اولین چیزی که با باز شدن چشمش دید یه پارچه تیره بزرگ بود که انگار به سقف چسبیده بود ولی بعد موج خاطرات به مغزش هجوم اورد و یادش امد این پارچه رو شیومین بالای تخت گذاشته تا اتاق خصوصیشون حتی از اونم خصوصی تر بشه
شیومین؟ تختشون؟ چطوری اون اینجا بود؟ مگه قرار نبود تبعید بشه؟ حتما شیومین حکم رو لغو کرده بود! آخه چرا؟ لوهان بزرگتر قوانین رو شکسته بود پس چرا شیومین بازم بهش لطف کرده بود؟ تمام مدت محاکمه فکر میکرد این حقشه، اینجوری حداقل کسی نمیتونه به شیومین ایرادی بگیره.
خواست از جاش بلند شه ولی بدنش بی حس بود، درد رو حس میکرد ولی کنترلی روی بدنش نداشت انگار بدنش ماله خودش نیست، همه بدنش یه حس عجیب داشت
"شی..."با اولین تلاش برای حرف زدن متوجه شد حتی صداشم تحت کنترل خودش نیست، چه بلایی سرش امده بود؟ اواخر تطهیر بود که چشماش روی هم رفت و دیگه هیچی، خوابش رو یادش میومد، اینکه شیومین گریه میکرد و ازش میخواست بیدار شه، از چیزی که به یاد آورده بود خنده اش گرفت، شیومین حتی نمیدونست اشک و گریه چی هست، اون هیچ وقت بهشون نیاز نداشته، از جایی که بود و حالت بدنش میدونست که خوابیده اما چقدر؟ یه آدم باید چقدر بخوابه تا بدنش انقدر کرخت و دردناک بشه، چقدر باید توی اون حالت میموند تا به یه بیحسی دردناک برسه؟
دوباره سعی کرد صدا بزنه "شیو..." اینبار صداش به قدری بود که شخص کنار تخت رو به خودش بیاره
دختر جوون تکونی خورد و خودشو سمت پسری لاغر اندام خم کرد، مطمئن نبود گوشاش درست شنیده باشن ولی وقتی چشمای نیمه باز لوهان رو دید برق از سرش پرید، از صندلی خودش رو سمت تخت پرت کرد و دست لوهان رو گرفت، متوجه شد لوهان میخواد حرف بزنه و چیزی بگه.
دست لوهان رو بین انگشتای ظریفش فشار داد "اوپا به خودت فشار نیار خب؟ چند هفته اس بیهوشی، همینجوری بمون، الان به یکی خبر میدم" قبل از اینکه لوهان بتونه حرفاش رو درست درک کنه از جاش بلند شد و با تمام قدرتی که توی پاهاش بود سمت در دوید و خودش رو با آخرین سرعت ممکن برای پاهاش که از خستگی گزگز میکردن به اتاق کوچیک اخر راهرو رسوند و بدون در زدن در رو باز کرد و هول خورد داخل.
"چن اوپـــــــــــــــــــــــــا... لو...." با انالیز صحنه جلوش سریع سمت در برگشت و پشت به پسره نیمه برهنه روی تخت ایستاد تمام چیزی که بخاطرش اونجا بود یادش رفت "بازم؟ نمیخوای یه بار هم شده بهشون بگی دوست نداری اینجوری ازت استفاده کنن؟" چن با چهره خسته از تخت پایین امد و سعی کرد الباقی لباساش رو بپوشه "تاش ما قبلا هم این بحث رو داشتیم، الان حوصله اشو ندارم، برای چی اینجور هراسون بودی؟"
دختر جوون با کلافگی سمت چن برگشت "لوهان اوپا بیدار شده، برو پیشش منم میرم به علیاحضرت خبر بدم..." لحن تاشا خیلی دلخور بود، اون چنیدن بار از شیومین خواهش کرده بود تا از چن اینجوری استفاده نشه ولی چن هنوزم مجبور با تمام کسایی که آرک تعیین میکرد بخوابه تا اونا بتونن وظایفشون رو به درستی انجام بدن.
چن خیلی سریع بلوزش رو تنش کرد، با وجود همه خستگی و درد کمی که داشت از در بیرون دوید، چند هفته گذشته آرک برای همه مثل جهنم بود، نگرانی توی هوا موج میزد، همه باور داشتن کافیه اخرین ذره امید شیومین از بین بره تا تمام مجمع محافظان تاوان پس بدن.
--------------------------------------------------
به در تالار اصلی رسید، برعکس لحظه دیدن چشمای باز لوهان الان دیگه اشتیاقی برای دادن این خبر نداشت، تاشا دختر مهربونی بود ولی میتونست خودخواه هم باشه، چرا تنها مردی که توی زندگیش بهش فکر کرده بود باید اینطوری زندگی میکرد؟ نفس عمیقی کشید و سعی کرد با آرامش در رو باز کنه.
سالن کاملا خالی به نظر میرسید، کله تالار سنگی رو با یه نگاه دور زد تا گوشه تالار دوتا جسم ثابت دید که به فاصله از هم ایستاده بودن، شیومین جلو پنجره ایستاده بود، مثل تمام روزای هفته قبل که توی خودش فرو رفته بود و مثل بمب ساعتی منتظر یه دلیل کوچیک برای انفجار بود به بیرون پنجره خیره مونده بود، چند قدم عقب تر جونگهیون قرار داشت که برخلاف شیومین به تنها جایی که نگاه نمیکرد بیرون اون پنجره بود.
سینه اش رو با یه سرفه دخترونه و کوچیک صاف کرد "قربان..." با صدای تاشا صورت خسته از بیخوابی شیومین سمتش برگشت، شیومین همه چیز رو برای خودش حروم کرده بود، خوردن، خوابیدن، استراحت همه اینا در حدی بود که فقط بتونه منتظر بمونه، تاشا نفس عمیقی کشید و لبخند کوچیکی زد.
وارث قدرتمند آرک مدتها بود منتظر همچین لبخندی از پرستارای لوهان بود، یه نشونه خوب، یه چیز متفاوت، چیزی که بهش بفهمونه زندگیش داره دوباره پر از موهبت میشه، تنها چیزی که اون لحظه کله ذهنش رو پر کرده بود یه سوال بود "لوهان؟" تاشا با حرکت چشما و لبخند لبش تمام چیزی که مرد روبروش میخواست رو بهش فهموند و شاهد باز شدن تک تک خطوط پیچیده توی صورت شیومین بود.
-----------------------------------------------------------
هنوز نگاهش به پارچه تیره بالای سرش بود، همه اتفاقات قبل از بیهوشیش رو کامل به خاطر داشت اما به چیزه دیگه ای فکر میکرد، به صدایی که قلبش رو وادار به تپیدن میکرد، به زمزمه های عاشقانه ای که هیچ وقت از شنیدنشون سیر نمیشد، یادآوری لرزش صدای شیومین توی رویاش وقتی که التماس میکرد تنهاش نذاره در عین حال دردآور بودن بهش یه حس خاص میداد حسی پر از امنیت، حس سبک شدن قلبش، اینکه دوباره عشق مردی رو که عاشقش بود تمام و کمال داشت بهش امید میداد، این حس رو فقط یکبار توی زندگیش تجربه کرده بود، روزی که در کمال ناباوری شیومین از بینِ همه کسایی که ارزوی تصاحب قلبش رو داشتن اونو انتخاب کرده بود، روزی که شیومین اونو، یه مراقب ساده رو به عنوان زوجش انتخاب کرد، این شاید یه رویا بود شایدم یه کابوس ولی برای لوهان امیدی بود که امروز بلاخره به این دنیا برش گردونده بود.
با باز شدن در اولین اسمی که توی سرش نقش بست یه چیز بود "مین؟" صداش حتی برای خودش به سختی قابل تشخیص بود، به ارومی سرش رو سمت در چرخوند و با چهره خسته چن روبرو شد، ترجیح میداد کسی دیگه رو توی اون چهارچوب بینه ولی لبخند خسته ای زد "چن!"
"بلاخره میتونم بگم سلام هیونگ!!" مثل بقیه افراد ساکن آرک چند هفته گذشته برای اون هم سختترین روزا بود، نگرانی از دست رفتن زوج وارث اونم با این فضاحت باعث شده بود نگرانی تا مغز استخون همه رسوخ کنه، کیه که یه جنگ بزرگ دیگه بخواد، یه جنگ داخلی دیگه که در آخر نتیجه اش درست شدن جایی مثل زمین به عنوان تبعیدگاه همه شکست خورده ها باشه؟ جایی که خیلی زود خودش دنیای جدیدی شد، مرگ لوهان میتونست باعث همچین کابوسی بشه، هیچکس یه جنگ جدید، مرگای جدید و دنیای جدید نمیخواست.
----------------------------------------------------------
چن ازش مراقبت کرده بود و حالا کار زیادی از دستش بر نمیامد و تنها میتونست به امید کمک زمان بشینه تا هرچه زودتر این پسر دردسر ساز رو به همون موجود شر و شلوغ و در عین حال فوق دوست داشتنی تبدیل کنه.
نگاه خسته لوهان روی در بسته اتاق ثابت مونده بود، تنها کسی که الان بهش نیاز داشت اونجا نبود، کسی که تمام سلولهای بدنش برای دیدنش توی اون چهارچوب چوبی ناله میکردن.
همونطور که به کمک چن به بالشتا تکیه زده بود با تلخی سمته چن که کنارش روی لبه تخت نشسته بود برگشت و با صدای خفهای پرسید "نمیخواد ببینتم!" چن از شکسته شدن غافلگیرکننده فضا کمی شکه شد ولی چیزی که بیشتر باعث تعجبش بود معنی کلماتی بود که از بین اون لبهای خشک و کمرنگ میشنید، کمی به بدن بی حال روی تخت نزدیک شد و با صدایی که بیشتر حس بی تفاوتی رو به شنونده القا میکرد گفت "اینطوری فکری میکنی؟"
سرش رو به پشتی تخت تکیه داد و رو به سقف پارچه ای ثابت شد "حق داره..."
چن خسته بود، خودش زیر فشار زیادی بود و واقعا دیگه گنجایش حماقت این دو نفر رو نداشت، تمام این چند هفته شاهد بود شیومین با وجود تمام نگرانیش از لوهان دوری میکنه، یه حس عجیب توی نگاهاش بود یه چیزی قوی تر از حس شرمندگی، یه حس گناه عمیق، هربار چن ازش میخواست کنار لوهان بمونه فقط یه جواب دریافت میکرد "دوست ندارم اولین چیزی که بعد از بیدار شدن میبینه چهره من باشه، بهتره یه چیز بهتر ببینه..." از جاش بلند شد، بی مقدمه چراغ خواب کنار تخت رو برداشت و محکم سمت پنجره پرت کرد، از شتاب چراغ شیشه ها فرو ریختن و چراغ خواب توی بالکن بزرگ جلو اتاق به نرده های سنگی خورد و شکست و باعث شد لوهان از شدت صدا خودشو جمع کنه.
----------------------------------------------------
همین که متوجه شد لوهان بیدار شده انگار یک جفت بال بهش دادن خودش هم نفهمید چطوری به اون راهرو و پشت اون در رسید ولی حالا که اینجا رسیده بود نمیدونست چیکار کنه؟ توی خودش جرات باز کردن در و روبرو شدن با اون چشما که هر پلکشون قلبشو به تپش مینداخت نداشت، جونگهیون و تاشا با فاصله کمی پشت سرش ایستاده بودن و ناظره کشمکش قلب و مغز مردی بودن که همه عمرشون با باور برتری اون نسبت به خودشون گذشته بود، این وضعیت بهشون میفهموند وقتی بحث عاطفه و عشق در میون باشه هیچ قدرتی تاب تحمل درد رو نداره.
ناگهان صدای وحشتناک فروریختن چیزی از پشت در هر 3 نفر رو سر جاشون میخ کرد، هنوز چند ثانیه نگذشته بود که شیومین متوجه موقعیتش و کسی که پشت اون در بود شد، خیلی سریع در رو باز کرد و با چهره نگران توی قاب در ظاهر شد، سعی کرد موقعیت رو بسنجه، لوهان سر جاش توی خودش جمع شده بود، شیشه های بزرگ در بالکن و همچنین چراغ خواب مورد علاقه اش خورد شده بود و چن با یه چهره خونسرد و بیتفاوت کنار تخت ایستاده بود "معلومه اینجا چه خبره؟"
چن بلوزش رو مرتب کرد و خورده وسایلش که برای درمان لو به اتاق اورده بود جمع کرد "شما دوتا احمقین، بهتره همین امروز تمومش کنید وگرنه قسم میخورم چیز بعدی که از پنجره بیرون پرت بشه منم، دیگه تحمل حماقت کسایی که باید الگو و بزرگتر ما باشن ندارم" بدون هیچ حرف دیگه ای سمت در رفت، بازوی تاشا رو که همراه جونگهیون وارد شده بود گرفت و هر دو اونا رو سمت در هل داد تا بتونه در رو پشت سرشون ببنده.
----------------------------------------------------------
شیومین وسط اتاق بی حرکت مونده بود، نگاهش توی اتاق میچرخید، هر از گاهی نگاهش از روی پسره توی تخت میلغزید اما هیچ حرکت دیگه ای نمیکرد، به چن حق میداد ولی نمیدونست چیکار بکنه از نظر خودش به همه چیز زندگیشون گند زده بود، الان دقیقا میدونست چرا اون روز اونجوری عصبانی شد، دلیل کارش اهمیت سهون برای لوهان نبود، خوب میدونست سهون برای لوهان بیشتر مثل بچه ای میمونه که لو وظیفه نگهداریشو قبول کرده و حالا میخواد وظیفه اش رو به بهترین نحو انجام بده، دلیل انفجار احساساتش فقط این بود که چرا لوهان باید بجای درخواست کمک از خودش، از کسی که بخاطر لوهان حاضر بود جونشو بده، لوکا رو صدا زده بود؟ تمام حس حسادتی که سالها نسبت به این مرد از یاد برده بود در صدم ثانیه ای کله وجودش رو پر کرد.
تنها کسی که توی قلب شیومین حس حسادت رو به وجود آورده بود بهترین دوستش لوکا، کسی که به اندازه خودش میتونست خوب باشه بود، کسی که در صورت بروز هر مشکلی گزینه دوم آرک محسوب میشد و اینکه عشق زندگیش انقدر به این مرد نزدیک بود باعث میشد شیومین طعم حسادت رو بچشه، وقتی خبر این اتفاق بهش رسیده بود تنها چیزی که حس کرد حس حقارت نسبت به بهترین دوستش بود و همین حس زندگیشون رو به اینجا کشید.
تمام این مدت با فکر کردن به افکارش توی اون لحظه بیشتر و بیشتر از خودش بدش میومد، لوهان بارها خودش رو بهش ثابت کرده بود، وقتی به لوهان قدرت انتخاب داد لوهان اونو انتخاب کرد ولی بازم اون روز بهش شک کرد، چیزی که این مدت وارث قدرتمند آرک رو از درون میخورد اشتباهاتش و نتیجه اشون بود.
دلش میخواست یه چیزی بگه، یه کلمه پیدا کنه که عمق تاسفش رو نشون بده اما بازم مثل همیشه این لوهان بود که پیش دستی کرد و جو رو بهتر کرد "چرا اونجوری به اطراف نگاه میکنی، اتاق خودمو...خودته"
شیومین اخم کوچیکی کرد، متوجه شد لوهان هنوز باور داره دیگه جایی توی این زندگی نداره، باوری که خودش توی ذهنه پاکش فرو کرده بود، با لحن محکم همیشگیش جمله لوهان رو اصلاح کرد "اتاقمون..." چهره لوهان کمی از درهمی بیرون امد، میدونست اگه قرار باشه همه چیز اونجوری که چن میخواد درست بشه این مثل همیشه اونه که باید پا پیش بذاره، شیومین هرچقدر قدرتمند، مقتدر و عاقل میبود به همون اندازه توی بیان احساساتش خام و بی تجربه بود، بعد از این همه سال هنوز پیدا کردن کلماتی که بتونن حسش رو بیان کنن میتونست براش از جنگیدن با 1000 تا رانده شده سختتر باشه.
پتو رو از روی پاهاش که نسبت به قبل لاغرتر بودن برداشت و سعی کرد پاهاش رو از تخت پایین ببره، متوجه نگاه متعجب شیومین روی خودش شد، به سختی از جاش بلند شد، همین که خواست اولین قدم رو برداره متوجه اشتباهش شد، پاهایی که چند هفته هیچ حرکتی نکرده بودن چطور قرار بود وزنشو تحمل کنن؟ اگه بخاطر سرعت عمل شیومین نبود حتما با صورت روی سنگای مرمر کف اتاق میوفتاد.
شیومین جستی زد و نزدیک به کف اتاق گرفتش، محکم توی بغلش نگهش داشت و بدون فکر داد زد "معلومه داری چه غلطی میکنی؟ میخوای خودتو زخمی کنی؟" همین که جمله اش تموم شد متوجه نگاه مخصوص لوهان شد، به نظر میرسید بازم گوله روشای خاصه این پسر رو خورده با تن صدای ملایم تری ادامه داد "چن این مدت خیلی اذیت شده نمیخوای که بازم..." با حس انگشتای لوهان روی لبش حرفش رو نیمه تمام گذاشت و سعی کرد صدای پسره لاغر رو بشنوه
لوهان سعی داشت با آخرین قدرتش به وضوح حرف بزنه اما نمیتونست جملات بلند رو بیان کنه پس جملاتش رو کوتاه کرد "منو بخشیدی؟" با شنیدن سوال واضح لوهان نفس عمیقی کشید، لوهان رو کمی بیشتر به بالا کشید جوری که سر لوهان زیر گلوی خودش قرار گرفت و بعد کم کم به عقب رفت تا جایی که روی کف سنگی دراز کشیده بود و عشقش روی سینه اش بود "اینکه بازم میتونم صداتو بشنوم برام مثل معجزه اس پس بیا درباره اشتباهاتمون حرف نزنیم"
لوهان انگشتای شیومین رو بین موهاش که به ارومی تکون میخورد حس میکرد، اونقدری این مرد رو میشناخت که بفهمه توی موقعیت فعلی چقدر به آرامش نیاز داره، یه نگاه به چهره و سر و وضعش میگفت، مرد بیچاره اوقات سختی رو گذرونده و کمترین لطف بهش اینه که یه آرامش نسبی بهش داده بشه.
تنها چیزایی که به ذهن خسته اش میرسید به زبون آورد تا شاید بتونه به عشقش کمترین کمک ممکن رو بکنه "دوست دارم.... دوباره توی بغلت..... با آرامش بخوابم شیو.... میشه؟" شیومین لوهان رو بیشتر به خودش فشار داد، لوهان جمله اش رو جور دیگه ای بیان کرد تا دقیقا منظورش رو برسونه "یکم سرده..... توی تخت.... بخوابیم؟"
بدون معطلی ولی با احتیاط کامل از زمین فاصله گرفت و خیلی زود دوباره توی تخت بود و شیومین به ارومی کنارش زیر پتو فرو رفت، دستش رو زیر گردن لوهان فرو برد و پسره مو فندقی رو بیشتر به سمت خودش کشید، همزمان لو با ذره های آخر توانش بدنش رو به سمت مرده کنارش کشید تا هرچه بیشتر کمبود عطر تن این مرد رو جبران کنه.
-----------------------------------------------------------
حس یه لب گرم روی شکم ب.ر.ه.ن.ه اش باعث شد کمی از دنیای خواب فاصله بگیره و شنیدن یه جمله مبهم مجبورش کرد گوشش رو برای فهمیدن دقیق کلمات باز تر کنه "نمیخوای بلند شی؟ بابت یه خبر فوقالعاده چی گیرم میاد؟"
سهون چشمای نیمه خوابش رو باز کرد و دنبال منبع صدا گشت، صورت کای با یه لبخند فوقالعاده روبروش بود، با صدایی که بخاطر ناله های بلندش از قبل هم گرفته تر شده بود پرسید "چی شده؟"
کای خیلی پر انرژی به نظر میرسید جون دوباره گرفته باشه "اول بگو چی گیر من میاد تا بگم"
لبای سهون به یه لبخند خسته از خواب باز شد "چیزی که باعث شده کیم کای بزرگ اینجوری بخنده حتما..... مهمه!!! پس هرچی بخوای" کای نگاه مشکوکی به سهون انداخت و جواب داد "قول دادیا!!" تنها جواب سهون تکون دادن سرش به نشانه تایید حرف کای بود
"اگه بگم لوهان هیونگت همین چند ساعت پیش بیدار شده از خوردن هر روز آیس پک معافم میکنی؟" لحن کای سوالی بود به وضوح معلوم بود قسمت دوم جمله براش خیلی مهمتره اما با اتمام جمله اش باعث شد سهون همه چیز رو فراموش کنه و به حدی با سرعت بشینه که ماهیچه های خشکش همه درد بگیرن و ناله پسر چشم خاکستری رو در بیارن "آ آ آه.... شو..خی که... نمیکنی؟"
کای از واکنش یه دفعه ای سهون تعجب کرد "خوبی؟ خب باشه آیس پک می..." اما اخم و نگاه کلافه روبروش بهش فهموند داره چرت و پرت میگه "هان قسمت اول جمله ام؟ من کی اهل همچین شوخی های بیمزه ای بودم؟" لبخند بزرگی روی لب سهون نشست و سمت کای که روی دو پا جلو تخت نشسته بود خم شد و با تمام وجود لبش رو بوسید "امروز قراره بهترین روزه عمرم باشه" همزمان با گفتن جمله اش از تخت بیرون امد سمت حمام رفت تا دوشی بگیره و خودش رو از شر لکه های سفید و خشک روی پوستش راحت کنه.
کای پشت سرش از روی زمین بلند شد و با حالت دلخوری گفت "فک کنم اگه الان بهت گفته بودن کای معاف از خدمت شده انقدر خوشحال نمیشدی..."
بالا تنه برهنه سهون از بین در حمام بیرون امد و با حالت تهدید آمیزی گفت "تو که بوست رو گرفتی اگه ناراضی هستی پسش بگیرم؟"
کای دستاش رو به نشونه تسلیم بالا برد و بهش اشاره کرد که بر گرده توی حمام، همین که در حمام بسته شد با نگاه سردی به در خیره شد و زیر لب زمزمه کرد "همیشه از این گوزن پاپانوئل خوشم نمیامد اینم یه دلیل دیگه براش..." سمت وسایلشون رفت تا برای سهون لباس تمیز بیرون بیاره و همزمان بلند گفت "برای ساعت 10 بلیط رزرو کردم ولی اگه میخوای بری پیش هیونگت... برم کنسلش کنم..."شخصا نظری درباره اش ندارم •
YOU ARE READING
Healer I [Completed]
Fanfictionعنوان: Healer نویسنده: xee ژانر: تخیلی، ام پرگ تعداد قسمت: 69 زوج ها: کایهون، کایسو، چانبک، شیوهان، کریسهو تاریخ شروع: Jun 28, 2015 تاریخ پایان: Oct 15, 2016 توضیحات: چیکار میکردین اگه میفهمیدین مردین و تنها راه فرار از تبعید به جهنم برای شما امضای...