سهون کمتر از دو ساعت تونست بخوابه و حدودای 6 صبح بود که از خواب بیدار شد، توی کمرش احساس خشکی میکرد، هرکس دیگه هم با اون بدن کوفته چند ساعت رو نشسته اونم در حالی که یه نفر دیگه روی پاهاش خوابیده، خوابیده بود حتما بدنش خشک میشد
بلافاصله با باز کردن چشماش به کای نگاه کرد که حلقه دستاش دور کمرش شل تر شده بود اول لبخند محوی روی لبش نشست ولی بعد لبخند روی لبش خشک شد
صورت کای خیس عرق بود و بدنش عین کوره داشت میسوخت ولی لرزش عجیبی توی بدنش دیده میشد مثل اینکه تب و لرز داشته باشه، سهون گیج شده بود باید کای بهتر از دیشب میشد نه بدتر ولی این چند ساعت استراحت پیش سهون هم بهترش نکرده بود
سهون هول کرده بود نمیدونست چیکار کنه کای رو خوابوند روی بالشت با همون بلوز که هنوز از دیشب خون کای روش بود و پاهای بر.ه.نه از تخت امد پایین و دوید توی نشیمن همین که چشمش به چن افتاد با عجله سمتش رفت و شروع کرد به تکون دادنش
"چــــــــــــــــــــــن..... چن... بیدار شو........ تو رو خدا بیدار شو"
جونگ هیون و چن تقریبا همزمان از خواب بیدار شدن و با گیجی به سهون نگاه میکردن، چن متوجه وضعیت عجیب سهون شد "چی شده؟ اتفاقی افتاده؟؟؟؟"
صدای سهون میلرزید و نمتونست درست کلماتشو ادا کنه "چن.... کای..... کای حالش خیلی بده.... خیــــــــــــــــــــــلی..."
چن سریع از سر جاش نشست "سهون یه نفس عمیق بکش... درست بگو چی شده"
"بیا ببینش... داره توی تب میسوزه ولی بدنش بدجوری میلرزه... درستم..درستم نفس نمیکشه"
چن دیگه واینستاد تا سهون بیشتر توضیح بده از جاش بلند شد رفت سمت اتاق کای و بلند داد زد "جونگ.... چانیول رو بیدار کن... زود"
جونگهیون که هنوز منگ خواب بود به سختی از جاش بلند شد و سمت اتاق سهون رفت بین رفتنش غر غر میکرد جوری که باعث میشد حال سهون بدتر بشه "همون.... دیشب.... آآآآآآآآآآآ... بهت میگه.... بذار... بهش برسم.... ولی... حرف که گوش نمیدی..." جونگ هیون دوبار محکم به در اتاق سهون کوبید "اوی زرافه پاشو چن کارت.... داره..."
چانیول با عصبانیت در رو باز کرد ولی قبل از اینکه بتونه به جونگهیون بپره چهره رنگ پریده سهون رو پشت سرش دید "س..هون... چی شده؟"
"هیونگگگگ... کـــــــــــــای..."
"چن رفت توی اتاق، برو ببین چیکارت داره" چانیول بی معطلی رفت توی اتاق و چند ثانیه بعد از اون صداش امد که بکهیون رو صدا میکرد.
بکهیون توی اتاق رفت ولی سریع امد بیرون و دوید توی حمام، سهون داشت دیوونه میشد، اگه بخاطر حسادت و خودخواهی اون کای طوریش میشد خودش رو نمیبخشید
یه صدای عجیب توی سرش نجوا میکرد یه نفر غیر از خودش انگار توی گوشش حرف میزد "تقصیر تو.... اگه اینقد خودخواه نبودی... اگه حسادت نمیکردی.... کای همون دیشب درمان میشد.... اگه اینقد بیفکر نبودی.... و خودت رو توی دردسر نمینداختی... اون اصلا.... توی این وضع نمیافتاد....." ‘حق با اونه اگه من اینقد خودسر نبودم... اگه از اول خودمو درگیر نمیکردم اصلا کای توی این دردسر نمیافتاد... اگه کای طوریش بشه... خودمو نمیبخشم... اون تمام مدت دوستم داشت و من جز آزارش کاری نکردم..."
صدای بکهیون از توی حمام بلند شد "آب ولرمه... بیارش..." صدای بک، سهون رو به خودش اورد دیگه نمیتونست جلو خودش رو بگیره و شروع کرد به گریه کردن چانیول سریع با کای که توی بغلش بود از اتاق امد بیرون و رفت سمت حمام توی راهرو و پشت سرش چن بود که وارد حمام شد
سهون با قدمای سنگین سمت حمام رفت و از توی قاب در به کارای اونا نگاه میکرد و گریه میکرد ولی حرف جونگهیون بدجور دلش رو شکست "اه چقد گریه میکنی.... هرچی میشه تو فقط گریه کن... خیر سرت مردی" سهون به زور جلو اشکش رو گرفت در اصل جلو نفسش رو گرفت جونگهیون داشت غرورش رو له میکرد به سختی آب دهنشو قورت داد و فقط به جلو نگاه کرد
"چانیول بذارش توی آب... فقط آروم.. آروم بدنش نباید بره توی شک..."
چانیول به آرومی کای رو خوابوند توی وان آب گرم و چن کنارش نشست زیر لب یه چیزایی به چانیول میگفت و نمیدونست سهون داره حرفاش رو میشنوه "خیلی خیلی صعیف شده.... اگه تبش نیاد پایین امکان داره مثل ادما بمیره..."
"نمیتونی کاری بکنی؟"
"فقط یه راه داره.... اون خیلی سریع انرژی لازم.... داره ولی..."
صدای بریده بریده سهون اونا رو به خودشون آورد "کمکش... کن.... چن... بهش انرژی بده..."
"س..هو..ن..."
"عیب نداره ‘چرا داره’ من خوبم ‘اصلا حالم خوب نیست’ اون مهمتره ‘ولی کای مهمتره’....." اون لحظه کای براش از همه چیزش مهمتر شده بود ترس از اینکه تنها بمونه مجبورش میکرد پا روی همه چیز بذاره
چانیول و بکهیون نمیتونستن به چهره سهون نگاه کنن میدونستن این تصمیم چقد برای اون سخته ولی چاره ای نبود نمیتونستن روی زندگی سهون ریسک کنن، سهون به سختی بغضش رو فرو داد و سمت اتاق کای رفت نمتونست اونجا وایسه
هردو به چن نگاه کردن که داشت از کنار وان بلند میشد سری براشون تکون داد به این معنی که برن بیرون
اول بکهیون از حمام بیرون امد و دنبال سهون رفت و بعد از اون چانیول بیرون امد و در رو پشت سرش بست واقعا توی اون لحظه هیچکدوم نمیتونستن بفهمن چکار کنن تنها امیدشون برقراری رابطه بین چن و کای بود تا کای بتونه هرچه سریعتر خوب شه
جونگهیون که دیگه مثل چند دقیقه قبل سرد و یخی به نظر نمیرسید اروم رو به چانیول کرد "بلاخره راضی شد؟"
"..."
"حالا چی میشه؟"
"چن با کای...... چن...... بهش.. کمک میکنه تا انرژیش رو برگردونه"
جونگ هیون به نفسش رو بیرون داد براش سخت بود که برادرش باید همچین کاری رو برای کسی بکنه و مثل یه شیئ باید زندگی بکنه، دیگه نمیتونست اونجا وایسه با عصبانیت سمت نشیمن رفت و تلویزیون رو روشن کرد تا کمتر چیزی بشنوه و بیشتر حواسش پرت بشه
چیز زیادی طول نکشید که چانیولم توی نشیمن رفت، برای اونم بهترین کار الان این بود، اونم نمیخواست به هیچ چیز فک کنه اونم وقتی میدونست این چقد میتونه برای سهون و کای سخت باشه
-----------------------------------------
سهون گوشه اتاق روی زمین نشسته بود و زانوهاش رو توی شکمش جمع کرده بود زیر شکمش مثل دیروز درد میکرد انگار همه دردای این مدت برگشته بود توی تنش
بکهوین به آرومی کنارش نشست "هی سهون.... زمین سرده... برات خوب نیست اینجوری اینجا بشینی..."
"...."
"سهون من میفهمم چه حسی داری حتی فکر کردن به این اتفاق برای یه هیلر دردناکه ولی خودت میدونی ممکنه بدنت تحمل نکنه..."
"میدونم.... ولی ترجیح میدم بمیرم... تا..."
"سهون... عاقل باش...تو الان تنها نیستی.... اینجوری برای همه بهتره... اینجوری کای زودتر حالش خوب میشه... برمیگرده... میدونم تو هم اینو میخوای..."
"ولی این وظیفه منه.... کای.... شکارچی منه"
"سهون..... اینقد..."
سهون نتونست دیگه جلو خودشو بگیره و خودشو انداخت توی بغل بکهیون "هیونگ اون ماله منه..... پدر بچه منه..."
"آروم باش... وقتی حالش خوب شد اینقد میتونی اذیتش کنی تا همه چیز یادتون بره... اینقد میتونی خاطره خوب بسازی که این اتفاق کاملا فراموشت بشه" بکهیون فکر میکرد اینجوری میتونه سهون رو آروم کنه ولی سهون نمیتونست یا شایدم نمیخواست با این فکرا آروم بشه
-----------------------------------------------------
چن میدونست این اتفاق برای سهون سنگین و دردناکه ولی کاره دیگه ای نمیشد کرد باید کای زودتر خوب میشد تا همه چیز برگرده سر جای اولش
نفس عمیقی از سر کلافگی کشید و شروع کرد به باز کردن دکمه های پیرهن خودش با حرص دکمه هاشو باز میکرد خیلی خیلی از دست خودش، از دست والدینش، از چیزی که بود عصبانی شده بود با حرص بلوز رو کف حمام انداخت به بالا تنه باند پیچی کای نگاهی انداخت و بعد کنار وان نشست سمت شلوار کای که پایین تنهشو پوشونده بود دست برد
به سختی توی آب دکمه و زیپ شلوار رو باز کرد ولی قبل از اینکه بتونه شلوار کای رو از پاش جدا کنه یه دست محکم دور مچش قفل شد
چن با ترس به کای نگاه کرد چشمای کای کاملا سیاه بود، سیاه سیاه و این یعنی شوالیه کای آزاد شده بود، کای با اون وضعیت بدنی نمیتونست حتی راه بره ولی حالا شوالیه اش بیدار بود
"کا....ی..." کای محکم دست چن رو پس زد و خیلی عصبانی بهش نگاه کرد چن از نگاه کای میتونست بفهمه اصلا از کاری که میخواسته انجام بده خوشحال نیست
"کای... من فقط... من فقط" کای از جاش بلند شد و سمت چن رفت، چن میدونست شوالیه یه شکارچی چیزی نیست که بشه باهاش بحث کرد پس سریع خودشو عقب کشید ولی کای قصد کوتاه امدن نداشت
کای خیلی عصبانی بود و با خشم سمت چن میومد و بلاخره کنار در حمام جلوشو گرفت و محکم نگهش داشت اینقد محکم که دادی از درد از گلو چن بیرون امد
"کای... ولم کن... من فقط.... آآآآآی...." کای چن رو محکم روی زمین پرت کرد و خواست سمتش خیز برداره تا هرجوری میخواد بزنتش ولی چن خیلی سریع تر از یه شوالیه زخمی بود خودشو به در رسوند و خودشو پرت کرد بیرون
با صدای باز شدن در حمام جونگهیون و چانیول متوجه شدن اون صدایی که شنیدن اصلا چیزی که فک میکردن نبوده و هر دو خودشون رو رسوندن توی راهرو
"کای..... من..... من فقط میخواستم کمک کنم..." ولی کای چیزی نمیشنید که بخواد به توضیحای چن گوش کنه سمت چن حمله برد که جونگ هیون خودشو بین برادرش و کای انداخت
"تو... چه مرگته... چن فقط... میخواد کمک کنه" با اینکه کای زخمی بود ولی جونگهیون به سختی میتونست اونو عقب بزنه برای همین چانیول سمت چن رفت، اونو از زمین بلند کرد و سمت اتاق هل داد تا از دید کای خارج بشه
با ورود چن به اتاق سهون و بکهیون با تعجب سمتش برگشتن از صداهایی که میومد میشد فهمید توی راهرو درگیریه
"چی شده چن؟"
"نمیدونم.... یه دفعه سمتم حمله کرد.... فک کردم میخواد منو بکشه" سهون با نگرانی به بکهیون نگاه میکرد تا اون براش توضیح بده ولی بک هم چیزی نمیدونست
"فک کنم... فک کنم... عصبانیه که یه هیلر دیگه میخواسته بهش دست بزنه.... جونگهیون و چانیول به سختی دارن جلوشو میگیرن"
این چیز خوبی نبود، اینکه کای به چن حمله کرده اصلا خوب نبود ولی در کمال تعجب سهون واقعا خوشحال بود. سریع از جاش بلند شد و قبل از اینکه بک یا چن بتونن جلوشو بگیرن دوید توی راهرو حالا میدونست باید چیکار کنه، دیگه بخاطر ترسش کوتاه نمیامد
‘اگه قراره بمیرم بهتر بود اینجوری بمیرم تا بخاطر از دست دادن کای’
چانیول و جونگهیون کای رو گرفته بودن و سعی میکردن آرومش کنن ولی هیچی تغییری توی حالت کای ایجاد نشده بود
"ولش کنین"
"سهون... زده به سرت... برگرد داخل"
"نزده به سرم ولش کنین"
"اگه ولش کنیم همهمونو میکشه اول از همه هم چن"
"اون اینکارو نمیکنه فقط ولش کنین"
"چطوری اینقد مطمئنی..."
سهون با کلافگی سمت اون دوتا رفت و بزور دستشون رو از کای آزاد کرد همین که دست کای آزاد شد جلو چشمای ترسیده توی راهرو با خشم یقه سهون رو گرفت
"سهووون"
"من خوبم هیونگ فقط برین"
"ک..کجا بریم..." صدای ترسیده بک نشون میداد که اونام امدن توی راهرو ولی سهون نمیتونست اونا رو ببینه
"بک لطفا برین همه تون" کای هر لحظه داشت عصبی تر میشد، یقه سهون رو محکمتر توی دستش میفشرد و حالتش تهاجمی تر از قبل میشد
"سهو...."
"میگم بریـــــــــــــــــــــن"
هیچکدوم منظور سهون رو نمیفهمیدن ولی نمیتونستن به حرفش گوش ندن سریع سمت حیاط خونه رفتن جایی که از دید کای خارج باشن ولی هیچکس پاشو یه قدمم از حیاط بیرون نذاشت
-------------------------------------------
"چان اگه طوریش بشه چی"
"نمیذاریم اتفاقی بیوفته... اینجا میمونیم اگه نیاز به کمک داشت... کمکش میکنیم"
"ولی اخه... چرا باید اینکارو بکنه...."
"اونا شکارچی و هیلرن... همونجوری که رابطه بین ما خاصه و فقط خودمون درکش میکنیم برای اونام رابطه اشون خاصه"
چن کنار پرچین نشسته بود جونگهیون با بلوز خودش اونو پوشونده بود و سعی میکرد ارومش کنه ولی چن فقط میلرزید اولین باری بود که همچین تجربه وحشتناکی داشت و اصلا هیچکدوم از اتفاقای دور و برش رو نمیفهمید
ولی در کنار ترسی که تمام وجودشو گرفته بود حسای دیگه هم داشت مثل خوشحالی که اینکه کای مثل یه تیکه یه بار مصرف ازش استفاده نکرده و بعد دورش بندازه مثل حسادت به سهون که همچین تکیهگاه محکمی داره که همیشه و توی همه وضعیتی فقط به اون فکر میکنه
دلش میخواست برگرده به آرک و برای اولین بار جلو همه کسایی که اونو یه وسیله کمکی میدونستن وایسه و چیزی که میخواد رو بگه، بگه که یه خانواده برای خودش میخواد و دیگه نمیخواد یه وسیله زاپاس برای بقیه باشه
تنها دلیل اونجا موندنش این بود که اگه اتفاقی برای سهون افتاد بهش برسه چون آرکیدیا مسئولیت سهون رو به اون واگذار کرده بود ولی هیچ وقت فکر نمیکرد این مسئولیت اینقد سخت و خسته کننده باشه
--------------------------------------------------
کای دستش رو بالا اورد تا سیلی محکمی به سهون بزنه ولی سهون هیچ تلاشی برای فرار نکرد، همونجا بیحرکت موند تا کای هرکاری میخواد بکنه
چند ثانیه ای دست کای توی هوا موند ولی پایین نیومد فقط میلرزید و با عصبانیت به سهون نگاه میکرد و بعد دستش کنار تنش افتاد انگار همه خشمش توی چند ثانیه از بین رفته باشه چشماش به حالت عادی برگشت و بلافاصله نیمه جون جلو در حمام افتاد و همراه خودش سهون رو هم پایین کشید
زیر لب حرف میزد که سهون به سختی میشنید "چطور... تونستی... همچین کاری بکنی.... اینقد ازم متنفری....." کای همونقدر که نمیخواست کسی دیگه ای به هیلرش دست بزنه نمیخواست و اصلا متنفر بود کسی دیگه جز سهون بخواد بهش دست بزنه
سهون اروم روی پایین تنه کای نشست و بدن کای رو بالا کشید تا کای به حالت نشسته در بیاد و محکم اونو که هنوزم داشت توی تب میسوخت توی بغلش گرفت
"معذرت میخوام... من ترسیده بودم..... فقط ترسیده بودم" سر کای رو محکم به سینه خودش چسبوند بود تا کای بتونه صدای قلبش که بخاطر اون محکم میکوبه رو بشنوه
صدای کای ضعیفتر میشد "از... اینکه... بازم... اذیتت کنم...؟... چرا باورم نداری؟"
"نه.... از این میترسیدم که بخاطر ضعف من، تو از دست بری...." سهون بدون اینکه اجازه بده کای جملاتش رو تجزیه و تحلیل کنه لبش رو آروم روی لب های برجسته و داغ جلوش گذاشت
یه بوسه سبک خیلی سبک و بعد از اون بوسه های سبک دیگه ولی کای به سختی دستش رو بالا اورد تا سهون رو از خودش دور کنه
"زده... به سرت.... میخوای... بمیری..."
"من هیچیم نمیشه..... اینو مطمئن باش"
"تو...دیوو..." سهون اجازه نداد کای بیشتر از قبل انرژی هدر بده دوباره لبشو روی لب کای گذاشت اینبار یه بوسه عمیق تر از بوسههای قبلی یه بوسه که میتونست حرارت کای رو توش حس کنه این اصلا بهش حس وظیفه رو نمیداد، خودش از ته قلبش میخواست که اینکارو بکنه، که خودش شکارچیشو نجات بده، که کای رو زنده نگه داره و بتونه بهش بگه دوستش داره
کای یه بار دیگه سعی کرد سهون رو پس بزنه ولی سهون دست کای رو محکم پایین نگه داشت و به سختی بخاطر کمبود هوا از لب کای جدا شد و نفس نفس زنون شروع کرد به حرف زدن
"اگه....تو... بمیری.... ما هم.. میمیریم... اینو میفهمی؟.... حتی اگه نجاتم پیدا کنیم.... من نمیخوام.... تنهایی این بچه رو به دنیا بیارم.... حالیت میشه؟... اینقد میخوای از شرم راحت شی؟"
کای چشماش رو باز کرد توی چشمای سهون اصلا خبری از اون خشم و تنفر همیشگی نبود، فقط نگرانی موج میزد همون نگرانی که خودشم بخاطر سهون تجربه کرده بود
کای دیگه نمیتونست جلو خودشو بگیره باید با خودش رو راست میبود این پسر ماله اون بود، از اول ماله اون بود و همه چیزشو تسخیر کرده بود کاری که 500 سال هیچکس نتونسته بود انجام بده این پسر در کمتر از 3 ماه انجام داده بود
اونم اینو میخواست بیشتر از هرچیز دیگه ای تو دنیا، الان، توی این لحظه، سهون رو میخواست دیگه روی خودش کنترلی نداشت اینبار این اون بود که سمت لب سهون رفت
برای اولین بار توی این 500 سال اجازه داد احساساتش دلیل این اتفاق باشن نه نیازش اجازه داد از لحظه لحظه چیزی که قرار بود اتفاق بیوفته لذت ببره
آرامشی که بوسیدن این لبا بهش میداد هیچ چیزی دیگه ای تو دنیا بهش نمیداد 500 سال بود که هیچی و هیچکس همچین حس آرامشی بهش نداده بود، توی مدت باهم بودنشون این بوسه اولین بوسه ای بود که هردوشون با میل خودشون توش شریک بودن و یکطرفه نبود
به ارومی جوری از لب سهون جدا شد که لب پایین سهون بین لب خودش کشیده میشد "مطمئنی؟"
"اگه مطمئن نبودم اینجا نبودم" کای لبخند خسته ای زد "امیدوارم پشیمون نشی" و سمت گردن سهون رفت تا با تمام وجودش از بودن با سهون لذت ببره نه برای نیاز جسمیش بلکه برای روحش برای احساسش که به سهون نیاز داشت خیلی هم زیاد
YOU ARE READING
Healer I [Completed]
Fanfictionعنوان: Healer نویسنده: xee ژانر: تخیلی، ام پرگ تعداد قسمت: 69 زوج ها: کایهون، کایسو، چانبک، شیوهان، کریسهو تاریخ شروع: Jun 28, 2015 تاریخ پایان: Oct 15, 2016 توضیحات: چیکار میکردین اگه میفهمیدین مردین و تنها راه فرار از تبعید به جهنم برای شما امضای...