بعد از اون مراسم تقریبا همیشه بهش فکر میکردم که واقعا چرا اون روز اینقد باهام خوب بود؟ اصلا چرا همیشه اینقد باهام خوب بود؟ با موقعیتی که اون داشت برای خودش دست و پا میکرد میتونست هرکسی رو میخواست داشته باشه پس چرا من؟ شایدم فقط دلش برای من میسوخت چون میدونست بعد از کاری که کردم حتی اگه همه قبولم کنن خانواده ام قبولم نمیکنن.
خوب یادمه روزی رو که باعث شد بهترین اشتباه عمرمو بکنم تقریبا 7 سال بعد از مراسم بود یعنی 27 سال بعد از هبوطم برای من زمان طولانی بود، زمان خیلی زیادی برای تنها بودن بود ولی توی آرک انگار که نه انگار.
7 سال که همیشه توی تنهایی به یه سوال بی جواب میرسیدم، اونم حس منو داره؟ حسی که هر روز برای من پررنگ تر میشد، یه کشش قوی که حتی با شنیدن یه اسم شبیه اسم اون هم تمام فکرم پر میشد از اسمش، از چهره اش و از عطری که هیچ وقت فراموش نکردم ولی کم کم داشت باورم میشد اون فقط بهم ترحم کرده، آخه 7 سال و هیچ عکس العملی؟ هیچ خبری؟ یعنی حتی یه بارم فک نکرده بود من کجام و چیکار میکنم؟
طبق برنامه روزانه ام بعد از امدن از سر کاری که به عنوان انسان توی دفتر یه روزنامه محلی پیدا کرده بودم داشتم برمیگشتم خونه تا به وظایف همسفریم برسم، فقط 2 تا کوچه تا ساختمون محل زندگیم فاصله داشتم که با قرار گرفتن یه دست خیلی سرد روی دهنم دنیام عوض شد.
یه سرمای وحشتناک که منو محکم گرفته بود میکشید توی کوچه خیلی خلوت، ساعت حدودای 5 بعدالظهر بود و توی اون محله خلوت هیچ توجهی به این اتفاق جلب نشد.
این سرما رو میشناختم، سرمایی که تا عمق روحت رسوخ میکنه، سرمایی که بعد از اون فقط یه درجه دیگه تا دنیای میانی فاصله بود، این سرمای دست یه فراری بود، حتی میتونستم بوی تند بدنشو حس کنم، تقلا کردم تا خودمو آزاد کنم ولی بیشتر منو بخودش کشید و نگهم داشت، دقیقا میدونستم پایان این موقعیت چیه، مرگ!
مرگ من تنها نتیجه این موقعیت بود، فراریا تنها وقتی به همسفرا نزدیک میشن و بهشون حمله میکنن که بخوان بکشنشون یا بهتر بگم بخوان عصاره زندگیشونو ازشون بگیرن، همون روحی که به هر همسفر داده میشد تا کم کم پرورش پیدا کنه و تبدیل به یه انسان بشه، روحی که از روح انسانا پاکتر ولی نپختهتر بود، پس میتونست انرژی خیلی زیادی به یه فراری بده، انرژی که بعد از انرژی یه هیلر بهترین طعمه یه فراری بود.
"عصر بخیر همسفر!" زنگ صداش توی سرم پیچید "امروز زود از سر کار امدی!" این موجود دقیقا میدونست دنبال چیه، منو تصادفی پیدا نکرده بود احتمالا مدتها منو زیر نظر داشت و من متوجهش نشده بودم. با حس زبونش روی گوشم لرزش شدیدی توی کل بدنم حس کردم، یه حس تنفر شدید، میخواستم ازش دور شم هرجوری شده پس محکم خودمو تکون دادم جوری که حس میکردم کتفم بخاطر فشاری که برای نگه داشتنم میاره داره از جاش در میاد ولی مهم نبود باید ازش دور میشدم
"او او! تقلا نکن، من تازه روح یه بچه رو جذب کردم!" و با حالت آزار دهنده ای خندید "میدونی که روح بچه ها چقد پاک و قوی" هر لحظه فشار دستش دور مچ راستم که پشت سرم قفلش کرده بود بیشتر میشد و هر کلمه اش انزجارمو بیشتر میکرد "نمیخوای به خودت آسیب بزنی که، پس بیا سریع و راحت تمومش کنیم هان؟" و بعد اون خنده چندش آور که هنوزم ازش میترسم.
حس کردم فشارش روی دهنم برای چند لحظه کم شده، از تنها فرصتم استفاده کردم سرم رو محکم اوردم جلو و بعد برگردوندم عقب، جوری که سرم محکم توی دهنش خورد، همین حرکتم باعث شد دستم رو ول کنه و من با صورت افتادم
وقت زیادی نداشتم باید از اونجا میومدم بیرون، خواستم روی پام وایسم و بدوئم که خیز برداشت و خودش رو از پشت روی من انداخت و من بین زمین و بدن سرد اون گیر افتادم
با صدایی که توش عصبانیت موج میزد گفت "میخواستم راحت تمومش کنم ولی انگار بازی دوست داری، پس بیا بازی کنیم" کمی وزنشو از روم برداشت و منو چرخوند و بلاخره چهره اش رو دیدم، یه مرد جوون بود احتمالا 30 سال هم نداشت و از صورت و چشماش میشد فهمید خیلی وقته فراریه
ترسیده بودم، ترسی که توی این مدت هیچ وقت تجربه نکرده بودم و ترسم به وحشت تبدیل شد و وقتی دست یخشو سمت یقه بلوزم برد و خیلی راحت تا نصفه از هم پارش کرد، میدونستم میخواد چیکار کنه و این از مُردن هم برای یه همسفر بدتر بود
"میدونی از سرسختا خوشم میاد! یه جورایی وسوسه ام میکنن" درسته وسوسه کننده هم بود اگه اون اول منو مث یه حیوون علامت میذاشت و بعد میکشت یه جورایی دهن کجی به آرک بود، حتی اگه با اینکار خودشو به آرک لو میداد میتونست به آرک نشون بده که چقدر قوی و نترسه.
تمام تلاشمو کردم که پام رو تکون بدم تا خودمو از زیر بدنش بکشم بیرون ولی راست میگفت حریفش نبودم، خیلی قوی تر از چیزی بود که باید میبود.
صدای ضربان قلبم که توی گوشم میپیچید، دستام میلرزید و هیچ کاری نمیتونستم بکنم، حاضر بودم خودمو بکشم ولی روحم ماله اون نشه.
روی پایین تنه ام نشست و با هر دوتا دستش، دستام رو دو طرف بدنم مهار کرده بود و با اون چشام بیرنگش به صورتم خیره شده بود.تمام سعیم رو میکردم بتونم یه قسمت بدنم رو آزاد کنم ولی خیلی محکم نگهم داشته بود
"میدونی، حالا که نگاهت میکنم، حیفه همینجوری بکشمت فک کنم قبلش خوب از خجالتت در بیام" بعد لبخند خیلی آزار دهنده ای زد و همزمان پایین امد، با برخورده زبونش با پوست گردنم تمام موهای بدنم سیخ شد، یه حس وحشتناک هم از سرما و هم از ترس
زبونش روی گردنم بود و مثل سگی که غذاشو مزه میکنه یه رد لزج به جا گذاشت تا به نزدیکی دوش چپم رسید و گاز خیلی محکم و دردناکی ازش گرفت، دردی که توی دست چپم پیچید خیلی زیاد بود، اینقد زیاد که دستم خیلی محکم بالا امد ولی اون دستم رو برگدوند سرجاش، وقتی گرمای یه چیز که روی کتفم لغزید رو حس کردم تازه فهمیدم گردنم داره خون میاد. بعد شروع به مکیدن جای زخم کرد که بیشتر و بیشتر باعث ضعف و البته تهوع من میشد سرم رو تکون دادم به امید اینکه یکم ازم دور بشه ولی انگار با اینکار فضای بیشتری برای کارش بهش داده بود
وقتی بلاخره راضی شد و لبای یخ زده اش رو از پوستم جدا کرد کمی پایین رفت و زبونش رو روی سینهام جایی قلبم محکم میتپید کشید، از اینکه اینقد ضعیف بودم از خودم بدم امد دندونام رو روی هم فشار میدادم نمیخواستم از چیزی که بودم ضعیف تر به نظر بیام و هربار که حس میکردم میتونم یه تکون شدید میخوردم ولی بازم همونجا بودم و نمیتونستم اونو از روی خودم جدا کنم
حس کردم فشار دست چپش روی دست راستم کمتر شد، احتمالا میخواست هر دوتا دستم رو با یه دست بگیره و یه دست آزاد داشته باشه همونموقع دستم رو سریع کشیدم بیرون هلش دادم عقب، یا میتونستم خودمو نجات بدم یا میمردم هردو موردش بهتر از این بود که بذارم اون هرکاری میخواد باهام بکنه، من پسر یه محافظ خیلی اصیل بودم، هنوز خون اون توی رگهام بود، نمیذاشتم پدرم بیشتر از این سرافکنده بشه.
دستم رو دراز کردم و اولین چیزی که امد توی دستم برداشتم، پایه شکسته یه صندلی بود که کنار آشغالای توی کوچه افتاده بود و با آخرین توانم چوب رو توی سرش خرد کردم، میدونستم این نمیکشتش ولی این میتونست کمکم کنه از اون حالت ضعف بیام بیرون
با فشار ضربه من سرش کامل به یه طرف چرخید، میتونستم ماده غلیظ و تیره رنگی که از سرش میومد رو ببینم چیزی که جایگزین خون توی رگهاش شده بود.
خنده وحشتناکی کرد و دستش رو روی خونش کشید تا از صورتش پاکش کنه و بعد با همون نیش باز سمت من برگشت، اصلا از کارم خوشحال نبود و هر لحظه چهره اش وحشتناک تر میشد با آخرین توانم قبل از اینکه بتونه دوباره روی پاهاش برگرده سمت خیابون دویدم تا خودمو ازش دور کنم
هنوز خیسی جای زبونش رو تنم بود و خون روی کمرم پایین میرفت، با دویدنم و عقب رفتن بلوز پاره ام بدنم یخ میشد، این خوب نبود زخم روی بدنم و البته اون ماده منزجر کننده روی بدنم داشت انرژیمو تحلیل میبرد، مثل اسید داشت منو میخورد و من حتی نمیتونستم وایسمو بهش نگاه کنم
صدای قدماشو پشت سرم میشنیدم، چند قدم با خروجیه کوچه فاصله داشتم که محکم به کسی خوردم یکی که جلوم ایستاده بود، تنها چیزی که از اون لحظه یادمه اینه که توی ذهنم گفتم ‘تموم شد سوهو، تو مردی’
حتی نتونستم سرم رو بالا بیارم و ببینم کسی که جلومه کیه، فقط یه چیزی عجیب بود من این بو رو میشناختم بوی این آدم رو میشناختم خوبم میشناختم، پس چرا نمیدونستم این کسی که جلومه کیه؟
مردی که جلوم بود، منو پشت سر خودش هل داد و حس کردم کمرم به سینه کسی چسبید، دنیای اطرافم هر لحظه داشت تارتر میشد انگار مسموم شده باشم هر لحظه حس میکردم کمتر میفهمم اونجا چه خبره
کم کم فقط صدا میشنیدم صدای درگیری چند نفر ولی واقعا نمیدونستم چه اتفاقی میافته، میدیدم و نمیفهمیدم، مثل اینکه همه چیز برام بیمعنی شده بود، همه فهم و درکی که توی عمرم از دنیای اطرافم به دست آورده بودم حالا توی مغزم بیمعنی بود. متوجه شدم کسی که پشت سرمه منو روی زمین گذاشت چون زانوهام تحمل وزنمو نداشت اما حتی درک نمیکردم چرا مرتب توی صورت میزنه و اسممو صدا میکنه، ازم میخواد نخوابم و تمرکز کنم، اصلا این آدم اسم منو از کجا میدونست؟
صدارو میشناختم یعنی مغزم میگفت میشناسمش ولی هیچ چهره ای از این صدا یادم نمیامد، نفهمیدم چقد توی اون حالت بودم تا بلاخره یکی منو از زمین بلند کرد انداخت روی دوشش، حس میکردم داره میدوه، بازم همون عطر بود، همون عطر آشنا
سرما تا مغز استخونم نفوذ کرده بود ولی برام مهم نبود، این ترسناکترین کابوس هر فردی بود و الان من خیلی راحت فقط میخواستم بخوابم، سرم رو روی دوش مردی که حملم میکرد گذاشتم تا بخوابم ولی یهو مرد ایستاد و منو گذاشت روی زمین و جلوم زانو زد با اینکه چهره اش جلوم بود ولی نمیدونستم کیه چند بار آروم توی صورتم زد تا چشممو باز کنم دستاش خیلی گرم بود و البته صداش.
"هی.. هی سوهو... بیدار شو.. منو ببین...با تو ام لعنتی... بخوابی تمومه... علامت گذاری میشی... میفهمی؟... میشی جزئی از اون آشغال... با تو ام... سوهو التماست میکنم نخواب خب؟... با توام میشنوی"
تو اون لحظه نمیدونم چطوری ولی سرم رو تکون دادم و قبول کردم که نخوابم در صورتی که میدونستم دست خودم نیست، اینبار دیگه منو روی دوشش ننداخت، دستی که زیر زانوم و البته پشت کتفم رفت کاملا حس کردم یه دست گرم که بهم حس امنیت میداد.
دیگه چیزی از اطرافم نفهمیدم، بیدار بودم ولی حتی صدایی نمیشنیدم، آخرین چیزی که فهمیدم گرمای خاصی بود که کله بدنمو گرفت، بعدا فهمیدم اون لحظه از دروازه آرک عبور کردیم و اون گرما به این خاطر بهم وارد شد
3 هفته بستری بودم، 1 هفته از دنیای اطرافم هیچی نمیفهمیدم، چشمام باز بود ولی مغزم خواب بود نه به شدت قبل ولی هنوزم بعضی وقتا نمیفهمیدم چی میگن یا کی پیشمه ولی متاسفانه میفهمیدم پدرم حتی 1 بار هم به دیدنم نیومد، مادرم دوبار نیمههای شب امد و وقتی فکر میکرد من خوابم کنار تختم نشست و دستمو گرفت، تازه میفهمیدم چقد دلم براش تنگ شده.
عجیبتر از همه حضور کریس توی هفته سوم بود، کریس تقریبا همیشه توی اتاق بود اینو از اون عطر همیشگی میفهمیدم، عطری که حالا میدونستم ماله اونه، کسی که بخاطر من امد توی اون کوچه، کسی که برخلاف قوانین خودش دنبال یه فراری رفته بود و توی منطقه مربوط به یه شکارچی یه فراری رو کشته بود.
وقتی کم کم هوشم سر جاش برگشت فهمیدم نفر دوم توی کوچه جونگهیون برادر چن بوده یکی از نگهبانا که البته رابطه خیلی نزدیکی با کریس داشت، اونقد نزدیک که گاهی دلم میخواست بینشون وایسم تا اینقد به کریس نزدیک نباشه چون میدیدم این نزدیکی فقط توی فاصله اشون نیست و اونا واقعا بهم اهمیت میدن
یکی از محافظایی که از من نگهداری میکرد بهم گفت که هردو اونا بخاطر شکستن قوانین 2 هفته منتظر خدمت شده بودن و کریس حتی 1 هفته بازداشت هم شده بود و دلیل اینکه این مدت نیومده بود هم همین بوده
از پچ پچ مراقبا و محافظایی که میومدن و میرفتن خیلی چیزا فهمیدم مثل اینکه وقتی کریس منو آورده بوده برای اولین بار توی چهره اش نگرانی رو دیده بودن یکی از مراقبای زن به دوستش میگفت "هیچ وقت توی کله زندگیم فک نمیکردم کریس همچین رویی هم داشته باشه، اون آدم سرد و یخی خیلی نگران بنظر میومد، میتونم قسم بخورم نگران سوهو بود" ولی دوستش بهش گفت که اون مطمئنا نگران موقعیتی بوده که به وجود اورده بوده
اما منم مثه اون زن باور داشتم یا شاید دوست داشتم باور کنم که کریس نگران من بوده یا نه حداقل بهم اهمیت میده وگرنه چه دلیلی داشت که بدون اجازه از آرک خارج بشه و توی محلهای که خودش شکارچی داشته شکار کنه و حتی منو تا خوده آرکیدیا حمل کنه. هرچی بیشتر بهش فکر میکردم ذهنم بیشتر درگیرش میشد
محافظا میگفتن باید حداقل 2 هفته دیگه توی آرکیدیا استراحت کنم بعد از اون شاید بدن ضعیفم بتونه به صورت متوسط برگرده به وضعیت قبلیش اما حتی بعد از اونم تا مدتها باید کمتر فعالیت کنم و بذارم بدنم ذره ذره درمان بشه.
عصر 19امین روزی بود که توی آرک بیدار بودم و کریس مثل همیشه امد تا بهم سری بزنه، به سختی روی تخت نشستم
لبخند خیلی معمولی زد و دستش رو تکون داد "هی، بهتره استراحت کنی، نمیخواد بلند شی"
"احترام گذاشتن به کسی که نجاتم داد کمترین کاریه که میتونم انجام بدم"
"هی سوهو، لازم نیست اینقد رسمی باشی، ما دوستیم مگه نه؟"
به سختی تونستم لبخند بزنم دوست درسته از نظر اون ما دوست بودیم "ا..اره.. دوستیم"
کریس روی صندلی کنار تختم نشست و با آرامش تکیه داد "راستی، چند وقته میخواستم یه چیزی رو بهت بگم"
خیلی سریع سمتش برگشتم میخواستم بدونم چی رو میخواد باهام در میون بذاره، کریس گلوشو صاف کرد و کمی رسمی تر نشست "اممم راستش آخر این ماه من باید زوجم رو انتخاب کنم"
توی دلم فرو ریخت نمیدونستم منظورش چیه ولی اصلا حس خوبی نداشتم، چرا حس خوبی نداشتم اون موقع نمیدونستم ولی حالا میدونم چرا!
کریس چند لحظه مکث کرد و هر لحظه داشت دنیای اطرافم برام ساکت تر میشد و این ترسناک بود "اوم..ااا... نظر شورا به اینه که من... جونگهیونو انتخاب کنم... میشناسیش که" بعد از اون هیچی نشنیدم، درک نمیکردم کریس چرا اینو به من گفت؟ شاید واقعا منو دوستش میدید و میخواست این موضوع رو با یکی در میون بذاره و چون خانواده ای توی آرک نداشته اینو به من گفته بود تا یکی توی شادیش شریک باشه
حس میکردم تمام هوای توی ریهها تخلیه شد و میدونستم صورتم از همیشه رنگ پریدهتر شده ولی ناخواسته لبخندی زدم، چرا نباید خوشحال میبودم؟ برای کریس، کسی که برام مهم بود، من میدونستم کریس هیچ وقت حتی اگه بخوادم نمیتونه ماله من باشه پس چرا اینقد بهم ریخته بود؟
نفس عمیقی کشیدم و با تمام وجودم سعی کردم یه لبخنده صادقانه بزنم "ا..اره میش..ناسمش... پسر خیلی خوبیه" نفسم به شماره افتاده بود و از حالت صورت کریس میتونستم بفهمم که متوجه تغییر حالت من شد
"هی سوهو، خوبی؟"
نفس عمیقی کشیدم و به سختی از بین نفسام تونستم بگم "اره.... میدو... نی... که.... هنوز کا... مل... خوب نشدم... بعضی وقتا پیش... میاد"
ازش خواستم اجازه بده استراحت کنم چون زیاد حال خوبی ندارم اون اصرار داشت به یکی از مراقبا بگه که بیاد مواظب من باشه ولی من فقط میخواستم تنها باشم
اون روز هیچ وقت از یادم نمیره، سکوتش همیشه تو ذهنمه، گریه نکردم، عصبانی نشدم فقط سکوت کردم کله روز به فکر کردن به این گذشت که واقعا من با خودم چی فکر میکردم؟ من یه همسفر بودم، حق نداشتم حتی به بودن با یه محافظ فکر کنم، برای خودم چی تصور کرده بودم؟
همون روز تصمیمم رو گرفتم و فردا صبحش برخلاف نظر آرک و بدون اجازه آرک برگشتم خونه، نمیخواستم دیگه اونجا بمونم، اونجا هیچکس منتظر من نبود، نگرانم نبود پس نباید برای کسی مزاحمت ایجاد میکردم
خودم میدونستم حالم خوب نیست، اینو از ضعف پاهام میتونستم خیلی راحت بفهمم، مسیر بین دروازه تا خونه ام تو حالت عادی کمتر از 20 دقیقه پیاده روی بود ولی اینبار برای من نزدیک به 1 ساعت طول کشید
وارد خونه شدم و خودم رو به سختی به اتاق خوابم رسوندم، داشتم سعی میکردم رختخواب سنگینم رو از توی کمد بیرون بکشم و در اصل با اون تشک سنگین کلنجار میرفتم که صدای بهم کوبیده شدن در خونه منو از جا کند، من تنها زندگی میکردم پس این کی بود؟
سوالم خیلی سریع با ورود کریس به اتاق جواب داده شد، توی چهره اش خشم موج میزد، چشماش خیلی ترسناک و قرمز بود، حتی نذاشت حرف بزنم مچ دستمو گرفت و منو سمت در کشید، نمیدونستم چشه ولی با همون یه ذره توانی که توی بدنم مونده بود خودم رو سر جام نگه داشتم ولی اونقد قوی نبودم که بتونم حریفش شم پس پشت سرش کشیده میشدم با دست دیگم سعی کردم دستم رو ازاد کنم
"کریس.... چیکار میکنی... ولم کن"
"من چیکار میکنم؟ من؟ تو معلومه چه غلطی میکنی؟ برای چی بدون اجازه امدی بیرون" تا حالا باهام اینجوری حرف نزده بود با اینهمه خشم
"من اینجا راحت ترم... ولم کن" کریس سر جاش وایستاد و برگشت بهم نگاه کرد
"من جون خودم و جونگهیون رو به خطر ننداختم تا تورو نجات بدم و تو اینجوری با بیمنطقیت بخوای خودتو به کشتن بدی"
"من ازت کمک نخواستم، خواستم؟ یادم نمیاد؟ من هیچ وقت ازت هیچی نخواستم! پس بهتره برگردی به جایی که بهش تعلق داری پیش کسایی که بهشون تعلق داری پیش زوجت، همین الان"
حالت چهره کریس عوض شد، یه جور تعجب و گیجی توی چهره اش معلوم بود با شدت دستم رو از توی دستش کشیدم بیرون، اگه قرار بود از ذهنم بیرونش کنم هرچه زودتر اینکارو میکردم برای هردومون بهتر بود، اصلا متوجه نبودم که تنها چیزی که منو سرپا نگه داشته همون دستیه که پسش زدم
با جدا شدن دستم از دست کریس، به عقب افتادم و تنها چیزی که بعدش فهمیدم صدای کریس بود که اسممو صدا زد و درد، یه درد خیلی شدید توی سرم.
وقتی دوباره چشمامو باز کردم توی اتاق خودم، روی تشکم خوابیده بودم، سرم خیلی درد میکرد، سرمو به سختی چرخوندم، میز کوچیک گوشه اتاقم که به فاصله کمی از تشک بود و لبه اش خون بود رو دیدم، پس حتما موقعی که افتادم سرم به اون خورده بود، از درد ناله خفه ای کردم و سر جام موندم.
بعد از چند دقیقه خیلی طولانی بلاخره در کشویی اتاق باز شد و همون چهره اشنا توی چهارچوبش قرار گرفت، هیچ خبری از خشمش نبود یا حتی نگرانی، چهرهاش خالی از احساس بود، نگاهمو ازش گرفتم تا اون چهره سردش رو نبینم ولی اومد و کنارم نشست خواستم رومو برگردونم که چونه امو با دوتا انگشتش گرفت
"چرا اینکارو با خودت میکنی؟" صداش خیلی بیروح بود "چرا اینکارو با من میکنی؟"
نیشخندی زدم، با اون؟ منظورش چی بود؟ "نمیفهمم چی میگی؟"
"وقتی اون تصمیم احمقانه رو برای هبوط گرفتی من درکت کردم، قبول کردم این چیزیه که تو میخوای و برات خوشحال شدم ولی تو هر روز داری بیمنطقتر میشی و بیشتر به خودت آسیب میزنی چرا؟"
"تو درک نمیکنی؟ من از تصمیمم پشیمون نیستم، حتی اگه تصمیمم باعث شده باشه...." بغض گلومو گرفت به سختی قورتش دادم و ادامه حرفم رو زدم "حتی اگه این تصمیم باعث شده باشه توی تنهایی شکنجه بشم"
"همیشه میدونستم اینو میخوای، هر وقت بهت نگاه میکردم با اینکه بهم نگاه نمیکردی ولی میدیدم اینو میخوای، میخوای آدم باشی! نمیفهمیدم چی توشون میبینی که اینقد برات جالبه، تمام امیدم این بود که هیچ وقت شهامت گفتنش رو پیدا نکنی، هیچ وقت شورا قبول نکنه ولی همه امیدم اون روز از بین رفت، میدونستم پدرت منو در حد خودتون نمیدونه اما فک میکردم ترجیح بده ماله من باشی تا هبوط کنی ولی حتی اونم تلاشی توی منصرف کردن هیچکسی نکرد" کریس به سختی دندوناشو بهم میفشرد و میتونستم انقباض فکش رو ببینم اما اون بهم نگاه نمیکرد، حرفاش خیلی عجیب بود، منظورش از اینکه نگاهم میکرده چی بود؟ از اینکه منو داشته باشه!!! "من برات خوشحال بودم چون فک میکردم خوشحالی، ولی حالا خودتو ببین، از همیشه ضعیفتری و میخوای خودتو به کشتن بدی، میدونم من برات ارزش ندارم چون هرچی بشه، هرکاری بکنم اخرش از یه نژاد پستم حتی اگه بهترین بشم من رو نمیبینی هنوزم در حدت نیستم، من همیشه اونجا بودم ولی تو هیچ وقت از وجود من خبر نداشتی، نمیشه یه بارم شده جز خودت به یکی دیگه فکر کنی؟ نمیشه یه لحظه دست از خودخواهی برداری ببینی برای کی مهمه که تو سالم باشی"
تو اون لحظه هیچ درکی از رفتارم نداشتم دست راستم بدون اراده من بالا امد و کنار صورت کریس قرار گرفت و قبل از اینکه حتی کریس بفهمه داره چه اتفاقی میافته خودمو بالا کشیدم و لبمو روی لبش گذاشتم
یه بوسه خیلی سبک، یه بوسه خیلی پاک ولی کمتر از 10 ثانیه بعد مغزم متوجه شد دارم چیکار میکنم خواستم خودمو عقب بکشم که دوتا دست گرم کناره صورتم نذاشت عقب برم و اون بوسه یکطرفه حالا هم گرمتر شده بود و هم دو طرفه بود.
کریسم داشت منو میبوسید و این اشتباه بود، هردومون میدونستیم اشتباهه ولی ادامه اش دادیم، اجازه دادیم اون بوسه خیلی بیشتر از چیزی که باید پیش بره، ما بزرگترین اشتباه زندگیمونو کردیم و هنوزم ازش پشیمون نیستیم، حداقل من نیستم.
این داستان ادامه دارد.......
*واقعا یه بیماری هست که بعد از سکته های مغزی و یسری چیزای دیگه این بیماری پیش میاد بهش میگن ادراک پریشی دیداری و البته چندتا اسم دیگه هم داره که الان ساعت 2 بعد از نصف شبه یادم نمیاد که طرف میبینه ولی نمیدونه این چیه و دنیا رو به صورت کد میفهمه یعنی مثلا اگه بخواد زنشو بشناسه زنش حتما باید یه لباس خاص بپوشه چون مرده فقط لباسه رو میفهمه ولی چهره زنه رو مغزش درک نمیکنه یکم درک بیماریه سخته تا یه نفر اینجوری نبینی درس نمیفهمی چی میگم یه مریضی دیگه هم هس اون شنیداری یعنی طرف صداها رو میشنوه ولی نمیتونه بفهمه یعنی چی بخش تحلیل اینا تو مغزشون از بین میره
YOU ARE READING
Healer I [Completed]
Fanfictionعنوان: Healer نویسنده: xee ژانر: تخیلی، ام پرگ تعداد قسمت: 69 زوج ها: کایهون، کایسو، چانبک، شیوهان، کریسهو تاریخ شروع: Jun 28, 2015 تاریخ پایان: Oct 15, 2016 توضیحات: چیکار میکردین اگه میفهمیدین مردین و تنها راه فرار از تبعید به جهنم برای شما امضای...