39.My LOVE

1.4K 206 9
                                    

کای آروم سرش رو از توی گودی گردن سهون بیرون کشید و به صورت قرمز سهون نگاه کرد، سهون بدون اینکه بفهمه چرا با لمس لبای داغ کای روی گردنش نفسش رو حبس کرده بود
کای نیشخند معنا داری زد "اگه میخوای... هنوزم میتون..."
"نه"
"اول فکر..."
"نه کای...." کای اروم سرش رو تکون داد و اینبار سمت گوش سهون رفت و اروم زبونش رو روی اون کشید جوری که سهون نتونست تحمل کن و نفس عمیق ولی لرزونی کشید
چیزی که کای فکر میکرد این بود که سهون فقط نمیخواد طبق غریزه اش و شاید علاقه ای که هنوز مطمئن نبود چقد نسبت بهش پیدا کرده بذاره کسی دیگه به کای دست بزنه ولی اون نمیدونست دلیل سهون فقط این نیست سهون ناخواسته به سمت کای کشیده میشد یه جور کشش عجیب برای بدست اوردن کای یه جور خواست قوی از درونش برای بودن با کای
حس بدن فوق‌العاده داغ کای زیر دستای سهون بهش یادآوری میکرد که کای اصلا حالش خوب نیست هرچند جور دیگه ای وانمود میکنه خیلی اروم کنار گوش کای زمزمه کرد
"اینجا نه...." کای اروم لبش رو از لاله گوش حساس سهون جدا کرد و متوجه شد سهون داره به وان نیمه پر حمام نگاه میکنه لبخند محوی زد که از دید سهون پنهون موند سمت لب سهون رفت و بوسه‌های گرم و عمیقی رو شروع کرد
کم کم و به سختی از جاش بلند شد و خواست سهون رو هم بلند کنه ولی هم اون هم سهون میدونستن که با این وضع کای اینکار غیر ممکنه پس سهون روی پاهای خودش اروم همراه کای بلند شد
سهون دستش رو روی سینه باندپیچی شده کای گذاشت و اون رو توی حمام هل داد با اینکه میدونست الان توی خونه تنهان و هیچکدوم از هیونگاش قرار نیست بی اجازه برگردن ولی با ارومی و بدون جدا شدن از لب کای در حمام رو بست
حالا هردوشون توی حمام بودن و با اشتیاق خاصی همو میبوسیدن انگار این آخرین بوسه عمره‌شونه، سهون، کای رو سمت دیوار سرد حمام هل میداد تا کای یه تکیه‌گاه راحت برای ایستادن داشته باشه بلاخره چند لحظه قبل از برخورد کمر کای با با دیوار لبا‌هاشون از هم جدا شد
سهون نفس نفس میزد ولی ابدا از اتفاقی که داشت می‌افتاد نه ناراحت و نه خجالت زده بود، توی چشمای مشکی روبروش نگاه کرد، کای مال اون بود همونجوری که سهون حالا خودشو ماله کای میدونست پس نباید خجالت بکشه
سهون دستاش رو دور گردن کای انداخت و توی چشمای کای نگاه کرد میتونست خودش رو توی اون چشمای مشکی ببینه هنوز از اون لبا سیر نشده بود سعی کرد عجول نباشه و آروم سمت لبای کای رفت ولی انگار کای دیگه تحملش سر امد بود چون دستاش رو دو طرف کمر سهون گذاشت و اونو سمت خودش کشید و یه بوسه دیگه رو شروع کرد
چیز زیادی نگذشت که سهون با حس دندونای کای روی لب پایینش و فشارای ارومی که روش میومد متوجه شد کای ازش میخواد لباشو از هم باز کنه، سهون با تاخیر اجازه داد زبون داغ کای توی دهنش بره و ذره ذره‌اش رو مزه کنه ولی سهون یه دختر بچه نبود که به این راحتی زانوهاش شل بشه و بخواد کوتاه بیاد
حتی اگه کای الان همه زندگیش شده بود سهون هنوزم همون پسر لجباز بود که هیچوقت حاضر نمیشد ضعیف به نظر برسه حتی اگه قرار بود اجازه بده کای کنترل همه چیز رو دست بگیره حداقل میتونست به روش خودش انجامش بده
زبون کای راه خودش رو توی دهن سهون باز کرده بود که با فشار زبون سهون مواجه شد سهون نمیخواست به این راحتی بذاره کای کارشو بکنه یه شیطنت بچگانه که همیشه توی وجودش بود ولی هیچ وقت نشون نداده بود
کای اجازه داد زبون سهون نه تنها زبونش رو بیرون هل بده بلکه وارد دهنش بشه همین که زبون سهون وارد دهنش شد اونو بین لباش گرفت شروع کرد به مکیدن، کم کم دستش رو سمت دکمه های تونیک مردونه‌ای که تن سهون بود برد تا بازشون بکنه
ناله های خفیف سهون به سختی شنیده میشد و کای هم همینو میخواست، حتی از روی حرکات کای هم میشد فهمید هم قوی تر و هم هوشیارتر شده چیزی که تا حالا تجربه نکرده بود دو ماه پیش وقتی به بالاجبار و برای درمان خودش با سهون خوابیده بود این حس رو بعد از دومین دفعه برقراری کامل رابطه حس میکرد ولی حالا فقط با چندتا بوسه ساده اینقد راحت تونسته بود به این مرحله برسه و این میترسوندش که نکنه بلایی سر سهون بیاد
کمی سهون رو عقب هل داد تا هم هردوشون بتونن نفس بکشن هم بتونه راحت تر دکمه های پایین تونیک رو باز کنه ولی وقتی به لباس نگاه کرد شماش گرد شد لباس پر از لکه خون بود لکه های خشک شده
با ترس و تجب سرش رو بالا آورد "این..اینا چیه..."
سهون نگاهی به بلوزش کرد و بدون حتی یه لحظه فکر کردن جواب داد "هان اینا... خون من نیست"
"خون تو نیست؟... پس... ماله منه؟"
"اره... دیشب اینجوری شد" سهون اصلا متوجه نبود که داره چیکار میکنه ولی کلمه به کلمه حرفاش داشت تغییر عجیبی توی کای ایجاد میکرد
"اینا خونه منه.... یعنی تو تمام دیشب رو اینجوری بودی؟"
"ا..ا..اره خب" سهون کم کم شروع کردن به ترسیدن لحن کای دیگه مثل چند لحظه قبل نگران نبود بلکه یه خشم عجیب و از نظر سهون بی دلیل توش موج میزد
"تو تمام این مدت رو با این وضع توی این خونه لعنتی میچرخیدی؟ جلو بقیه...." سهون یه لحظه متوجه دلیل خشم کای شد ولی دیگه دیر بود چون کای هر لحظه داشت عصبانی تر میشد
"ک...کا..." قبل از اینکه سهون حتی بتونه اسم کای رو صدا کنه تیر خلاص توی سر کای زده شد و چیزی که سهون ازش وحشت داشت و از لحظه فهمیدن دلیل عصبانیت کای خدا خدا میکرد کای یادش نیاد توی ذهن کای جرقه خورد
"وقتی منو آوردن تو منو گرفتی... تو جلو چشمای تشنه اونا...... با این وضع...." صدای کای هر لحظه به داد نزدیک‌تر میشد و خشم زیادی توی صداش موج میزد سهون خواست کای رو آروم کنه شاید با نزدیک شد بهش
دستش رو سمت گردن کای برد تا همزمان هم معذرت بخواد هم خودشو به کای نزدیک کنه چون میدونست خشم کای به جای خوبی ختم نمیشه و میدونست شاید برای اولین بار حق کاملا با اونه و سهون میدونست نباید اون کارو میکرد
کای از درون داشت میسوخت و هنوز اطلاعات جدید توی سرش تجزیه و تحلیل میشد که دست سرد سهون رو نزدیک پوست داغ خودش حس کرد و مثل اینکه این بزرگترین اشتباهی بود که سهون میتونست بکنه چون کای همون یه ذره اختیاری که داشت رو هم از دست داد
و محکم مچ سهون رو گرفت به قدری محکم که سهون شکه شد و با ترس به چشم کای نگاه کرد چیزی که از امروز انتظار داشت اصلا چیزی نبود که قرار بود اتفاق بیوفته میدونست نمیتونه یه بار دیگه اجبار رو تحمل کنه اینبار حتما نه از درد بلکه از غصه قلبش وا میداد نمیتونست فکر کنه که کای حتی یه ذره بخواد مثل قبل مثل یه وسیله باهاش برخورد کنه
ولی قبل از اینکه بتونه دهنش رو باز کنه کای اون محکم سمت در حمام کشید و با شدت در رو باز کرد، فاصله بین اتاق کای تا حمام شاید کمتر از ده قدم بود ولی این ده قدم بیشتر از چند صد متر برای سهون گذشت
کای بدون فک کردن به اینکه کسی که داره دنبالش میکشه سهونه اونو سمت اتاق خودش میکشید و سهون از دردی که توی دست و قلبش حس میکرد به خودش میپیچید و اسمش رو صدا میزد تا ولش کنه ولی کای حتی برنگشت ببینه سهون چی میگه
سهون رو سمت اتاق هل داد و سهون به معنای واقعی پرت شد توی اتاق، نمیدونست چرا ولی کای اینقد عصبانی بود که عقلش رو از دست داده بود و همه رفتاراش از روی خشم بود
سهون پرت شد توی اتاق ولی نتونست تعادلشو حفظ کنه و چند قدمی تخت با زانو به زمین خورد ولی سهون از ترس و کای از خشم حتی متوجه زخم بزرگی که روی زانوی سهون ایجاد شد نشدن
اون میدونست وقتی کای عصبانی بشه اوضاع خیلی وحشتناک میشه، فقط به خودش و حماقتش توی رفتاراش توی حرف زدنش لعنت میفرستاد که کای امد داخل در اتاق رو بست و قفلش کرد مثل اینکه بخواد به سهون بفهمونه هیچ جایی نمیتونه بره
بالای سر سهون امد هر دو بازوی باریک سهون رو که از قبل باریکترم شده بودن بین دستاش گرفت و سهون رو از زمین کند سهون احساس درد کرد جدیدا حواسش خیلی از قبل قوی تر شده بودن به طوری که با همین فشاری که کای روی بازوهاش اورد ناله اش به هوا رفت "کاااای.... ولم کن... درد داره"
کای بدون توجه به یه کلمه از حرفای سهون که تقلا میکرد دستش رو آزاد کنه اونو سمت تخت هل داد سهون روی تخت افتاد میشنید کای یه چیزایی زیر لب میگه ولی نمیتونست بفهمه چی اینقد کلماتش عصبی بیان میشدن که سهون نمیفهمیدشون
"ک...ای... باور کن..." قبل از اینکه سهون بتونه توضیح بده که چرا اونجوری لباس پوشیده بوده و با دیدن اخوده کای توی اون وضعیت اصلا نتونسته خودشو کنترل کنه کای همون جملات عصبی رو بلندتر خیلی بلند تر داد زد
"تو ماله منی..... اینو میفهمی.... ماله منی..... حق نداری.... برای کسی دیگه خودنمایی کنی.... تن نمایی کنی..... حق نداری... اینو میفهمی" صدای کای از عصبانیت میلرزید ولی خیلی واضح شنیده میشد جوری که صدای سهون خفه شد و سهون از ترس بهش خیره شد کای فکر میکرد سهون از عمد اینکارو کرده
سهون نمیتونست تحمل کنه که کای اینجوری فک کنه خواست بهش بفهمونه خواست براش توضیح بده "کای... اینجوری نیست... باور..." ولی با صدای کای کلا سکوت کرد
"بســـــــه.... نمیخوام هیچی بشنوم... هیچیییی"  سهون واقعا ترسیده بود و ترسش خیلی بیشتر شد وقتی کای دستش رو سمت چندتا دکمه باقی مونده بلوز برد و اونا رو با شدت از هم جدا کرد
سهون، کای رو میخواست خیلی هم زیاد ولی نه اینجوریف نه جوری که هنوز بعد از چند ماه بعضی شبا کابوسش رو میدید نه مثل بار اول محشیانه
سعی کرد دست کای رو پس بزنه، و با دستش مانع کای بشه که تنها پوشش دورشو جدا کنه ولی کای خیلی قوی تر بود "کای تورو خدا نکن... کای... ولم کن.... کای"
کای تک لایه لباس سهون رو از تنش جدا کرد ولی به یه دلیل نامعلوم نمیتونست مثل همیشه راحت با سردی اینکارو بکنه میتونست بدن سهون رو ببینه که داره میلرزه و اونم از ترس از ترس اون، چشمایی که توش وحشت موج میزد و این عصبانی ترش میکرد سهون رو روی شکم چرخوند تا دیگه اون چشما رو نبینه ولی چیز وحشتناک تری دید چیزی که عین آب یخ روی اتیش بود
کای به صحنه ای که جلوش بود خیره شد، کمر بی نقص سهون پر از رد و علامت بود علامتایی مثل شلاق، مثل چیزی که میدونست ضربه‌های دیشب روی تن خودش گذاشتن، توی دلش فرو ریخت چرا سهون باید همیچن چیزی روی تنش داشته باشه، فقط یه چیز به ذهنش میرسید تنها جواب منطقی این معادله خودش بود، یعنی کسی که باعث این درد شده بود خوده کای بود؟
سهون رو دوباره روی کمر برگردوند، سهون اشک نمیریخت ولی چشماش پر از ترس بود چیزی که کای تا حالا ندیده بود بدنش میلرزید چطوری تونسته بود سهون رو اینجوری بترسونه اونم وقتی که از همیشه شکننده تر بوده
سهون از ترس چشماش رو روی هم فشار میداد تا چیزی نبینه تا دوباره اون نگاه وحشتناک رو نبینه، کای خواست چیزی بگه که اولین قطره اشک از چشم سهون پایین امد و با همون لرزش توی بدنش اروم و خفیف جوری که انگار امیدی نداشت کای درک کنه شروع کرد به حرف زدن "باور... کن... نمیخواستم خود... نمایی کنم... قسم میخورم.... این لباس رو فقط... چون زخمی بودم پوشیدم.... وقتی امدی نفهمیدم... چیکار میکنم... فقط میخواستم پیش تو باشم" کای جرات نمیکرد چیزی بگه
بعد از مدت‌ها یه حس وحشتناکی داشت یه تنفر شدید ولی اینبار از خودش از اینکه حتی به سهون گوش نکرده و اینکه سهون حتی چشماش رو باز نمیکرد تا بهش نگاه کنه و بدنی که هنوز میلرزید و منتظر بود که دوباره درد بکشه
کای اروم روی سهون خم شد، سهون نزدیک شدن کای رو خوب حس میکرد برای همین خودش رو جمع کرد ولی وقتی لبای داغ کای روی چشمش قرار گرفت بدنش شل شد، انتظار هرچی رو میکشید الا این
کای بوسه های ارومی رو روی صورت سهون گذاشت بوسه هایی که بیشتر از سر پشیمونی بود و وقتی به لب سهون رسید به فاصله خیلی کم از لب سهون متوقف شدجوری که با ادای کلماتش لبا‌های حجیمش به لب سهون میخورد "چه بلایی... سر خودت اوردی..."
با شنیدن این صدای اروم سهون چشمای براقش رو باز کرد "من فقط..."
"اینم تقصیره منه نه؟"
"نه.... کا.." ولی کای اجازه نداد حرف سهون تموم بشه لبش رو روی لب سهون گذاشت ولی فقط در حد یه بوسه سبک نه بیشتر و وقتی بلاخره جدا شد تا به سهون اجازه بده نفس بکشه تصمیمش رو گرفته بود که همه چیز رو بگه
کای از روی سهون بلند شد و کنارش نشست، نفس عمیقی کشید، اینکار از همه کارایی که توی عمرش کرده بود سختتر بود این اولین باری نبود که میخواست همچین چیزی بگه ولی اینبار خیلی سخت بود
"منو.. ببخش.... میتونی؟" سهون اروم بلند شد و با تعجب به کای نگاه کرد براش عجیب بود کای عذرخواهی میکرد
کای با کلافگی دستش توی موهاش کرد و شروع کرد به گفتن "میدونم برات عجیبم، دیوونه به نظر میام ولی درکم کن، درک کن فکر اینکه کسی جز خودم بدنه..عش... عشق.... عشقمو، کسی که حالا تنها دلیله زنده بودنم شده ببینه دیوونه ام میکنه... حتی اگه اون ادم یه هیونگ مورد اعتماد باشه.... خواهش میکنم منو ببخش نه فقط برای امروز نه برای الان برای همه حماقتام تا الان... میدونم کم اذیتت نکردم... میدونم کارایی که کردم بخشیدنی نیست ولی.... یه بار بهم فرصت بده"
به سهون نگاه کرد سهون خیلی سرد داشت بهش نگاه میکرد برای همین سرش رو انداخت پایین میدونست که سهون نمیبخشتش حتی اگه التماس کنه "خوبه که خودتم میدونی..." لحن سهون اینقد سرد بود که قلب کای فشرده شد "میدونی چه کارایی کردی و منو چقدر اذیت کردی.... میدونی بخاطر تو چه دردی رو تحمل کردم؟" هر کلمه سهون قلب کای رو بیشتر فشار میداد شده بود مثل 500 سال پیش وقتی نمیتونست از عشقش دفاع کنه و اونو از دست داد همون فشار رو دوباره حس میکرد
با حس دست سرد سهون روی صورتش سرش رو بالا اورد "میدونی چقد سخته.... کسی که دوستش داری همچین زجری بهت بده؟"
اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشت ولی سهون لبخند کوچیکی زده بود و بهش نگاه میکرد، حالا که کای همه غرورش رو برای گفتن همین یه جمله کنار گذاشته سهون نمیتونست نبخشتش
سهون خودشو جلو کشید و اینبار هردوتا دستش رو دو طرف صورت کای گذاشت جوری که انگشتای اشاره‌اش دقیقا زیر گوش کای بود انگشتای شستش زیر روی گونه کای "معلومه که میبخشمت اصلا میتونم نبخشمت اونم وقتی جوجه تو اینجاس...!!" کای اول متوجه نشد چی شنیده ولی یهو چشماش گرد شد
"چیه.... فک کردی خواب بودم؟ نوچ نوچ نوچ چه شکارچی که نمیفهمه یه نفر خودشو به خواب زده"
"سهون..."
"ششششش کافیه...." سهون جلو امد و بوسه خیلی کوچیک به لب کای زد "فک کنم ما یه کاره نیمه تموم داریم نه؟" کای نمیدونست بخنده یا خجالت بکشه، یعنی سهون همه چیز رو میدونست و بازم چیزی بهش نگفته بود تا کای خودش پا پیش بذاره؟
این براش سخت بود ولی قبول داشت که سهون همچین حقی رو داشته خواست سمت سهون بره که سهون دستش رو روی سینه اش گذاشت و از جاش بلند شد
"وای.... هیونگ اینا بیرونن حتما تا الان از گشنگی... و گرما کلافه شدن" کای بی توجه به حرف سهون فقط به بدن ب.ر.ه.ن.ه سهون که جلوش بود و لبش رو خیس کرد
"کاش بهشون بگم برن صبحونه بخو..." همین که خواست از سمت در بره که  کای رو تخت برگردوندش
"تو هیچ جا نمیری...." و بدون اینکه منتظر جواب سهون بمونه از جاش بلند شد دکمه های باز شلوارش رو بست، در قفل شده اتاقش رو باز کرد و رفت بیرون
--------------------------------------------------
"پاییزه ها اول صبی چرا اینقد گرمه..."
"اینقد غر نزن بک.... مگه چند روز از شروع پاییز گذشته"
"چان خ من گشنمه..."
جونگهیون سمت گوش چن رفت "منم گشنمه چن"
"بیا تا این نره دیوم گشنشه چطو دلتون میاد منه نحیف رو گشنه بذارین اخه؟"
"اوی با کی بودی نره دیو"
"با تو..." بک زبونی سمت جونگهیون انداخت که باعث شد جونگهیون از جاش بلند شه ولی قبل از اینکه بتونه سمت بک بره در خونه باز شد و کای بدون پیرهن با بالاتنه باند پیچی توی قاب در ظاهر شد
"شما واقعا نمیتونین 1 ساعت با هم کل کل نکنین؟ نمیدونین تو این خونه مریض هست"
بک سمت گوش چانیول رفت و خیلی خفه گفت "اخلاقش خوبه، بدبخ سهون معلوم نیس الان چه وضعیه" ولی وقتی متوجه چشمای کای که تنگ شده بود و بهش نگاه میکرد شد لب پایینش رو گاز گرفت و از حرفش پشیمون شد
کای همونجوری امد توی حیاط و اول سمت چن رفت که هنوز با ترس بهش نگاه میکرد و بلوزش رو که با خودش اورده بود بهش داد "درک میکنی دیگه؟"
با اینکه عجیب بود ولی کای نمیخواست رابطه اش با چن خراب بشه و چن هم ترجیح میداد همینجوری باشه چون قرار بود مرتب به این خونه سر بزنه بلوز رو از دست کای گرفت و سرش رو تکون داد "اوهوم"
جونگهیون با عصبانیت گفت "همین؟؟؟؟ همین تموم؟؟؟ تو خجالت نمی..ک...شی" تیکه اخر جمله اش رو از ترس تیکه تیکه گفت چون کای واقعا وحشتناک بهش نگاه کرد
"تو توی خونه من چه غلطی میکنی"
"پیش برادرمم به تو چه..."
"..." کای نگاه تند دیگه ای به جونگهیون کرد و سرش رو تکون داد نمیخواست روزش خراب بشه و وقت بحثم نداشت میخواست برگرده داخل
سمت چانیول رفت "هیونگ"
"هوووممم"
"این کیف پول منه... همه رو ببر یه صبحونه خوب بهشون بده بعدم میتونین برین خونه"
"..." چان نگاهش رو کیف پول کای بود اما اونو از دستش نمیگرفت اینقدر تغییر سریع حالت کای براش عجیب بود که نمیتونست درک کنه با اینکه خودشم یه شکارچی بود ولی تا حالا ندیده بود یه شکارچی اینقد سریع اروم بشه و حتی سرپا برگرده
بک که به شدت گرسنه بود کیف رو قاپ زد "مم.نون. فردا کیفتو برات میفرستم"
کای خنده خفه ای کرد و خواست بره که صدای چن باعث شد وایسه "شما خوبین؟ نمیخواد برگردم؟"
"ما خوبیم میتونین برین، اگه بهت نیاز داشتیم خبرت میکنم"
چن نمیخواست بره ولی میدونست حتی اگه وایسه امروز دیگه نمیتونه نه کای و نه سهون رو ببینه پس سرش رو تکون داد
---------------------------------------
کای با بستن در اصلی خونه وقتی طلف نکرد و سمت اتاق خواب خودش رفت، سهون اونجا بود هم قلبش و هم بدنش به این لجباز دردسر ساز نیاز داشت خیلی هم زیاد

Healer I [Completed] Where stories live. Discover now