27.Awaken

1.3K 201 9
                                    

سهون با گیجی به اطرافش نگاه میکرد مطمئن بود چند لحظه قبل یه نفر رو اونجا دیده ولی حالا کسی اونجا نبود خواست با کمک دستاش از جاش بلند شه که حس کرد دستش خیلی درد میکنه و البته خیلی هم ضعف داشت.
وقتی دستش رو بالا آورد دوتا خط عمیق رو مچاش دید میدونست اون خطا چی هستن ولی نمیدونست چرا اینکارو کرده یه تصویر مبهمی یادش بود که یه نفر بهش حمله کرده ولی حتی نمیدونست اون آدم کیه یا حتی کسی که وقتی چشمش رو باز کرده بود بالای سرش بود کی بود...
در اتاق باز شد و همون ادم با یه چهره آروم امد تو خواست نزدیک تخت بشه که سهون گفت "نزدیک من نیا"
لوهان خیلی آروم گفت "سهون من میخوام فقط بهت کمک کنم"
سهون نمیدونست اون کیه ولی با تمام وجود نمیخواست اون ادم نزدیکش بشه با بلندترین صدایی که میتونست داد زد "گفتم نزدیکم نیا"
لوهان بازم چند قدم دیگه به سمت تخت برداشت که سهون بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه لیوان کنار تخت رو برداشت ولی اینقد ضعف داشت که وقتی لیوان رو پرت کرد جلو تخت افتاد زمین و شکست لوهان تعجب کرده بود خواست بره سمت سهون که سهون شروع کرد با صدای لرزون به داد زدن و میخواست لوهان ازش دور شه
لوهان سر جاش میخکوب شد با صدای شکست لیوان و بعدم سر رو صدای سهون همه سمت اتاق دویدن و کای کسی بود که در رو باز کرد و بعد از 3 روز چهره سهون رو دید چهره ای که از همیشه رنگ پریده تر بود بدنی که از همیشه لاغر تر به نظر میرسید
چن سریع از کنار کای که روی چهره ترسیده سهون خشک شده بود رد شد و کنار لوهان رفت "چی شد؟"
"نمیدونم فقط داد میزنه نزدیکم نیا و بعد بهم لیوان پرت کرد"
چن به سمت سهون برگشت و چند قدم جلوتر رفت "سهون.... من کاریت ندارم.... منم مثل تو هیلرم.... میخوام کمکت کنم..."
سهون با چشمایی که هر حرکت توی اتاق رو دنبال میکرد به چن نگاه کرد و بعد از یه سکوت کوتاه گفت "هیلر.... دیگه چیه؟ شما از جون من چی میخواین؟"
چن سرجاش ایستاد و برگشت به پشت سرش نگاه کرد دست کای از دستگیره در افتاده بود پایین خیلی غمگین به سهون نگاه میکرد
"سهون... تو منو نمیشناسی ولی ببین از کسایی که اینجا میبینی کسی رو یادت میاد" سهون با اکراه به چهره هایی که توی ورودی اتاق میدید نگاه کرد و بعد سرش رو به معنای منفی بودن جوابش تکون داد
"نه... میشه به مادرم بگین بیاد..."
"سهون تو میدونی امروز چندمه؟؟؟؟؟"
"این سوالا برای چیه..."
"خواهش میکنم جوابمو بده"
"نمیدونم 11-12 اکتبر؟"
"چه سالی؟"
"یعنی چی چه سالی؟ معلومه 2010" این تاریخ روز مرگ سهون بود 8 سال و دوماه قبل
چن لخند عجیبی زد و بعد سرش رو تکون داد "سهون یکم استراحت کن"
"خانواده ام کجان.... شما کی هستین..."
"سهون من یه جورایی دکترم خیلی زود بهت همه چیز رو توضیح میدم حالا استراحت کن خب؟"
و بعد همه رو بیرون برد هیچکی نمیدونس چه خبره برای اولین بار حتی لوهان نمیدونست چی به چیه ولی چن خیلی خونسرد بود
کای سکوت 3 روزه اشو شکست با صدای خیلی آروم رو به چن گفت "چش شده؟"
"نگران نباش این یه واکنشه که بدنش نشون داده... برای ادمای عادی هم پیش میاد کله اتفاقای بد زندگیشون رو پشت یه دیوار تو ذهنشون حبس میکنن تا اذیتشون نکنه ولی چه بخوان چه نخوان بلاخره یه روزی این خاطره ها برمیگردن"
بکهیون با چشمای متعجب پرسید "مثلا چقد طول میکشه؟"
"برای ادما از چند روز تا چندین سال" نگرانی توی صورت کای کاملا مشخص بود چن به چهره کای نگاهی کرد و لبخند زد "ولی سهون که ادم نیست... چون هیلره شاید چند ساعت شایدم چند روز ولی خیلی زود برمیگرده شاید بخاطر ضعف جسمانیش و مشکل از دست دادن انرژی زیادش بخاطر بچه یکم طول بکشه ولی برمیگرده"
---------------------------------------------------
از اون حرف چن 4 روز میگذشت سهون فقط به چن اجازه میداد بره پیشش نه کسی دیگه هرکی میخواست بره توی اتاق سهون میترسید تو این مدت بارها و بارها دوستای سهون به خونه سر زدن و براش خوراکی اوردن ولی درباره بهوش امدن سهون کسی بهشون چیزی نگفت
چن توضیح داد که ضمیر ناخودآگاه سهون داره به کسایی که توی این مدت شناخته و جز اون خاطرات بلاک شده اش هستن واکنش نشون میده و نباید نگران باشن
کای روز دوم بهوش امدن سهون چن رو کشید کنار و برای اولین بار غرورش رو کنار گذاشت چون دیگه نمیتونست دور بودن از سهون رو تحمل کنه اون اجازه داده بود روحش با روح سهون گره بخوره و حالا دیگه دست خودش نبود باید سهون رو کنار خودش نگه میداشت
"چن.... یه چیزی میخوام"
چن سکوت کرد و منتظر ادامه حرف کای شد
"میشه...یعنی میتونی وقتی میری توی اتاق در رو نبندی؟"
چن پوزخندی زد "واسه چی؟"
"ل...ل.....لطفا" گفتن همین کلمه برای کای خیلی سخت بود و چنم اینو میدونست برای همین قبول کرد
دلیل این درخواست ناگهانی کای این بود که میخواست حداقل از دور سهون رو ببینه اونروز چن طبق قولش وقتی توی اتاق رفت تا برای سهون غذا ببره و البته به زخماش نگاه کنه در رو باز گذاشت
کای از توی راهرو میتونست سهون رو روی تخت ببینه ولی از اون زاویه امکان اینکه دیده بشه کم بود چن غذا رو روی تخت جلو سهون گذاشت و خودش کنارش نشست سهون خواست خودش قاشق رو بگیره و پوره ای که بکی درست کرده بود رو بخوره ولی دستاش هنوزم مشکل داشتن بخاطر عمق زخم و البته خنجر خاصی که زخم رو اینجاد کرده بود مدتی طول میکشید که بتونه خودش کاراش رو انجام بده همین که سهون قاشق رو توی دستش گرفت قاشق افتاد
چن خواست قاشق رو برداره ولی سهون با عصبانیت سعی کرد دوباره خودش اینکارو بکنه که بازم اتفاق قبلی افتاد با خشم به دستاش نگاه میکرد چن قاشق رو برداشت و با آرامش یه قاشق پوره سمت دهن سهون برد ولی سهون همینطور به دستاش نگاه میکرد
چن با لحن خیلی محکمی گفت "سهون چندبار برات توضیح دادم باید بخوری با خودت لجبازی نکن دستات خیلی زود خوب میشن البته اگه خودتو تقویت کنی و مثل اون روز دیگه چیز سنگین مثل لیوان رو تنهایی بلند نکنی تا به دستت فشار بیاد"
سهون نفس عمیقی کشید چندتا پلک زد تا تا پرده اشک جلو چشماش خشک بشه نمیخواست غرورش جلو یه غریبه خورد بشه ولی اون برای همه چیز به چن وابسته شده بود حتی غذا خوردن از این حس متنفر بود
کای تمام مدت به سهون روی تخت نگاه میکرد هرچی بیشتر نگاه میکرد بیشتر عصبانی میشد وقتی ناراحتی و غم رو توی صورت رنگ پریده سهون میدید دلش میخواست بمیره و فقط به یه چیز فک میکرد ‘اون عوضی که این بلا رو سر سهون من آورده باید تاواناش رو پس بده، خیلی هم سخت باید پس بده’ کای اینقد عصبانی بود که دیگه نمیتونست اونجا به ایسته انگار دیدن سهون حتی از دور ایده خیلی خوبی نبود چون حالش رو از قبل هم بدتر کرده بود
با عجله سمت تعمیرگاهش رفت همین که رسید اونجا یه آچار رو از روی میز برداشت و پرت کرد سمت دیوار آچار خورد به دیوار و یه تیکه از سیمان دیوار ریخت پایین همش اون بدن نحیف جلو چشمش بود اون صورت رنگ پریده اون دستای بخیه خورده که حتی نمیتونست باهاشون غذا بخوره و لحظه به لحظه عصبانی‌تر میشد میدونست اگه بخاطر حال سهون نبود تا الان چندین بار رفته بود سراغ اون عوضی ولی با این وضعیت نمیخواست شایدم نمیتونست پاشو از خونه بیرون بذاره همه کارای خونه روی دوش بقیه بود کای تمام مدت یا توی تعمیرگاهش بود یا توی نشیمن نشسته بود و به کوچکترین صدایی که از اتاق سهون می‌امد واکنش میداد
نیمه های شب چهارم بود که همه با صدای داد و شکسته شدن شیشه که از اتاق کای میومد از جاشون پریدن اولین نفر مثل همیشه کای بود، تا در رو باز کرد صندلی پشت میز تحریر پرت شد طرفش و محکم به بدنش خورد اینقد محکم که صندلی قدیمی شکست
اتاق کاملا بهم ریخته بود چیزی نبود که قابل شکسته شدن باشه و سالم مونده باشه، لباسای کای کامل کف اتاق ریخته شده بود و اتاق حالت وحشتناکی داشت سهون با پاهای بر/هنه و لرزونش روی خورده شیشه های لیوان و تُنگ آب کنار تخت راه میرفت
سهون فوق‌العاده عصبانی بود و همه چیزو میشکست چن خواست بره سمتش که سهون سمتش حمله برد و به زور به بیرون هلش داد
"برین بیرون... گم شین نمیخوام ریخت هیچکدومتونو ببینم ازتون متنفرم" سهون فقط داد میزد و با عصبانیت چیزا رو به دری که بزور بسته بود پرت میکرد
بکهیون خیلی ترسیده بود سهون واقعا ترسناک شده بود بازوی چانیول رو گرفت و گفت "چش شده؟ چرا اینجوری میکنه اینکه حالش خوب بود"
"احتمالا داره یادش میاد"
"اما ما که کاری نکردیم حداقل منو چانیول"
"اون از جنس ما بدش میاد.... از موجودیتمون.... از نژادمون"
لوهان که سکوت کرده بود به حرف امد "میترسم دوباره بلایی سر خودش بیاره این اصلا برای بچه اشم خوب نیس ضربان قلب اونم خیلی تند شده" جز لوهان فقط چن و کای میفهمیدن منظور لوهان چیه چون بقیه صدایی نمیشنیدن
دلیلی که چانیول متوجه بارداری سهون نشده بود همین بود هیچ شکارچی یا محافظی نمیتونست صدای قلب یه دورگه متولد نشده رو بشنوه مگه خودش پدر بچه باشه و البته مراقبا و دورگه های خاص که خطری برای اون بچه نداشتن هم میتونستن بشنون ولی موجودای خطرناکی مثل شکارچی ها و محافظا نه.
"چن میتونی بری آرومش کنی؟"
"فکر نمیکنم... اون خیلی خیلی عصبانیه.... حتی نمیذاره بهش نزدیک شم..."
کای تکیه اش رو از دیوار گرفت "من میرم"
بکهیون با حالت تمسخرامیز گفت "تو دیوانه ای؟ اون میخواد سر به تنت نباشه کجا میری؟"
کای بی توجه به بکی سمت در رفت چن خواست جلوشو بگیره "نرو ممکنه بدتر عصبی ترش بکنی" ولی لوهان دست چن رو از بازوی کای آزاد کرد "برو ولی مراقب باش اون الان خیلی خیلی حساسه..... کاملا مواظب باش ازش انرژی جذب نکنی"
کای بدون جواب دادن به لوهان دستگیرو چرخوند و در رو باز کرد سهون وسط اتاق بین خورده شیشه ها و لباسا نشسته بود و صدایی ازش نمی امد ولی شونه هاش میلرزید با باز شدن در سرش رو بالا آورد و چشمش به کای افتاد
از جاش بلند شد اشکاش رو پاک کرد و یه تیکه چوب صندلی شکسته رو برداشت گرفت جلو خودش "چی میخوای... برو بیرون... نمیخوام ببینمت...." معلوم بود نمیخواد خودشو ضعیف نشون بده
کای بی تفاوت از لای در امد داخل و در رو پشت سرش بست و بعدم کلید رو چرخوند و در رو قفل کرد
سهون هیچ واکنشی نشون نداد از چهره اش معلوم بود به زور اشکاش رو نگه داشته کای با پای برهنه روی خورده شیشه ها سمت سهون رفت و سهونم عقب عقب میرفت پای هردوشون داشت زخمی میشد ولی عین خیالشونم نبود
"بهت... میگم جلو نیا" سهون یه شیشه قرص که حتی نمیدونست ماله چیه و از کمد کای بیرون افتاده بود از روی زمین برداشت و پرت کرد سمتش
"...."
"برو... عقب" وقتی دید کای بازم جلو میاد عین دیونه ها هرچی دم دستش میومد سمت کای مینداخت ولی کای ترجیح میداد زخمی بشه تا خودشو کنار بکشه میخواس بذاره سهون همه چیز رو سرش خالی کنه
کای به فاصله سه قدم از سهون ایستاد دستش رو دراز کرد سمت سهون تا بگیرتش ولی سهون خیلی محکم به سینه اش مشت زد "برو.... عقب... به من.... دست.... نزن... ازت متنفر..... حالم ازت.... بهم میخوره" سهون خیلی بلند و داد میزد و اینقد عصبی شده بود که دیگه گریه اش دست خودش نبود و دوباره گریه کرد با هر کلمه یه مشت محکم به کای میزد ولی کای یه قدمم عقب نرفت و به زور سهون رو گرفت کشید توی بغل خودش سهون هنوز از پشت مشتاش رو به کمر کای میزد و تقلا میکرد بیرون بیاد ولی کای در عوض کمر سهون رو نوازش کرد و محکم تر به خودش فشارش میداد
کای کاملا ساکت موند میدونس هیچ حرفی نمیتونه دردی که سهون توی این مدت کشیده رو توصیف کنه میدونست چقدر باید به یه آدم فشار بیاد که تا این حد پیش بره و کاملا میدونست اتفاق مدرسه مثل کشیدن ماشه یه تفنگ برای سهون بوده و این خوده کای بوده که هر روز و ذره ذره با کاراش اون تفنگ رو آماده شلیک کرده
کم کم تقلای سهون کمتر شد و دیگه فقط روی سینه کای گریه میکرد، کای اروم سهون رو نشوند روی زمین و صورتش رو از خودش دور کرد اینبار همه شجاعتش رو جمع کرد باید یه بار برای همیشه از سهون معذرت میخواست ولی قبل از اینکه بتونه کلمات رو از ذهنش به دهنش بیاره با نگاه سهون تمام حرفا از ذهنش پاک شد اون چشما خاکستری مثل دوتا تیکه یخ بیروح شده بودن قبلا توشون زندگی بود ولی الان مثل دوتا تیله سرد و یخی پشت پلکای سهون قرار داشتن.
سهون خیره به کای نگاه میکرد دلیل این رفتار کای رو نمیفهمید میدونست کای مثل قبل نیست میدونست کای از اون تیپ آدما نیست که از سر دلسوزی بخواد کاری بکنه پس مطمئنا یه دلیل دیگه پشت رفتارش بود
سهون با به سردی زمزمه کرد "چرا من..."
کای بجای جواب به سوال سهون تصمیم گرفت سهون رو بذاره یه جای راحتتر دو طرف بازوی سهون رو گرفت بدون فشار آوردن بهش بلندش کرد سهون هیچ مقاومتی نکرد و بلند شد ولی حالا که بی دلیل و فقط با حضور کسی که توی صدر لیست تنفرش بود آروم شده بود درد سراغش امد جای شیشه خورده های توی دست و پاش داشت میسوخت
"آآآآی..." کای به سهون و خط نگاهش که روی پاش بود نگاه کرد فهمید سهون درد داره ولی نمیدونست چیکار کنه "اگه درد داری بلندت کنم" هیچ ترحمی توی صدای کای نبود مثل همیشه محکم ولی اینبار آرام بخش بود سهون به خودش لعنت میفرستاد که با همه بلاهایی که این مرد سرش اورده روز به روز بهش وابسته تر میشه
"نه لازم نیست فقط ..."
کای با صورت بی احساسش به سهون نگاه کرد ولی چیزی نگفت سهون یکم با خودش کلنجار رفت میدونست تنهایی نمیتونه "کمک کن چون نمیتونم تنهایی وایسم" سهون مثل قبل نبود اونم سرد حرف میزد چشماش بیروح بود
کای سهون رو لبه تخت نشوند و با تن و بدن زخمی که بخاطر چیزایی که سهون بهش پرت کرده بود خونی بود سمت در رفت و در رو باز کرد
همه توی راهرو منتظر بودن با دیدن کای توی اون وضعیت غیرمنتظره همه سمت در امدن تنها چیزی که فک نمیکردن اتفاق بیوفته زخمی شدن کای بود.
"سهون خوبه؟"
"اره چندتا خراش برداشته چن بیا یه نگاهی بهشون بکن"
"خب من حرفمو پس میگیرم شما جفتتون دیوونه‌این" چانیول به بازو بکهیون ضربه ای زد که ساکت شه ولی بکی بی تفاوت گفت "مگه دروغ میگم اینا نمیفهمن چشونه" چانی به زور بکهیون رو کشید و برد و با یه لبخند احمقانه گفت "بیخوابی بهش فشار اورده میبرمش تا بخوابه" بعدم صدای غر غرش میومد که
"مگه خلی... نمیفهمی شکارچی ها چقد رو هیلرشون حساسن میخوای کای عصبانی شه"
"به من چه خ اینا یه چیشون هس"
"بک..."
"باشه باشه میخوابم"
سهون وسط تخت نشسته بود و به تخته بالایی تخت تکیه داده بود چن که داشت زخماش رو میبست چشمش به پاهای خونی کای افتاد "تو ام بیا بشین اینجا"
"من خوبم کارتو بکن"
"میگم بیا بشین اینجا بگو چشم"
"..."
سهون نگاهش افتاد رو پای کای یادش امد که اون زخما بخاطر اون ایجاد شده ولی هیچ حسی نداشت شاید اگه چند روز قبل بود از دیدن درد کشیدن کای حتی خوشحالم میشد ولی الان خالی از احساس بود اما عذاب وجدان باعث شد حرف بزنه "بهتره به زخمت برسی"
"لازم نیست"
لوهان یه دفه امد توی اتاق و مستقیم رفت سمت کای، محکم کشیدش کنار تخت و به زور نشوندش "چقد تو غُدی خ میگه بشین بشین نصفه شبی خوابمون میاد" سوهو و کریس که پشت سر لوهان امده بودن تو به زور جلو خنده اشونو گرفتن و اروم از لای در رفتن بیرون
"چن من میرم بخوابم اگه نذاشت زخماشو ببندی مجازی هر یه کلمه حرف اضافی یه دونه بزنی پس سرش به حساب من"
کای پوکر به قیافه مسخره لوهان نگاه کرد سال ها بود که لوهان اینجوری نبود سال ها بود که چهره جدی و خشکش رو به همه نشون داده بود ولی الان یهو خوشمزه بازیش گرفته بود
سهون به چن نگاه کرد که داشت خورده شیشه ها رو از پای کای بیرون می آورد تو این مدت چن اصلا مثل هیلرا درمانش نکرده بود فقط وقتی ضعف میکرد با گرفت دستش حالش بهتر میشد "تو مگه هیلر نیستی؟"
چن همینطور که سرگرم کارش بود بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت "هوووم"
"پس چرا عین دکترا زخما رو میبندی"
چن لبخند خبیثی زد "یعنی اجازه دارم مثل هیلرا رفتار کنم" و بعد دستش رو سمت صورت کای برد که با نگاه تند کای شونه هاشو بالا انداخت و برگشت سر کارش
سهون حس بدی داشت حس کثیف بودن حالش داشت از خودش بهم میخورد "چن ... من میتونم برم حمام"
"الان؟"
"اره"
"اینوقت شب؟ اونم با این زخمای تازه؟ نخیر.... فردا عصر فک کنم بتونی"
"ولی من حس میکنم کثیفم حالم داره از خودم بهم میخوره تو این چند روز هرچی بهت میگم نمیذاری برم همش اون حوله خیس نفرت انگیزو میکشی به تنم ولی من هنوز حس میکنم کثیفم"
"سهون درک میکنی که حالت خوب نیست؟ بعدم اگه این بلا رو سر خودت نیاورده بودی شاید میتونستی بری ولی الان نه"
"ولی..."
"ولی نداره الانم بخواب بدنت به انرژی نیاز داره فردا کلی حرف داریم که باهم بزنیم"
سهون با حالت بی تفاوت گفت "من خسته نیستم"
کای که زخماش کامل تمیز شده بود و چن داشت اخرین لایه باند رو روش میپیچید سمت سهون برگشت و خیلی قاطع گفت "بخواب سهون"
"..."
"سهون...." سهون متوجه جدیت کای شد روی تخت دراز کشید و پتو رو کشید بالا کای و چن بلند شدن که برن بیرون ولی کای یه چیزی یادش امد
"اگه نصف شب خواستی بری بیرون یا صب زودتر بیدار شدی سرت رو نمیدازی پایین خودت از جات بلند شی... کف هنوز پر از شیشه اس یکیمونو بیدار میکنی فهمیدی؟" لحن کای اینقد جدی و خشک بود که حتی چن هم با ابروی بالا رفته بهش نگاه میکرد این کای با کسی که این چند روز بیرون اتاق دیده بود فرق داشت انگار نمیخواست سهون نگرانیشو ببینه
"هوممم"
"هوم نشد جواب"
"بَله.... فهمیدم حالا برو میخوام بِ... خوابم" سهون با حرص جواب کای رو داد و بعدم روی دست پشت به کای چرخید چن لبخندی زد حق با بکهیون بود این دوتا عجیبترین کسایی بودن که دیده بود کای درست قبل از روبرو شدن با سهون نگرانی توی چهره اش موج میزد ولی با ورود به اتاق تبدیل میشد به مجسمه یخی و سهون کسی که چن خوب صدای قلبش رو میشنید چون هم نوعش بود و متوجه بود که با چشم توی چشم شدن با کای، با شنیدن صدای کای ضربانش بالا میره ولی اونم عین یه تیکه سنگ با کای برخورد میکرد
کای چراغ رو خاموش کرد و با چن از در بیرون رفت و با یه لبخند که خودشم دلیلش رو نمیدونست سمت نشیمن رفت که چن روی پاشنه پا چرخید و گفت "فردا باید درباره وضعیتش بهش توضیح بدیم هرچه زودتر بدونه بهتره"
"لازم نیس چیزی بدونه این بچه جایی تو این زندگی نداره"
چن خیلی آروم جوری که کسی متوجه نشه با عصبانیت کای رو هل داد سمت در حیاط پشتی در رو باز کرد و توی هوای خنکه نصفه شب کای رو هل داد توی حیاط بعد روبروش دست به سینه ایستاد با یه نگاه خیره به چشمای سیاه کای و با یه تن صدای پایین که کسی صداشو نشنوه گفت "کای زده به سرت.... اگه سهون بخوادش چی؟ تو نمیتونی جای اون تصمیم بگیری"
کای دقیقا مثل چند دقیقه قبل خیلی خشک و سرد جواب داد "اونم نمیخوادش... اون یه بچه اس میخواد زندگی کنه، با دوستاش باشه.... و اگه بخوایم دقیق باشیم اون یه پـــــــــــــسر بچه اس.... پسر بچه ها بچه دار نمیشن حداقل از شکم خودشون.... فهمیدن این موضوع بیشتر خرابش میکنه"
"تو داری سر خود تصمیم میگیری، حقشم نداری شاید این بچه به سهون کمک کنه و از طرف دیگه این یه موضوع برای آرکیدیا هم مهمه خودت میدونی دو رگه های این نژاد چقدر مهمن پس فکرشم نکن حتی اگه سهونم نخوادش آرکیدیا این اجازه رو نمیده سر خود هرکاری خواستین بکنین" چن بدون اینکه منتظر جواب کای بمونه برگشت توی نشیمن و روی تشکی که بکهیون و چانیول از خونه آورده بودن خوابید
کای چند دقیقه ای توی حیاط موند مغزش داشت درد میگرفت برگشت توی خونه و روی کاناپه‌ی قدیمی خوابید میدونست حق با چنه ولی نمیخواست سهون دوباره بهم بریزه اگه سهون شکه میشد چی، البته این جدا از موضوع خطر خیلی زیاد این وضعیت برای سهون بود اون شب کای با کلی فکر به خواب رفت فکرایی که زیاد دلخواهش نبود، فکرایی مثل اینکه فردا چی میشه...

Healer I [Completed] Where stories live. Discover now