"تو میدونستی؟"
"..."
"میگم میدونستی؟"
"سهون کای..." سهون نذاشت حرف چن تموم شه
"هیونگ میشه برید بیرون؟"
"سهون..."
"خواهش میکنم میخوام باهاش تنها حرف بزنم" با قاطعیتی که سهون توی حرفش نشون داد بکهیون و چن ناچار شدن برن بیرون
با بسته شدن در سهون نگاهش رو برگردوند روی کای "پرسیدم. تو. میدونستی؟"
"چیو؟ که این قابلیت رو داری؟ اره میدونستم"
سهون به کای خیره شد "میدونستی و اونکارو کردی؟"
کای نفس عمیقی کشید و تمام سعیش رو کرد که صداش نلرزه "دلیل نمیشه اگه تو مثل یه دختر میتونی بچه دار شی من از حقم بگذرم"
"حقت؟ حقت...."
"این اتفاق خیلی نادره... من نمیدونستم بدن تو اینقد مشتاقه.."
"... ههه" سهون سعی میکرد حرفای کای رو هضم کنه کای مثل همیشه داشت تحقیرش میکرد ولی سهون دیگه نمیخواست کوتاه بیاد "از کی خبر داشتی؟"
"که چی؟"
"که من... که این بچه اینجاس"
"روزی که خودکشی کردی فهمیدم.... جونگ آپ بهم گفت"
"جونگ...جونگ اپ هم میدونه؟"
"اون اولین کسی بود که فهمید..."
سهون به سختی نفسش رو بیرون داد با انگشتش اشکی که بی اجازه از چشم راستش خارج شده بود رو پاک کرد تا روی گونه اش نلغزه
"برو بیرون..." کای نمیخواست بره بیرون میخواست پیشش بمونه بهش خیره موند ولی با شنیدن صدای لرزون سهون "میگم برو بیرون میخوام تنها باشم" که سعی میکرد قاطع باشه نتونست بمونه
کای بدون یه کلمه حرف رفت بیرون چن تمام مدت نزدیک اتاق موند تا مطمئن بشه سهون حالش خوبه بعد از چند ساعت حس کرد که وقته مناسبیه در اتاق سهون رو زد و اجازه خواست سهون حرفی نزد، چن در رو باز کرد رفت تو
سهون به دیوار روبروش خیره شده بود و نمیذاشت یه قطره اشک از چشمش بیرون بیاد
"هی... هی سهون خوبی؟"
"باید خوب باشم؟"
"سهون این یه تنبیه نیست... یه هدیه اس به هرکسی این هدیه داده نمیشه"
"هیونگ.... من یه پسرم... پسر.... پسرا حامله نمیشن.... بعدم من همش 18 سالمه.... میخوام با دوستام برم بگردم... اسکیت سواری کنم... برم شنا...."
"سهون این بچه یه موهبته... میدونی برای بعضیا چقد طول میکشه... سالها... تو برای 30 سال آینده 18 ساله میمونی سهون.... خیلی کارا هست که میتونی با دوستات انجام بدی"
"تا قبل از این بچه هم، تو خونه حبسم کرده بود بعدش که دیگه حتما بخاطر بچه اش... از اتاقم نمیذاره برم بیرون...."
"اینطور نیست این بچه همونقد که ماله اونه ماله تو هم هست"
"این بچه از سر نیاز اون به وجود امده.... نه سر اینکه ما همو دوست داشته باشیم... وقتی به وجود امده که اون از من متنفره بوده... منو فقط یه عروسک برا رفع نیازش میدیده... چیزی که هنوزم هستم"
"اینطور نیست سهون.... درباره کای اینجوری قضاوت نکن... هنوز خیلی چیزا هست که تو درباره کای نمیدونی ولی اگه تو این بچه رو نمیخوای... میتونی پسش بزنی..."
"هیونگ کای منو..."
"کای موافقه... اگه بچه رو نمیخوای میتونیم به آرکیدیا حرف بزنیم"
"که بکشیمش؟"
"مگه راه دیگه ای هم هست؟"
"نمیدونم..."
"نمیدونی؟ یعنی نمیدونی میخوایش یا نه؟ البته باید بدونی این فرصت شاید فقط همین یه بار بهت داده شده باشه"
"کای دقیقا چی گفت؟"
"کِی؟"
"وقتی گفت موافقه..."
"دقیقاش رو میتونم نشونت بدم.."
"هوممم" چن در جواب سهون دستش رو گرفت و توی چشماش خیره شد سهون اول نفهمید چه خبره ولی کم کم اینگار داشت فیلم میدید چن و کای رو دید، چن روی پاشنه پا چرخید و گفت "فردا باید درباره وضعیتش بهش توضیح بدیم هرچه زودتر بدونه بهتره"
"لازم نیس چیزی بدونه این بچه جایی تو این زندگی نداره"
چن بعد از تموم شدن جمله کای دست سهون رو ول کرد سهون هم عصبانی بود هم شکه چن قبل از اینکه سهون چیزی بگه گفت "این قدرتیه که تو هم داری سهون تعجب نکن فقط باید یاد بگیری ازش استفاده کنی"
"هیونگ اون نمیخوادش....."
"دلایل خودشو داره... تو خودت تصمیم بگیر چی میخوای" در یهو بدون هیچ اخطاری باز شد
"چن بهت گفتم این بچه اینجا جایی نداره... چرا اینقد کشش میدی"
"منم بهت گفتم این تصمیم تو نیست.... سهون باید تصمیم بگیره"
"اون نمیدونه عواقب تصمیمش چیه..."
"خب براش توضیح میدیم... اینقد عاقل هست که بفهمه چی میخواد"
کای چشم غره ای به سهون رفت ولی حرفی نزد
چن دوباره لحنش رو به لحن آرام بخش قبلیش برگردوند و رو به سهون که عصبانی به کای زل زده بود گفت "سهون... اگه تصمیم بگیری بچه رو میخوای... یه سری عواقب داره.... نخواستنشم عواقب خودش رو داره... من برات همه رو میگم تو فکرات رو بکن و تصمیم بگیر باشه؟"
"هیونگ...."
"سهون نمیشه بیشتر از این کشش داد باید تصمیم بگیری هرچی دیرتر همه چیز سخت تر"
"باشه.."
"کای میشه بیرون وایسی؟" کای جوابی نداد ولی از جاشم جم نخورد "کای... لطفا"
"من جایی نمیرم.." چن سری تکون داد و کمی مکث کرد و ذهنش رو مرتب کرد
"ببین سهون تو اگه بچه رو نخوای چون اون از نظر نژادی یه محافظه نمیتونی همینطوری از بین ببریش... باید به ارکیدیا پاسخ گو باشی... ممکنه تنبیه هم بشی ولی این به ارکیدیا مربوط میشه اگه دلایلت قانع کننده باشه اجازه اشو میدن ولی اگه بچه رو بخوای..." چن نفس عمیقی کشید "بچه های این نژاد از وقتی به وجود میان تا 1سال و نیم بعد از به دنیا امدن خیلی خیلی ضعیفن نه تنها به غذا نیاز دارن بخاطر رگ شکارچیشون به انرژی زیادی هم نیاز دارن که تنها منبعش والدشونه.... تو این مدت به شدت از والدشون انرژی میگیرن.... جوری که هفته های اخر ممکنه حتی والد نتونه راه بره... البته این بستگی به خودش داره و توانش... باید بهت اخطار بدم هیلرایی بودن که از این دوره زنده بیرون نیومدن..... وقتی هم بچه به دنیا میاد بحثش جداس... نسبت به بچه های دیگه توی 18 ماه اول خیلی خیلی ضعیف تره و امکان مریض شدنش و مشکلای دیگه بیشتره ولی از بعد از اون مثل یه بچه عادی زندگی میکنه"
سهون به سختی حرفای چن رو درک میکرد سری تکون داد "این یعنی... این بچه... میتونه منو بکشه؟"
"بله.... حالا فکرات رو بکن و بهم خبر بده" چن خیلی اروم دست سهون رو فشرد و بلند شد سمت کای رفت و به زور بردش بیرون و سهون رو تنها گذاشت
همین که از اتاق بیرون امدن کای چن رو کشید سمت نشیمن و قبل از رسیدن بهش ایستاد و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت "دیوونه شدی... تو که میدونی چقد براش خطرناکه...."
"دیشبم بهت گفتم این نه تصمیمه منه، نه تو اون باید تصمیم بگیره..."
"اون کسیه که رگشو زده که بمیره... فک نمیکنی از یه روش مرگ دیگه استقبال کنه..."
"مگه برات مهمه؟" کای نگاه تندی به چن کرد ولی چن فقط لبخند زد و گفت "اگه برات مهمه بذار خودش انتخاب کنه چی میخواد"
کای میخواست دوباره جوابی به حرف مسخره چن بده که بکهیون امد توی راهرو "هی... چن.. چی شد؟"
"براش توضیح دادم"
"خب؟"
"باید تصیمم بگیره" بکهیون نگاه عصبی داشت انگار نمیتونست تمرکز کنه بعد از اون کای رفت توی اتاقش و حتی برای ناهار یا خداحافظی لوهان که تصمیم گرفت برگرده آرکیدیا هم بیرون نیومد
-------------------------------------------------------
سه ساعتی بود که سهون داشت به این موضوع فک میکرد هنوز قبولش براش سخت بود ولی حق با چن بود اون چند وقتی بود که یه ضربان عجیب توی شکمش حس میکرد ضربانی که فک میکرد بخاطر عصبی بودنش ولی حالا فهمیده بود نشونه سلامتیه یه موجود دیگه درونشه
با صدای در سرش رو از دیواری که بهش تکیه داده بود جدا کرد و اجازه داد کسی که پشت در بود بیاد داخل
بکهیون به ارومی امد داخل و در رو پشت سرش بست "سلام... بهتری؟"
سهون با دیدن بکهیون سر جاش نشست یادش امد که توی این چند روز مخصوصا امروز بکهیونی که هیچ گناهی نداشت رو خیلی اذیت کرده "هیونگ.... ببخشید خیلی اذیتت کردم"
"عیب نداره میفهمم چقد ذهنت بهم ریخته بود"
"هیونگ... دارم دیوونه میشم"
"چرا... اینقد برات سخته؟"
سهون بلاخره به اشکایی که از صبح نگه داشته بود اجازه داد بریزن "هیونگ... اصلا هیچ چی با عقل جور در نمیاد"
"سهون وجود ما با عقل جور در نمیاد..."
"نمیدونم چیکار کنم....."
"من نمیتونم بهت بگم چیکار کنی ولی میتونم از تجربه خودم برات بگم" این بکهیون با بکهیون همیشگی فرق داشت دیگه از اون رفتارای پر انرژی خبری نبود عین یه برادر بزرگتر واقعی رفتار میکرد و حرف میزد
"..."
"منم این وضعیت رو داشتم... البته با ماله تو فرق میکرده.... من و چانیول از اول عاشق هم بودیم.... من با اطلاعات کامل این وضعیت رو قبول کردم.... بخاطرش من و چانیول نشدنی های زیادی رو شدنی کردیم.... میدونی تو خوش شانسی"
"به این میگی شانس"
"من میدونستم چی در انتظارمه 50 سال سعی کردم تا تونستم کاری که تو توی دوماه عملی کردی عملی کنم" سهون با چشمای پر از کنجکاوی به بکی نگاه کرد
بکهیون لبخند تلخی زد و از توی کیف پولش که با خودش اورده بود یه عکس خیلی خیلی قدیمی که انگار بیشتر از 100 سال قدمتش بود بیرون اورد عکس یه پسر بچه با لباس سنتی
YOU ARE READING
Healer I [Completed]
Fanfictionعنوان: Healer نویسنده: xee ژانر: تخیلی، ام پرگ تعداد قسمت: 69 زوج ها: کایهون، کایسو، چانبک، شیوهان، کریسهو تاریخ شروع: Jun 28, 2015 تاریخ پایان: Oct 15, 2016 توضیحات: چیکار میکردین اگه میفهمیدین مردین و تنها راه فرار از تبعید به جهنم برای شما امضای...