پوستش میخورد باعث میشد بخواد خودشو عقب بکشه ولی کای اصلا قصد عقب کشیدن نداشت و همونطور که سرش توی گودی گردن سهون بود شروع کرد به حرف زدن که این حتی اون حس خنده دار رو بیشترم میکرد
کای با هر جمله ای که میگفت یه بوسه یه جای گردن سهون میذاشت و حتی بعضی جاها رو می.م.ک.ید و یه اثر صورتی رنگ روی پوست سفید سهون به جا میذاشت "که خودتو به خواب میزنی؟" با حس اولین بوسه سهون نفسش رو حبس کرد تا شاید کمتر حس کنه
"که با پاهای ل.خ.ت جلو بقیه میگردی" سهون نتونست جلو خنده خفه اش رو بگیره و سعی کرد با گرفتن و هل دادن دوشای کای اونو عقب هل بده ولی کای حتی یه ذره هم تکون نخورد
"با اینکه میدونی خطرناکه خودتو جلو شوالیه آزاد میندازی؟" اینبار کای زبونش رو روی جایی که م.ک.ی.ده بود و حساسش کرده بود کشید و سهون نفس عمیقی کشید دیگه نمیتونست تحمل کنه
"و جرات میکنی منو ت.ح.ر.ی.ک کنی"
"اوممممممممممممم" با تموم شدن جمله کای سهون ناله توی گلو بخاطر فشاری که دندونای کای روی گردنش میاوردن و حس فوق‌العاده ای که بهش داده میشد کرد
کای نیشخندی زد و بوسه هاش رو پایین‌تر برد و خودش رو به سینه حساس سهون رسوند و شروع کرد به بوسیدن سینه تخت سهون
سهون تازه تونسته بود نفساش رو از سری بوسه های قبلی کای منظم کنه که با حس زبون کای روی سینه اش نفسش بند امد، دندوناش رو روی هم فشار داد تا صدای ناله ای از دهنش بیرون نیاد چون نمیخواست ضعیف به نظر برسه ولی این غیر ممکن بود، کای کارش رو خوب بلد بود دستاش که هنوز دور گردن کای بودن آزاد شد
یکی از دستاش رو به پتویی که کای از روش کنار زده بود گرفت و دست دیگه اش کنار سر خودش روی بالشت افتاد و تمام سعیش این بود درست نفس بکشه، بدنش خیلی خیلی به لمس شدن حساس شده بود و این فقط بخاطر اونهمه هورمونی بود که توی بدنش داشت میچرخید
کای زبونش رو روی سینه سفت و دردناک سهون میکشید و باعث میشد صدای سهون هر لحظه بلندتر بشه ولی وقتی سرش رو بالا اورد متوجه شد سهون به اون نگاه نمیکنه و توی صورتش یه حس عجیبی هست مثل اینکه بعد از همه اون اتفاقا و با وجود خواستی که داشت ولی بازم خجالت میکشه
کای لبخندی زد میتونست بفهمه این از نظر روانی اولین بار سهون بود و سهون برای اولین بار بود که خودش با علاقه میخواست اینکارو انجام بده و حتما از این حس خجالت میکشید برای همین از روی سینه سهون بلند شد و بالا رفت
"میدونی. چقدر. مهمی.؟ من. بدون. تو. نمی.تونم. زندگی. کنم"کای با هر کلمه ای که میگفت یه بوسه نرم روی لب سهون میذاشت اینقد که سهون لبخند رضایتی زد کای این جنبه دوست داشتنیش رو بهش نشون داده بود تا سهون اروم بشه
کای دوباره پایین رفت و روی طرف دیگه سینه سهون همون کارای قبلی رو اینبار تحریک کننده تر انجام داد و مطمئن شد سهون نتونه جلو ناله اش رو بگیره ولی وقتی سهون دیگه کوتاه امد و اجازه داد ناله هاش یدون هیچ مشکل و سختی از دهنش بیرون بیان کای سینه های قرمز شده سهون رو رها کرد و پایین رفت
کای بینیش رو روی شکم سهون میکشید و این هم خنده‌اور بود هم دوست داشتنی چون سهون دقیقا میدونست کای داره چیکار میکنه
کای داشت بلاخره بعد از دو ماه راحت بدون هیچ ترسی با بچه اش ارتباط برقرار میکرد و سهون این حس رو دوست داشت، حسی که توی وجودش به وجود امده بود یه چیزی مثل اینکه کسی که توی بدنشه از این اتفاق خیلی خوشحاله
با اینکه کای کاملا ساکت بود ولی سهون میدونست کای داره با بچه حرف میزنه و شاید فقط جلو سهون خجالت میکشه برای همین خودش پیش دستی کرد
"اون خوشحاله" کای سرش رو بالا اورد به سهون نگاه کرد سهون لبخندی زد و دوباره تکرار کرد "خوشحاله اینجایی"
کای لبخند محوی زد این دقیقا چیزی بود که از بچه پرسیده بود ‘هی فسقل منو میبخشی؟ اجازه میدی باهاتون بمونم؟’ کای یه دفه لبش رو روی شکم سهون گذاشت و شروع کرد به بوسیدن شکم سهون به حدی که سهون نمیتونست بین خنده هاش نفس بکشه
"نکن..... د میگم نکن.... غلغلکم میاد.... نکن....." سهون دستاش رو بلند کرد و دو طرف صورت کای رو گرفت و اونو بالا کشید و مستقیم توی چشماش نگاه کرد
بین نفس هاش سعی کر جمله اش رو واضح بیان کنه "یه خواهش دارم"
"هوم؟"
سهون اول من و من کرد ولی بلاخره تصمیم گرفت حرفش رو بزنه "اولین بار من......"سهون حرفش رو خورد و بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد "میشه عوضش کنی؟"
حالت چهره کای عوض شد میدونست منظور سهون چیه و این خجالتش میداد اما سهون نذاشت اون حسش خیلی طول بکشه کای رو پایین کشید و لبش رو بوسید "میخوام فراموشش کنم"
کای نفس عمیقی کشید و از روی سهون بلند شد و دکمه شلوارش رو باز کرد حق با سهون بود، باید همه خاطرات بدشون پاک میشد دونه دونه، به همین خاطر شلوارش رو بیرون آورد و دوباره روی سهون خم شده این بار روی پایین تنه سهون
سهون هم مثل کای خیلی وقت بود ت.ح.ر.ی.ک شده بود و وقتی لب کای رو روی آ.ل.ت.ش حس کرد نتونست جلو ناله اش رو بگیره ناله ای که کای رو تشویق میکرد بیشتر پیش بره
این اولین باری بود که کای همچین کاری میکرد و اصلا نمیدونست باید چیکار کنه به تنها چیزی که فک کرد این بود که چه چیزی باعث لذت خودش میشده و اجازه داد بقیه اش رو بدنش انجام بده، زبونش رو روی آ.ل.ت سهون کشید و با ناله ای که شنید متوجه شد داره کارش رو درست انجام میده
وقتی بلاخره آ.ل.ت سهون رو توی دهنش برد، بدن سهون عرق کرده بود و میشد از ناله های بلندش فهمید که چیز زیادی تا راحت شدنش نمونده، کای هم میخواست سهون رو به اوج لذت برسونه ولی با حس دست سهون کنار گوشش متوقف شد
".... تنهایی... نمیخوامش..."
"سهون..."
"هیچی... نگو... فقط کاری که باید بکنی رو بکن" سهون کاملا حس میکرد که کای نمیخواد اونو اذیت کنه حتی اگه این باعث بشه خودش کمتر انرژی داشته باشه نمیخواست سهون اذیت بشه
کای اول امتنا کرد ولی وقتی نگاه مصمم سهون رو دید بلاخره قبول کرد، سهون توی کمر و دلش درد حس میکرد ولی این لذت رو تنهایی نمیخواست
از جاش بلند شد و سمت آ.ل.ت کاملا سفت شده کای رفت همین که زبونش رو به آ.ل.ت کای زد کای هیس بلندی کرد، اون واقعا ت.ح.ر.ی.ک شده بود و سهون باورش نمیشد اون اینهمه مدت دردش رو تحمل کرده که سهون راحت باشه
خیلی طول نکشید که سهون کل آ.ل.ت مشتاق کای رو خیس کرد و بعد از اونم سراغ انگشتای کای رفت، متونست بفهمه کای هم مثل خودش نمیتونه خیلی زیاد تحمل کنه برای همین بعد از خیس کردن انگشتای کای سر جاش برگشت
کای هنوزم مردد به نظر میرسید ولی وقتی لبخند سهون رو دید با آرامشی که کسی ازش سراغ نداشت اولین انگشتش رو وارد سهون کرد، سعی کرد اینقد کارش رو با آرامش انجام بده که سهون اذیت نشه بعد از آماده کردن سهون دیگه حتی خودش نمیتونست تحمل کنه
با ورود آ.ل.ت کای به بدن سهون، سهون چشماش رو از درد بهم فشار داد این اولین بارش نبود ولی هیچکدوم از دفعاتی که این اتفاق افتاده بود خاطره قشنگی برای سهون نساخته بود و ذهن سهون یه جور واکنش غیر ارادی به این مسئله داشت
یه درد ذهنی نه جسمی که خیلی بیشتر از درد واقعی به بدن سهون وارد میشد، کای انتظار نداشت سهون اینقد درد بکشه خواست خودشو بیرون بکشه که سهون پاهاش رو دور کمرش قفل کرد و بهش فهموند نمیخواد تمومش کنه
کای چند لحظه ای توی همون وضعیت موند تا سهون بهش عادت کنه، سهون با تنگ تر کردن حلقه دور کمر کای بهش فهموند که حرکتش رو شروع کنه
سهون اصلا انتظار همچین ملایمتی رو از کای نداشت، کای انگار داشت به یه چیز چینی یا شکستنی ضربه میزد و این باعث خنده سهون شد
"به... چی... میخندی؟"
"اینکه یه ادم چقد میتونه.... اومممممممم..." سهون نتونست جمله اش رو تموم کنه چون کای نقطه لذتش رو پیدا کرد و بهش ضربه زد، با نیش خند کای فهمید کارش از عمد بوده و میدونسته سهون چی میخواد بگه اخمی کرد و از عمد ناله هاش رو ش.ه.و.ا.ن.ی تر کرد تا کای رو بیشتر ت.ح.ر.ی.ک کنه
کای ضرباتش رو به نقطه حساس سهون بیشتر و بیشتر کرد و باعث شد سهون گره دستش رو از پتو کنارش برداره و سمت کمر باندپیچی شده کای ببره
چیز زیادی طول نکشید که هر دو اونا تقریبا همزمان به اوج رسیدن، اول سهون و بعد کای ولی وقتی کای خواست قبل از خالی کردن خودش از سهون بیرون بکشه این سهون بود که با گرفتن بازو و کمر کای اونو سرجاش نگه داشت
سهون نفس‌های عمیقی میکشید و میشد از بین عرق روی صورتش، قطره های اشکی که از سر لذت توی چمش جمع شده بود و روی گونه اش میلغزید رو دید
کای هنوز از سهون بیرون نکشیده بود، روی سهون افتاده بود و به سختی نفس میکشید فشار بانداژ دور بدنش نمیذاشت راحت نفس بکشه
"... میخوای.... بازشون.. کنم؟" کای اینقد خسته بود که فقط با حرکت سر موافقتش رو نشون داد و به ارومی از سهون بیرون کشید
با بیرون کشیده شدن آ.ل.ت کای، سهون بیرون امدن و حرکت مایع داغی که داخل بدنش آزاد شده بود رو روی رونش حس کرد به سختی کنار کای نشست و با دستایی که هنوز از هیجان چند لحظه پیش آروم نشده بودن به سختی گره هایی که به بانداژ زده بود رو باز کرد تا فشار روی سینه کای آزاد بشه
با باز شدن بانداژ دور سینه‌اش کای نفس عمیقی کشید و به پشت دراز کشید و به سهون که هنوز نشسته بود نگاه کرد وقتی نگاه خیره سهون رو روی بدن خیس از عرقش دید دست سهون رو گرفت و اونو پایین کشید تا توی بغلش بخوابه و با شیطنت گفت
"دیگه خبری نیست... اونجوری نگاه نکن"
سهون خیلی سریع خودشو تکون داد تا از بغل کای بیرون بیاد و بهش بگه که اصلا انجوری نیست ولی کای محکم نگه‌اش داشت برای همین با حرص توی بغل کای گفت "م.ن.ح.ر.ف.... میخواستم... بینم زخمات چطوره؟"
کای یه نیشخند خبیثانه زد و سهون رو که کمی حلقه دستش رو شل تر کرده بود دوباره به خودش چسبوند "کدوم زخم؟ من که چیزی یادم نمیاد"
"پررو... میخوای دوباره روی تنت بذارمشون؟؟"
کای خندید و باز با همون لحن خبیث گفت "شرمنده ولی من فنه استایل ب.ر.د.گ.ی نیستم"
چشمای سهون گرد شد، واقعا کای همچین شخصیت شوخی داشت و اینهمه مدت مخفیش کرده بود؟!!! با حرص زیر لب گفت "م.ن.ح.ر.ف"
"خب باشه من منحرف حالا بخواب"
"با تو؟ اینجا؟ عمرا"
"سهـــــــــــون"
"اگه میخوای باهات بخوابم محترمانه درخواست کن منم محترمانه روش فک میکنم"
کای حلقه دور سهون رو آزاد کرد و روی آرنجش بلند شد "از کی تا حالا؟"
"از همون اول تا الان"
"پررو"
"همینه که هست میخوای بخوا نمیخوایم مجبوری بخوای" کای قبول داشت سهون هرچقدرم لجباز و یه دنده باشه و بخواد خودشو سرد نشون بده هنوزم یه پسر بچه 17-18 ساله اس و باید قبول کنه هنوز شیطنتای خاص خودشو داره
کای هوفی کرد و کنار سهون و البته پشت بهش دراز کشید و این باعث شد سهون یه لحظه فک کنه که شاید کای نمیخوادش ولی بعد با حرف کای لبخند دندون نمایی روی لبش امد
"میشه لطف کنین با این م.ن.ح.ر.ف بخوابین لطفا؟" و بعد به دست چپش که دراز کرده بود تا یه جای خوب برای سر سهون درست کنه اشاره کرد
سهون بدون اینکه یه لحظه معطل کنه از جاش بلند شد از روی بدن کای پرید اونور و خودشو انداخت روی تخت دقیقا کنار کای، کای سریع از جاش بلند شد "چیکار میکنی.... مثل اینکه یادت رفته تنها نیستیا"
"بخواب.... بچه من مرده... مرد به این راحتی چیزیش نمیشه" و دستش رو گذاشت روی شکمه برهنه اش "مگه نه تربچه؟"
کای با حالت متعجبی به سهون نگاه میکرد ولی سهون با بی‌تفاوتی بهش نگاه کرد "چطو تو میتونی بهش بگی جوجه من نمیتونم بگم تربچه"
کای به سختی آب دهنش رو قورت داد و انگار که داره خودش رو قانع میکنه سری تکون داد و دوباره کنار سهون خوابید "فک کنم باید بخوابی... بی‌خوابی بد بهت فشار آورده"
سهون لبخندی زد که کای از پشت چشمای بسته اشم میتونست متوجه اش بشه ولی هیچکدوم دیگه چیزی نگفتن چون هردو واقعا به یه خواب درست حسابی نیاز داشتن
پایان فلش بک
"بیدارت کردم؟" سهون برای چند لحظه خشک شد صدای دورگه و خوا‌ب‌آلود کای توی سرش پیچید
سریع جواب داد "نه"
"پس چرا بیداری؟ بخواب هنوز بهش نیاز داری"
"من خوبم... فک کنم بس باشه"
"مطمئنی؟"
"اوم فقط خیلی گشنمه.... مگه ساعت چنده؟"
"نمیدونم.... ولی باید عصر باشه"
سهون از توی بغل کای بلند شد برای چند لحظه گیج بود، با دستش موهای جلو سرش رو بهم ریخت و بعد به خودش کشی داد تا بدنش باز شه بعد از روی کایی سمت گوشیش که روی عسلی کنار تخت بود دست دراز کرد
16 تا میس کال فقط از بکهیون هیونگ و البته چندتا مسیج از تاعو، سوهو و چانیول "اوفففففف"
"چیه"
"بک هیونگ تقریبا هر ربع ساعت بهم زنگ زده"
"من نمیدونم مشکلش با من چیه که نمیتونه بهم اعتماد کنه؟ انگار یادش رفته تو برای من مهمتره از همه ای"
"ماله اخلاق خوشکلته"
"مگه اخلاقم چشه؟ من فقط به کسی جز تو محل نمیدم؟" سهون یکی از ابروهاشو بالا برد با حالت متعجب به کای نگاه کرد و به سختی سعی کرد جلو خنده اش رو بگیره
"بله بله؟ اصلا هم هربار همو دیدین نمیخواستی به یه نحو بکشیش"
"حتما حقش بوده"
"تو گشنه ات نیس؟"
"دارم میمرم..."
"خب چی میخوری سفارش بدم؟" کای یهو عین فنر از جاش پرید
"مثل اینکه یادت رفته من مریضم؟ میخوای غذای کارتن پیچ بدی خوردم"
"..." سهون برای چند دقیقه پوکر به کای خیره شد بعدم با حرص هوف کرد "چی میخوری؟"
"Samgyetang"
"هان؟"
"سم/گه/تنگ" (درس نوشتم؟)
"اینو از کجا اوردی اخه؟ من الان باید بلد باشم؟ مامانمم بلد نبود از اینا"
کای یکم ساکت موند و بعد زیر لب گفت "مادرم وقتی ما مریض میشدیم از این درست میکرد"
سهون یه حس گیرافتادگی شدید داشت دلش نمیخواست کای رو ناراحت کنه اونم نه الان و میدونست این غذا خیلی هم آسون نیس
"پس پاشو نون پنیر بخوریم؟"
"هان؟"
"این درخواست آقا الان شرو کنم به اماده کردنش برا شام اماده اس پاشو یه چیزی بخوریم تا شام نمیریم" کای لبخند خیلی بزرگی زد مثل پسر بچه ای که بهش قول یه عالمه شکلات برای شام داده باشی
"خوشحال نشو لطفا تا جایی که میدونم هیچیش رو تو خونه نداریم تشریف میبری خرید اول"
"من مریضم"
سهون با چشمای تنگ به کای نگاه کرد "من لازمه توضیح بدم چی هستم؟"
کای یهو زد زیر خنده و از جاش بلند شد "تا من دوش میگیرم بنویس چی میخوای!!"
"باشه" سهون هیچی از درس کردن این سوپ نمیدونست برای همین توی گوشیش درباره اش سرچ کرد و قدیمی ترین روش درس کردن این سوپ رو پیدا کرد و روی کاغذ نوشت
هنوز نوشتنش کامل نشده بود که کای با تن و بدن خیس از حمام بیرون امد تنها چیزی که پوشونده بودش حوله ای بود که دور کمرش بود
"حوله منو تو از حمام برداشتی؟"
سهون سرش رو بالا آورد واقعا توی لحظه نمیدونست چه واکنشی نشون بده، فقط خیره مونده بود بعد از چند لحظه متوجه حالت عجیبش شد و سرش رو برگردوند روی کاغذ "هوم؟ شاید کثیفه؟!!!"  ‘زده به سرت سهون الان فک میکنه دوباره میخوای..... یه منحرف، حریص حتما اینجوری فک میکنه!!!!’
کای یه نگاه به خودش کرد هیکلش مثل همیشه بود البته بخاطر این مدت یکم وزن کم کرده بود ولی هیکلش بهم نخورده بود نمیدونست چرا سهون باید اینقد عجیب بهش نگاه کنه، متوجه نبود که این وضعیتش چه تاثیری میتونه روی سهون بذاره
سهون بعد از اینکه تونست یکم با خودش کنار بیاد بلاخره سرش رو بالا گرفت و متوجه شد کای همونجا ایستاده و داره موهاشو خشک میکنه "اگه میشه یه چیزی بپوش، دیگه فقط مونده مریض شی" البته اصلا مشکل سهون این نبود فقط این وضعیت کای به طرز عجیبی داشت توی بدنش تغییر ایجاد میکرد برای تغییر بحث هم لیست رو گرفت سمت کای "اینا رو میخوایم..."
کای بعد از پوشیدن یه بلوز و شلوار گرم کن لیست رو از سهون گرفت و بهش نگاه کرد – ریشه جنسینگ (تازه باشه)/زنجبیل/پیازچه/مرغ (خیلی درشت نباشه ولی گوشتی) "اوووو بگو کله مغازه رو بخر، چه براشون نوت هم گذاشته، من با این هیکل و قیافه برم بگم آجوما یه مرغ بده فقط خیلی درشت نباشه ولی گوشتی باشه؟"
سهون برای دور شدن از جو سریع خودش رو رسوند به در حمام و نصف حرفای کای رو از توی حمام میشنید برای همین از توی حمام داد زد "میتونی خودت یکم وقت بذاری یه خوبشو انتخاب کنی، اینقدم غر نزن، میز رو بچین تا من بیام"
کای کاملا ساکن موند برای چندین دقیقه واقعا مغزش جوابگو حرفی که شنیده بود نبود ‘الان این یه الف بچه به من گفت برم میز بچینم؟’
وقتی سهون از حمام بیرون امد کاملا خودش رو با حوله پوشونده بود و اصلا انتظار نداشت کای رو تو همون نقطه ای پیدا کنه که قبل از حمام رفتنش توش بود
"میدونستم نمیکنی"
"هان؟"
"خوبی؟"
"هوم...."
"هنگ کردی؟"
"اوممم.. هان؟"
"متوجه هستی من چی میگم؟"
"هوم"
"کای!!"
"تو گفتی من چیکار کنم؟" سهون میتونست قبول کنه برای کای که 500 سال تنها زندگی کرده و اصلا دستوری از کسی قبول نمیکرده الان این یکم سنگینه ولی باید خیلی زود کای رو تبدیل میکرد به یکی که بتونه باهاش زندگی کنه
"ولش کن بذار لباس بپوشم خودم میز رو میچینم، فقط بعدا باید درباره وظایفمون حرف بزنیم"
"هان ... اوه... اوکی"
سهون همینجور که شورتش رو پا میکرد تا بعد شلوارگرم و تی شرتی که از کشو کای برداشته بود روش بپوشه با پوزخندی گفت"او..کی؟ چه حرفا از یه بابا بزرگ 500 ساله انتظار نداشتم"
"یااااا"
سهون بلاخره تونسته بود کای رو برگردونه سر مود خودش و این باعث خنده اش میشد "خب... خب حرص نخور بریم سریع غذا بخوریم که من دارم میمرم"
شاید گرونترین و بهترین غذای ممکنه نبود ولی خوشمزه ترین بود چون این اولین غذای بدون هیچ دردسری توی خونه کوچیک کیم کای اونم با حضور کسی که براش ارزش داشت در کمال آرامش.

Healer I [Completed] Where stories live. Discover now