Sehun POV
"سهون من یه چیزی نشونت میدم ولی باید قسم بخوری به کای چیزی نگی وگرنه منو میکشه باشه؟"
با اینگه نمیدونستم قراره چی ببینم ولی قبول کردم
همین که چن دستم رو گرفت همون حس خنک قبلی، حسی که دفعه قبل هم داشتم بهم دست داد
کای رو دیدم که منو، غرق خون تو بغل گرفته بود و دوید توی خونه، چهره اش مثل گچ سفید شده بود و خونی توی صورتش نبود میشد ترس رو توی همه صورتش دید لوهان و چن همراه ما امدن توی اتاق
بعد از اون کای وسط اتاقی که من توش خوابیده بودم ایستاد و کریس سعی میکرد ببرتش بیرون ولی اون تقلا میکرد و بیرون نمیرفت بلاخره از در اتاق رفت بیرون و اتاق ساکت شد چن و لوهان داشتن تمام سعیشون رو میکردن جلوخونریزی دست منو بگیرن که با صدای بلندی که از پشت در امد برای چند لحظه بیحرکت شدن
صدایی که منم به وضوح شنیدم صدای کای بود "من بهش نگفتم دوستش دارم"
'دوستم داره؟ دوستم داشت و اینجوری باهام رفتار کرد؟'
همینطور که توی افکار خودم بودم تصویر جلو چشمم عوض شد اینبار اتفاقای متعددی میدیم دفعاتی که کای سعی میکرد بیاد پیشم و بهش اجازه نمیدادن و حرفایی که هیونگا دربارش میزدن همه شون منطقی بود ولی غیر قابل باور، چهره عصبانی و نگرانش که نمیدونست چطور خودشو آروم کنه از همه برام جالب تر بود
وقتی برای آخرین بار تصویر جلو چشمم عوض شد اصلا و ابدا فک نمیکردم قراره همیچین چیزی ببینم همه جا تاریک بود و داشتم همه چیز رو از لای یه در میدیدم معلوم بود چن خودشو پنهان کرده بوده که کای متوجهش نشه
خودمو دیدم که خیلی اروم روی تخت خوابیدم کای آروم سمت شکمم رفت سرش رو خیلی نزدیک برد و خیلی آروم شروع کرد به حرف زدن "سلام جوجه... خوب داری اون تو خوش میگذرونی.... نمیگی کسی که توی بدنشی چقد ممکنه تو خطر باشه..." بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد "فردا کلی حرف بد میخوام بزنم... حرفایی که شاید دلخورت بکنه.... منو میبخشی نه؟... فکر نکنی دوستت ندارما... تو هم اندازه سهون عزیزی ولی اگه تو بخوای بیای سهون خیلی اذیت میشه... تو که نمیخوای مامانت اذیت شه" با گفتن کلمه مامان خودش خنده اش گرفت ولی من اصلا نمیتونستم بخندم یا ناراحت بشم حرفاش خیلی عجیب بود خیلی با محبت بود محبتی که من ندیده بودم "فردا باید همکاری کنی... میدونم که میفهمی چی میگم... هرچی نباشه محافظی... پس باید کمک کنی ازش مراقبت کنیم.... سهون اونقد قوی نیست که بتونه دووم بیاره... نمیتونم از دستش بدم... منو میبخشی نه؟" برای چند لحظه به شکمم خیره شد بعد آروم سمت سرم رفت روبروی صورتم قرار گرفت مطمئن بودم اگه چشمام باز بود توی چشمام نگاه میکرد "فقط بخاطر خودته.... نمیخوام بیشتر از این اذیت شی.... تا هر وقت دوس داری ازم متنفر شو... متنفر شو ولی حرفمو قبول کن باشه؟" کای بدون اینکه جوابی بگیره از جاش بلند شد ولی قبل از اینکه روی پاشنه پاش بچرخه خم شد آروم روی موهام رو بوسید
'اون داشت با بچه حرف میزد؟ اونم اینقد مهربون؟ ولی اون از بچه متنفر بود! میخواست.... میخواست... بخاطر من؟'
مغزم داشت منفجر میشد انگار چن هم متوجه تشویش ذهنی من شده بود چون دستم رو ول کرد و اجازه داد برگردم، بلاخره جلو چشمام عادی شد شاید اگه کسی دیگه بود از دیدن اینکه فرد مورد علاقه اش دوستش داره خوشحال میشد ولی من فقط عصبانی بودم
"اون احمق.... اون.... اون.... با خودش چی فک کرده؟ دیوونه.... چرا؟"
"سهون یه نفس عمیق بکش... آروم باش"
"الان به نظرت میتونم آروم باشم؟" کم کم سرم داشت گیج میرفت درست حس وقتی رو داشتم که از خستگی یا گرسنگی ضعف میکردم جلو چشمام سیاهی میرفت
با کمک چن اروم خوابیدم روی تخت و به حرفای اون گوش کردم "سهون نباید اینقد عصبانی بشی اون فقط میترسید همین"
"میترسید؟ از چی؟ از چی اخه؟"
"از اینکه از دستت بده" نفهمیدم چرا ولی با همین جمله انگار آب یخ روم ریختن مبهوت نگاهش میکردم
"بر..برای چی... از دست.. بده؟"
"کای از عشق میترسه سهون، من نباید اینو بگم ولی اون توی زندگیش خیلی ادما رو از دست داده، ادامایی که عاشقشون بوده، میترسه با براز احساساتش به تو، تو رو هم از دست بده"
حرفی برای گفتن نداشتم، دلم میخواست کای جلوم بود اینقدر میزدمش تا معذرت خواهی کنه و با زبون خودش اعتراف کنه ولی میدونستم حتی این کارم نمیتونم بکنم
با کمک چن تونستم کمی از انرژیم رو پس بگیرم و از اون حالت وحشتناک بیرون بیام "سهون میدونی اینکه هردوتون همو دوست دارین خیلی خوبه فقط مشکل این بود که هیچکدومتون حاضر به اعتراف نبود حتی اعتراف به خودش برای همین من توی این رابطه دخالت کردم اما بهتره کای نفهمه من چه چیزایی رو نشونت دادم چون مطمئنا سر به تنم نمیمونه من خودمم قرار نبود بدونم"
خنده خفه ای کردم و از چن تمام نگرانیم رو پرسیدم "حالا چی میشه؟" اینکه چی به سر کای میاد الان بزرگترین نگرانیم بود
"این رو فقط افراد مجمع میدونن ولی امیدوارم شیومین بتونه اونا رو راضی کنه، اون همه سعیش رو برای کای میکنه، من مطمئنم"
"حالم خوب نیس چن...."
"حق داری، با این ارتباط قوی که بین شما دوتا هست داری احساساتش رو جذب میکنی، بهتره بخوابی"
"میخوام ولی میدونی که نمیشه با اینهمه فکر حتی نمیتونم راحت دراز بکشم...."
"فک کنم یه کم کمک نیاز داری" اول منظورش رو نفهمیدم ولی با بوسه ای که روی پیشونیم گذاشت تمام افکارم بلافاصله قفل شد انگار 100 سال بود نخوابیده بودم و اینقد خوابم میاد که حتی نمیتونم فکر کنم
چن قبل از رفتنش در گوش من که نیمه خواب بودم خیلی اروم گفت "من بیرونم سهونم، هرچیزی خواستی کافیه صدام کنی"
Author POV
ساعت مچی چانیول 1 ساعت بعد از نیمه شب رو نشون میداد و هنوز خبری از کای نبود ولی خوشبختانه به لطف چن، سهون هنوز خواب بود
چانیول و جونگ هیون روبروی هم نشسته بودن و اینقد بهم خیره شده بودن که پلکاشون خسته شده بود انگار این یه جنگ خاموش باشه و نیاز به یه تلنگر خیلی کوچیک داشته باشن تا هم دیگه رو تیکه پاره کنن، این تقصیر اونا نبود این توی نژادشون بود شکارچی ها و نگهبانا همیشه دشمن هم بودن و در کوچکترین فرصت به حساب هم میرسیدن
چانیول بخاطر بکهیون که کنارش روی کاناپه نشسته بود و سرش روی بازوش بود سعی میکرد خودش رو کنترل کنه تا حداقل یکی از اونا بتونه راحت استراحت کنه
سهون خیلی راحت خوابیده بود البته تا وقتی که خوابهای وحشتناک سراغش امدن، خوابهایی که خیلی خیلی واقعی به نظر میرسی
(سهون توی یه سالن بزرگ و تقریبا تاریک سنگی بود که تنها روشناییش مشعل هایی بودن که به رنگ آبی میسوختن فضا خیلی سرد بود حتی برای یه هیلر.
وسط اون سالن کای از دستاش به دو تیرک چوبی آویز بود و یه نفر داشت با یه شلاق بلند چرمی اونو میزد و پسر جوونی که با چشمای نگران کنار تیرک ایستاده بود عدد 91 رو شمرد
ترسناکترین قسمت این صحنه این بود که کای هیچ تکونی نمیخورد کاملا بی حرکت به دستاش آویز بود. سهون میتونست قسم بخوره اون حتی نفس هم نمیکشه از دیدن اون صحنه خیلی ترسیده بود، داشت داد میزد تا یکی جلو اون مرد رو بگیره بدونه اینکه بفهمه تنها کسایی که صداش رو میشنون فقط همون چهار نفری هستن که توی خونه کوچیک خودشون هستن
با هر ضربه ای که به کمر کای میخورد سهون درد وحشتناکی توی کمرش حس میکرد دردی که قابل تحمل نبود و اشک سهون رو در آورده بود)
چن با شنیدن صدای فریاد سهون که میخواست یه نفر رو ول کنن از خواب پرید متوجه شده همه مثل خودش هول کردن سریع خودش رو جمع و جور کرد و سمت اتاق دوید، کنار سهون نشست و سعی کرد سهون رو که موهاش مثل هاله ماه (آیلا) میدرخشید با تکون دادن از خواب بیدار کنه ولی نه صدا زدن ها و نه تکونها هیچ تاثیری نداشت
(سهون اصلا توی اون دنیا نبود و همه حواسش رو مرد برنزه و خونی بود که بلاخره داشتن دستاش رو باز میکردن خواست سمتش بره شاید بتونه کمکش کنه ولی یه چیزی مثل یه دیوار مانعش میشد، مثل اینکه پشت یه دیوار شیشه ای شاهد همه چیز باشه
مرد میانسالی با موهای جو گندمی سمت کای رفت، به دو نفری که کای رو باز کرده بودن اشاره کرد اونو بهوش بیارن، پسری که از اول میشد نگرانی رو توی چشماش دید خیلی سریع سمت کای رفت و بازوی کای رو گرفت
همزمان با کای، سهون هم دادی از ته دل زد توی بازوش حس داغی وحشتناکی میکرد انگار تا روی استخون دستش داشت میسوخت ولی اثری از سوختگی نمیدید
مطمئن بود با دادی که زده همه باید سمتش برگردن ولی در کمال تعجب هیچ کسی سمتش برنگشت مثل اینکه وجود نداره
مرد خیلی محکم چونه کای رو که از درد به خودش میپیچید گرفت و محکم فشارش داد "امیدوارم درست رو یاد گرفته باشی کیم جونگ این" و با تنفر چونه کای رو ول کرد، بعد مثل کسی که به یه تیکه اشغال دست زده باشه دستش رو با دستمال توی جیبش پاک کرد
مرد از جاش بلند شد و روی پاشنه پا چرخید. سهون فک کرد بلاخره داره میره ولی مرد سرش رو سمت کای برگردوند و با لحن سردی گفت "خودت خوب میدونی اگه این اتفاق تکرار بشه حتی شیومین هم نمیتونه نجاتت بده و به همین سادگی ازت نمیگذریم مهم نیست که تو شکارچی مورد علاقه اش باشی یا نه"
'شکارچی مورد علاقه؟ مورد علاقه شیومین؟ ولی شیومین چندین بار کای رو تنبیه کرده مگه نه؟' این جملات اینقدر فکرش رو مشغول کردن که کم کم تمرکزش از کای که دوباره روی زمین افتاده بود به سمت صدایی که اسمش رو میگفت کشیده شد صدایی که ازش میخواست بیدار شه)
بکی: "سهون.....یاااااا اوه سهون بیدار شو دیگه"
چان: "سهونا بلند شو...." "چن بهتر نیست ببریمش آرک؟"
قبل از اینکه چن بتونه به جواب این سوال فکر بکنه سهون شروع کرد به سرفه کردن و چشماش رو باز کرد "هیو....نگ....کا..."
چن سریع کنارش نشست "حرف نزن سهون.... برات خوب نیست"
"کا....ی"
"مگه با تو نیستم...." چن از نگاه ملتمس سهون میتونست بفهمه حرف مهمی داره پس کوتاه امد "کای چی؟"
"داره... میمیره..."
"حتما خواب دیدی سهون...."
"دیدمش... چن... دیدمش"
چان با صدای خیلی ارومی که سهون رو عصبی تر از اینی که هست نکنه شروع کرد به توضیح دادنه چیزی که چن میخواست بگه "اون توی آرکه سهون... نمیتونی دیده باشیش، حتما خواب دیدی"
ولی سهون با لجبازی اصرار میکرد که کای رو دیده، چیزایی که حس کرده بود خیلی واقعی تر از یه خواب بود
"شاید... شاید فرابینی بوده..." چانیول و بکهیون با لبخندی که بوی ترحم میداد به پسری که هنوز خیلی چیزا درباره این دنیا نمیدونست نگاه کردن
ولی بکهیون با مهربونی براش توضیح داد "سهون این ممکن نیست آرک تنها جاییه که توی کل دنیا هیچ هیلری نمیتونه توش رو ببینه، فرابینی اونجا ممکن نیست"
سهون دیگه واقعا جلو حرفای قاطع بکهیون کم اورده بود ولی هنوزم دست و کمرش میسوخت و درد میکرد سعی کرد بلند شه همین که یکم از تخت جدا شد بکهیون با چهره ترسیده سمتش دوید
"سهون!!!"
""..."
"کمرت.... چیکارش کردی؟" وقتی بلاخره سهون تونست بلند شه و زیر تنش رو ببینه با ملحفه خونی روبرو شد، هم بلوز و هم ملحفه خونی بودن خون زیادی نبود ولی خونریزی داشت. بلافاصله یاده دستش افتاد که نمیدونست چرا بدجور میسوزه نفسش بند امده بود و به چن، تنها کسی که شاید جوابی داشت نگاه میکرد
چن با حالت عصبی رو به جونگ هیون کرد "کمکم کن لباسش رو بیرون بیارم" جونگ هیون بدون جواب دادن سمت سهون رفت ولی بکی دستش رو جلوش گرفت
"ما هستیم چن.... لازم نیست این..."
"بکی... لطفا..... جونگ هیون آدم قابل اعتمادیه، شما دوتا میتونین ضعیفش کنین پس بهتره بهش نزدیک نشین اینجا فقط من و جونگ هیون هستیم که به انرژی نیاز نداریم"
"اما..."
جونگ هیون با نیشخند از کنار بکی رد شد و رفت کنار تخت "اما نداره..."
"پس من هیچ جا نمیرم... برعکس تو من به این اعتماد ندارم"
چن سری تکون داد دیگه این جنگ و دعوا داشت خسته کننده میشد "خیلی خب، فقط نزدیک نیا"
بعد از بیرون اوردن بلوز سهون دیگه واقعا نمیدونستن چی بگن، این غیر ممکن بود ولی روی کمر سهون زخمای نه چندان عمیق ولی خون الود شلاق دیده میشد و روی بازی چپش هم جای یه دست کاملا قرمز و ملتهب بود
"اینا دیگه چیه؟؟"
"منم نمیدونم، سهون تو توی خوابت چی دید؟"
سهون با زخمایی که توی هوای آزاد داشت میسوخت به ارومی شروع کرد به توضیح دادن "من.. دیدمش که.. توی یه سالن سنگی بود"
"خب؟"
"به یه... ستون یا تیرک نمیدونم... به یه چیزی بسته بودنش و یکی... با شلاق میزدش"
"این زخما اون موقع ایجاد شد؟"
"فک کنم... چون وقتی اونو میزدن منم دردم میگرفت"
جونگ هیون چن رو کشید عقب و اروم در گوشش گفت "ولی این ممکن نیست چن هیچ هیلری حتی تو، نمیتونه توی آرک رو با فرابینی ببینه" و بعد انگار چیزی یادش امده باشه ادامه داد "این خوب نیست چن... وقتی آرک بفهمه اون..."
بکهیون که داشت به حرفای جونگ هیون با دقت گوش میداد با حالت تهدیدآمیزی گفت "آرکیدیا قرار نیست چیزی بفهمه.."
"تو دخالت نکن هیلر، این خیلی بزرگتر از حد شماس"
چن به زور همه رو هل داد بیرون تا این دعوا جلو سهون ادامه پیدا نکنه با بسته شدن در چن با صدای خفه حرفش رو زد "حق با بکه، جونگ هیون..." جونگ هیون با چشمای گرد به به چن نگاه میکرد باورش سخت بود که نه تنها یکی از مقامات ارشد آرکیدیا بلکه برادر خودش داره از یه هیلر معمولی و حرف غیر منطقیش دفاع میکنه
"جونگ هیون اینجوری نگام نکن، تو منو خوب میشناسی همیشه به قوانین پایبندم ولی حاضر نمیشم سهون رو به خطر بندازم حتی اگه 1000 تا از قوانین رو زیر پا بذارم"
"چن اون یه هیلر معمولی نیست.... آرک باید اینو بدونه"
"اون کاملا معمولیه، اون حتی روی قدرتش کنترل هم نداره"
"ولی اون توی..."
"کافیه جونگ.... تو چیزی نمیگی اینو به عنوان برادرت نمیگم به عنوان ارشدت میگم"
چن برادر بزرگترش رو خوب میشناخت درسته که برادر تنی نبودم و مادرای متفاوتی داشتن ولی میدونست اون ادم دل رحمیه هرچقدر هم که بخواد خلافش رو نشون بده و این کاملا از سری که اون تکون داد معلوم بود حتی اگه کاملا بی میل بود
بعد از تموم شدن اون بحث بکی با کنجکاوی سمت گوش چن رفت تا صداش از در رد نشه "چن حتی اگه فرا بینی هم بوده باشه.... که غیر ممکنه اونا رابطه عمیقی ندارن که بخواد فیزیکی بشه احساساتش"
"فک کنم... باید روی تفکراتت یه تجدید نظری بکنی... اونا خیلی خیلی بهم نزدیکن فقط ما نمیدونستیم همین... الانم من میرم به زخمای سهون سر و سامون بدم... اگه کای برگشت منو خبر کنین با توجه به زخمای سهون معلومه که کای وضع خیلی بدی داره... و شمام لطفا تا من میام همو نخورین"
"حالا انگار خیلی مهمه...." لحن جونگ هیون مثل کسی بود که داره درباره یه سگ ولگرد زخمی حرف میزنه نه یه ادم
"جونگ هیون...."
جونگ هیون به نشانه تسلیم دستش رو جلو چن بالا برد "خیلی خب نزن بابا.... فقط لطف کن به این دوتا بگو به پروپای من نپیچن... اینقدم تو حلق هم نباشن ادم حالش بد میشه"
"اونا اسم دارن جونگ!"
"خب حالا هرچی بهشون بگو....."
"بیشتر حس میکنم حسودی میکنی که خودت کسی رو نداری که باهاش باشی..... بهتره دست بجونبونی یکی رو پیدا کنی"
"یکی مثل ماله او... یعنی چانیول؟ اوق... همون بهتر تنها باشم"
چن میخندید و میرفت توی اتاق، از حالت نگاه چانیول معلوم بود همه حرفای اون دوتا رو شنیده ولی انگار تصمیم نداشت چیزی بگه دست بکهیون رو که سعی میکرد از لای در داخل رو دید بزنه گرفت و کشید سمت نشیمن.
YOU ARE READING
Healer I [Completed]
Fanfictionعنوان: Healer نویسنده: xee ژانر: تخیلی، ام پرگ تعداد قسمت: 69 زوج ها: کایهون، کایسو، چانبک، شیوهان، کریسهو تاریخ شروع: Jun 28, 2015 تاریخ پایان: Oct 15, 2016 توضیحات: چیکار میکردین اگه میفهمیدین مردین و تنها راه فرار از تبعید به جهنم برای شما امضای...