سهون با حالت عصبی سمتش رفت و به ارومی دستش رو از یقه مرد بیچاره جدا کرد و بعد تعظیمی کوتاهی به مرد کرد و با صدای خیلی خیلی آروم گفت "واقعا معذرت میخوام.... معذرت میخوام" نگهبانه تقریبا عصبانی که با دیدن ظاهر تقریبا آشفته و شکم سهون از زیر لباسش تصمیم گرفت چیزی نگه سرش رو تکون داد و خیلی سریع از جلو چشم کای که حالا با عصبانیت به سهون خیره شده بود فرار کرد
"کجای بودی؟" سهون جوابی نداد اروم سمت سوئیتشون توی محوطه رو به دریای هتل حرکت کرد، متوجه نگاه سنگین کای روی خودش بود، همین که از در سوئیت داخل رفتن کای بازوشو گرفت و سهونو سمت خودش چرخوند.
هنوز میشد خشم رو توی صورتش دید "پرسیدم کجا بودی؟"
سهون به آرومی جواب داد "بیرون... برات یادداشت..." کای کاغذ توی مشت رو بالا اورد و سمت سهون انداخت " یه مشت مزخرفه! کجا بودی؟"
سهون نفس عمیقی کشید "کای من خسته ام، گوشیم..." اینبار یه لیوان از کنار سرش پرت شد و به دیوار اونور اتاق خورد، صدای بلند شکست لیوان باعث شد از جا بپره، نفسای کای نشونه واضح عصبانیتش بود "به. من. دروغ. نگو. سهون نذار از این بیشتر عصبانی شم بگو کجا رفته بودی" سهون خودشم میدونست نمیتونه به کای دروغ بگه، ولی انتظار این برخورد رو هم نداشت، "گفتم که..." یه صدای شکستش دیگه حرفش رو قطع کرد، چشماش که از ترس بسته شده بودن رو باز کرد، دست کای غرق خون بود، و در شیشهای یکی از کمدای اتاق هم به کلی خورد شده بود "کای.." همین که خواست سمتش بره، کای به نشونه تهدید یه انگشتش رو بالا آورد "منو احمق فرض نکن، فقط بگو کدوم گوری رفته بودی" صدای کای ذره ذره بلند میشد به حدی که در اخر جمله تبدیل به یه داد خیلی بلند شد.
نگاه سهون روی دست خونی شکارچیش ثابت مونده بود، نمیتونست تحمل کنه اون توی این وضعیت باشه "کای.. خواهش میکنم بذار..." کای دست زخمیش رو به سختی مشت کرد، "این حتی یکصدم بی اعتمادیت بهم و بی اعتناییت به حرفام اذتیم نمیکنه، تو هنوزم به من اعتماد نداری.... اگر نه اینجوری با مخفی کاری فرار نمیکردی." قصد سهون ابدا دادن این حس به کای نبود، محافظت شاید ولی بی اعتنایی اصلا، چشماش رو بست، سرش گیج میرفت، آب دهنش رو قورت داد "کای قسم میخورم اشتباه میکنی، من..." نمیدونست چطوری حرفش رو بزنه
-------------------------------------------------------
بند بند وجودش داد میزد که نباید با سهون این رفتار رو بکنه، داد میزد که این پسر لایق این برخورد نیست، چشماش رو بست و سعی کرد خشمشو بخوره، خشم اینبارش نه از سر تنفر بلکه از سر ترس بود وقتی سهون رو توی اتاق پیدا نکرده بود ترس کله وجودش رو فراگرفته بود، با دست خونیش بازوی سهون رو گرفت و سمت تخت به عقب بردش، نشوندش روی تخت و خودش جلوش زانو زد، نفس عمیقی کشید "سهون میدونی تمام سعیم رو میکنم عصبانی نشم، میدونی نمیخوام و نمیتونم بهت آسیب بزنم ولی وقتی هردومون میدونیم دروغ میگی و تو اصرار داری اینکارو بکنی دیوونه ام میکنه، 3 هفته پیش رو یادت رفته؟ سه کیونگ نزدیک بود..." سهون از روی تخت پایین امد و بی مقدمه خودشو توی بغل کای فرو کرد "معذرت میخوام..." منتظر یه دعوای درست حسابی با سهون بود، این پسر کسی نبود که بخواد کوتاه بیاد ولی این واکنشش غیرقابل پیش بینی بود.
کمی سهون رو از خودش فاصله داد و با تعجب و نگرانی بهش نگاه کرد، دیگه مطمئن بود یه اتفاقی افتاده و این نگرانش میکرد "چی شده سهون؟" سهون سرشو تکون داد و یه لبخند ساده زد "هیچی، فقط بذار همینجوری بمونم" آروم از بین دوتا دست شل شده کای خودشو بهش رسوند و سرش رو روی سینهاش گذاشت، توی اون موقعیت فقط بودن با کای آرومش میکرد.
غیرممکن بود کای اون چیزی باشه که سه یون گفته بود، بعد از چند دقیقه کمی از کای فاصله گرفت و بعد خودشو روی لبه تخت کشید و نشست، باید حقیقت رو به کای میگفت حداقل قسمتیش رو، خوب درک میکرد خشم کای فقط و فقط از سر عشق زیادشه نه تنفر و باور داشت این عشق لایق دونستن یکم از حقیقت هست ولی نه اونقدری که دوباره بهش آسیب بزنه "دیروز توی خیابون یکی رو دیدم...."
خشم کای به کلی محو شده بود و حالا فقط با تعجب بهش نگاه میکرد تا دقیقا منظورش رو متوجه بشه "پسرعموم، با... با خانواده امدن تعطیلات"
"نگو که..." سهون سرشو تکون داد نمیتونست به کای بگه چه اتفاقی افتاده هنوز از هیچی خبر نداشت و اگه قرار بود تنبیه بشه اینبار دیگه نوبت خوده سهون بود، اجازه نمیداد بازم کای تاوان بیفکری اونو پس بده "از دور دیدمشون، دیدم که رفتن توی یکی از ویلاهای ساحلی، امروز نمیدونم چرا دوباره به سرم زد و رفتم تا از دور ببینمشون..." کای از جاش بلند شد، این جملات فقط یه معنی میداد، دردسر، کای برای خانوادهاش دردسر نمیخواست.
بی توجه به شیشه خورده های روی زمین سریع سمت کمد لباسا رفت و شروع به بیرون آوردن وسایلشون کرد "همین الان برمیگردیم سئول..."
سهون بی رمق بلند شد، برای یه روز خیلی زیادتر از توانش فشار تحمل کرده بود و کاملا میتونست حس کنه زانوهاش تحمل وزنشو ندارن، اروم پشت سر کای رفت و از پشت دستش رو دور کمر کای حلقه کرد "معذرت میخوام...."
کای شکه شده بود، 100% مطمئن بود یه اتفاقی افتاده، سهون با پسر دیروز کاملا فرق داشت، انگار یه آدم دیگه شده بود، دست از بیرون ریختن لباسا کشید و دستش رو روی دست قفل شده سهون گذاشت " بگو چی شده عزیزم ، چی اینجوری نگرانت..."
"دوباره بگو لطفا..." از جمله بی مقدمه سهون چیزی نمیفهمید "چی رو؟ چی رو دوباره بگم؟" سرش کمی سمت سهون برگشت تا صورتشو ببینه، توی چهره سهون خستگی بیداد میکرد.
با یه لبخنده خسته حرفش رو تکرار کرد، اینبار کاملتر "دوباره اینجوری صدام کن، دوباره بگو عزیزم"
میتونست دقیقا حس سهون رو توی قلبش حس کنه، یه فشار زیاد، یه بار سنگین روی قلب سهون بود که میشد فهمید نمیخواد درباره اش حرف بزنه، سهون توی لحظه فقط حمایت میخواست، یه چیزی که باورشو برای بار دوم اثبات کنه، که حرفای اون زن رو از یادش ببره "میشه امشب رو بمونیم، فردا برگردیم سئول... دیگه واقعا نمیتونم..."
کای اروم توی بغل سهون چرخید، نفس عمیقی کشید، ترجیح میداد هرچه زودتر از اونجا دور بشن ولی سهون نیاز به آرامش داشت
-------------------------------------------------
چشماش رو باز کرد، چند ساعتی میشد خوابیده بود، کای داشت با دست باند پیچی شده اش آروم و بیصدا چمدونهاشون رو جمع میکرد، حالا با استراحت و آرامشی که بخاطرش پیدا کرده بود لحظات این مدت بودن با کای توی ذهنش تداعی میشد، این خوده سهون بود که تصمیم به نگه داشتن جونگهو گرفته بود نه کای، اون حاضر شده بود برای محافظت از سهون از سر این بچه بگذره، لبخند محوی زد، دیگه براش مهم نبود اون زن چی گفته اون نمیتونست خواهرش باشه، خواهر اون همچین موجوده سنگدلی نبود، این زن فقط ادعا میکرد نگران سهونه.
احساساتش رو مرور کرد، لحظه ورودش به اون کافه یه حس بدتر از زمانی که سهکیونگ توی خونه میخواست بکشتشون داشت، این زن یه دروغگو بود، حالا دیگه تنها نگرانیش هیمچان بود، باید یه راهی برای دور کردن هیمچان از اون زن پیدا میکرد، با چیزی که دیده بود میدونست اونا به این راحتی پا پس نمیکشن، باید منتظر زمان مناسب میموند ولی در عین حال نمیتونست کای رو درگیر کنه، اینبار نه، باید اول از همه چیز مطمئن میشد بعد یه کاری میکرد.
با صدای خواب آلود و گرفته گفت "هی... بذارشون خودم جمع میکنم" کای سمتش برگشت، چهره اش خسته بود، معلوم بود درگیری زیادی داره و سهون خوب میدونست مسبب این مشکل کیه!
"بیدار شدی؟ هنوز برای ناهار چند ساعتی وقت هست اگه خسته ای یکم دیگه..." نذاشت جمله کای تموم بشه، از تخت پایین امد و سمتش رفت،کف اتاق کاملا از شیشه خالی شده بود، کنار کای روی زمین زانو زد، لبش رو روی لب کای گذاشت، با وجود تعجب کای به کارش ادامه داد، بعد از چند لحظه عقب کشید و همراه با یه نفس عمیق لبخند زد "گرسنه نیستم، خسته هم نیستم، فقط حس میکنم میخوام پیشم باشی..." و بعد نیشخندی زد.
کای انگشتش رو به نشونه هشدار بالا اورد "هی... هنوز بخاطر دروغت نبخشیدمت..."
این جمله باعث شد سهون دوباره نیشخند بزنه و سرشو با حالت خاصی به طرفین تکون بده "که اینطور... میتونم بگم این تهدید بود؟" کمی به جلو خم شد و آروم کنار گوش کای زمزمه کرد "متاسفانه برام مهم نیست" و بعد زبونش رو روی لاله گوش کای کشید.
از حس خیسی روی لاله گوشش، چشمش کمی بسته شد و بعد نگاه چالش برانگیزی به سهون انداخت "بهتره شروعش نکنی سهون چون مطمئن باش این تو نیستی که تمومش میکنی" با اتمام جمله اش سرش رو چرخوند و حرکتش باعث شد زبون سهون روی لبش قرار بگیره، قبل از اینکه سهون بتونه واکنشی انجام بده، لبش رو باز کرد و یه بوسه خیس و داغ رو شروع کرد، مدتها بود اینجوری سهون رو نبوسیده بود، همیشه بوسه هاش آروم و محافظه کارانه، از ترس آسیب زدن به عزیزترین موجودات زندگیش هیچ وقت نمیذاشت کنترلش از دست بره و چون خوب میدونست سهون چقدر میتونه باعث از دست رفتن کنترلش بشه روابطش رو خیلی برنامه ریزی شده انجام میداد ولی حالا اینیکی، بعد از مدتها میخواست بذاره این یه مورد از کنترلش خارج بشه.
اون عاشق سهون بود ولی اینکه سهون بهش دروغ گفته بود، نگرانش کرده بود و در نهایت این خوده سهون بود که باعث شده بود عصبانی بشه و بخواد یکم پاش رو فراتر بذاره، سهون رو کم کم به پشت روی لباسای کف اتاق خوابوند، زبون سهون توی دهنش با شیطنت زیاد میچرخید، کم کم زبون کای شروع کرد به مقابله به مثل با سهون و با زبونش سعی میکرد زبون اونو از دهنش بیرون بفرسته و زبون خودش رو بین اون لبای باریک ببره ولی سهون سرسختتر از این حرفا بود، با اینکه علاقه ای به جدا شدن از لبای سهون نداشت میدونست هردوشون به یکم هوا نیاز دارن کمی لبش رو از اونلبای باریک فاصله داد تا هردو کمی نفس بکشن، فاصله بین لبهاشون کمتر از چندمیلیمتر بود "خیلی وقته.... بخاطر کارات.... تنبیه نشدی.... و بیش از اندازه.... سرکش شدی، باید باهات چیکار بکنم اوه سهون؟" با بیان هر کلمه لباش روی لبای خیس سهون کشیده میشد و با پایان جمله اش لب سهون به طرفین بالا رفت "شاید شکارچیم یکم زیادی دل رحم شده بوده این اشتباه من نیست که شما اینقدر نرم و لطیف شدین" لحن این جملات هردوشون رو یاده اون روزا مینداخت. شاید اون روزا زیاد دوست داشتنی نبودن ولی همون روزا بودن که حال اونا رو میساختن، اینکه اینجوری عاشق هم باشن رو مدیون همون خاطرات تلخ بودن.
اینبار حریصتر پایین رفت و لبش رو روی لب سهون گذاشت، لب پایین سهون رو بین دندوناش گرفت و آروم فشار داد، سهون همراه با یه ناله خیلی آروم لباش رو از هم باز کرد و اجازه لغزیدن زبون کای رو به داخل دهنش داد.
کم کم دست آزاد کای سمت پایین بلوز سهون رفت و خیلی زود بالا تنه سهون برهنه بود، در ابتدا شاید اصلا قصد نداشت تا این حد پیش بره ولی حالا حتی اگه میخواست هم نمیتونست جلو خودش رو بگیره، دستای سهون که توی موهاش فرو رفته بود، با فشارایی که میاورد نشون میداد که بیشتر میخواد و نمیذاشت کای عقب بکشه.
از روی هیلرش بلند شد، سهون با نگاه خیره حرکاتشو دنبال میکرد، خودشم نمیدونست چرا توی اون شرایط همچین چیزی رو با کای شروع کرده ولی مثل یه غریزه یه چیزی توی وجودش برای لمس شدن توسط کای تشنه شده بود.
روی دستای کای از زمین بلند شد، حالا که کله بالاتنهاش در برابر سرمای مطبوع اتاق قرار گرفته بود فقط میتونست بیشتر به کای بچسبه تا بیشتر گرم بشه، خیلی زود روی ملحفه سرد روی تخت خوابونده شد، کای کنار تخت ایستاده بود و به سهون نگاه میکرد، لبخند معنی داری زد و بلوزش رو بیرون آورد با همون لبخند روی تخت خزید و خیلی زود روی سهون قرار گرفت، اینبار بجای تکیه روی ارنجش روی زانوها و کف دستش ایستاد و با یه فاصله مطمئن به سهون نگاه میکرد.
نوع نگاه و معنی اون لبخند رو نمیفهمید، بلاخره نتونست طاقت بیاره و سکوت رو شکست "به چی میخندی..."
لبخند کای بزرگتر شد و ستون دستش رو خم کرد، یه بوسه سبک روی شقیقه سهون گذاشت "یاده یه چیزی افتادم... یه چیز جالب" دوباره جلو رفت و اینبار بیشتر سمت گردن سهون رفت تا به نقطه ضعف سهون روی گردنش رسید، همین که لبای گرم کای پشت گوشش رو لمس کرد سهون قوس کمی به کمرش داد "چه چیز جالبی توی این وضعیت هست؟"
بجای شنیدن جواب از اون لبها فقط ازشون بوسه دریافت میکرد، بوسه های نامنظم دقیقا روی جاهایی که دوست داشت، این مرد دقیقا میدونست چطوری کاری بکنه تا سهون حس ضعف بکنه، یه ضعف دوست داشتنی و لذت بخش.
گرمای زبونی که روی سینه اش قرار گرفت یه لرزه خفیف بهش میداد، از وقتی جونگهو شروع به حرکت کرده بود حساسیت سهون رو حواسش بیشتر شده بود، مخصوصا لمس شدن و این لمس خاص تر از هر چیز دیگه بود، میتونست حس کنه لباس زیرش هر لحظه داره براش تنگتر میشه ولی میدونست کافیه به کای بگه تا این شکارچی بدجنس حرکات تحریکآمیزش رو کندتر کنه، باید میذاشت همه چیز به روش کای جلو بره، کای کنترل کردن دیگران رو دوست داشت و سهون این رو خوب یادگرفته بود، کم کم از روی شلوار میتونست دست کای رو حس کنه که داره نوازشش میکنه.
لب کای از سینه تخت و قرمز شده سهون جدا شد، سرش رو بالا آورد و توی چشمای خاکستری روبروش خیره شد، خیلی آروم بند شلوار راحتی سهون رو باز کرد و دستش رو از کمر شلوار داخل برد، کم کم شلوار رو پایین میکشد، دوست نداشت همه چیز زود تموم بشه، از هر لحظه تماشای این موجود زیبا جلوی خودش لذت میبرد، خوب میدونست سهون بلاخره کوتاه میاد، منتظر اون لحظه خاص بود تا هیلرش از سر ناچاری اسمشو صدا بزنه، که ازش بخواد لمسش کنه، انتظار کای زیاد هم طول نمیکشید، همونطور که چانیول بهش گفته بود هیلرها هرچه بیشتر از زمان بارداریشون میگذشت حس شهوت توشون بیشتر و تحملشون کمتر میشد، سهون شاید مغرور بود و شاید خوب کای و علایقش رو میشناخت ولی دست اخر اونم جلو نیازش تسلیم میشد.
"آقای کیم...." اسم جدیدی که سهون برای صدا زدنش انتخاب کرده بود برای یه لحظه شوکه اش کرد، سالها بود اینجوری خطاب نشده بود، حس شنیدن این اسم براش شیرین بود، لبخند شیطنت آمیزی زد و بعد با قیافه آدمای بیخبر پرسید "چیزی نیاز داری عزیزم؟"
سهون چشماش رو بست، دندوناش رو بهم فشار داد، مشتش دور پارچه روبالشتی رو فشار داد "کای... لطفا..." کای نیشخندی زد و شلوار سهون رو پایین کشید "لطفا چی عزیزم؟؟..."
صدایی پر از حرص از ته گلوی سهون میگفت بدجور کلافه شده و دلیل کار کای رو هم خوب میدونست "کای لطفا... میشه اذیت نکنی..." در آخر نمیتونست اون جمله رو بگه، سهون هنوزم حاضر نبود کوتاه بیاد ولی میدونست کای خیلی قویتر از خودشه.
کای سرش رو به نشونه قانع نشدن تکون داد "سهون، عزیزم چرا الان داری تنبیه میشی میشه بدونم؟" همزمان لباس زیر سهون رو پایین کشید، با دست سالمش که به طرز عجیبی سرد بود شروع به لمس آ.ل.ت سهون کرد و مطمئن شد این کارش کاملا تحرکی آمیز باشه، سهون هیسی کرد، نفسش سنگین شده بود اون الان به چیزی خیلی بیشتر از این نیاز داشت و کای هم همون کله خراب همیشگی بود
"اووووآآآههههه... چون... چون... لعنتی.." گفتن اون جمله براش سنگین بود اون دقیقا میدونست باید چی بگه تا کای دست از این کارش برداره چندتا کلمه ساده ‘من دارم تنبیه میشم چون پسر خیلی بدی بودم.....’ این جمله بنظر ساده بود ولی برای سهون، اوه نه مسئله فرق میکرد.
قبل از اینکه بخواد شجاعتش رو جمع کنه و اون جمله رو بگه یه چیز عجیب حس کرد، یه چیزی خیلی خیلی عجیبتر از همه چیزهایی که تا اون لحظه حس کرده بود، یه چیزی از داخل داشت به شکمش فشار وارد میکرد یه فشار عجیب، چشماش رو باز کرد و با نگاه ثابت کای روی یه قسمت از شکمش مواجه شد، مثل این میموند که جونگهو بخواد بگه دست از سر پاپای من بردار تو فقط داری همه چیز رو این تو بدتر میکنی.
یه فکر عجیب یهو توی سر سهون جرقه زد، "فک کنم جونگهو اصلا از ایده تنبیهت خوشش نیومده" سعی کرد به آرومی از زیر تن کای بیرون بیاد تا خودش رو به حمام برسونه ولی کای قبل از اینکه سهون بتونه کاملا از زیر بدنش بیرون بیاد اونو سرجاش برگردوند و بعد سرشو خم کرد و لبش رو دقیقا جلو جایی که جونگهو داشت بهش فشار میاورد گرفت "هی..هی... حتی فکرشم نکن... این کسی که اینجاست ماله منه... پس سعی نکن قدرت نمایی کنی چون من ازت نمیترسم، بهتره بردن کسی که ماله منه رو از سرت بیرون کنی چون من قبلا این تیکه رو برنده شدم" سهون خنده اش گرفته بود و با یه نگاه متعجب به مردی که داشت با یه بچه متولد نشده مثل یه رقیب عشقی حرف میزد خیره شده بود، حرفای کای براش خیلی جدید بود، تمام چند دقیقه ای که سهون توی افکارش درباره این پدر و پسر قدرت طلب غرق شده بود کای داشت برای یه چیز دیگه آماده میشد.
با حس لبای گرم کای روی ماله خودش از فکر بیرون امد، بعد از چندتا بوسه سبک کای عقب کشید "حتی فکر اینکه من تو رو با این جوجه تقسیم کنم از سرت بیرون کن" لب سهون از گیجی به خنده باز شد، میشد توی کل صورتش خوند چی.... اوه خدای من کای...
اما سهون فرصت گفتن هیچکدوم از اون حرفا رو با حس یه چیز داغ بین پاهاش پیدا نکرد، کای آ.ل.تش رو کاملا برای کاری که میخواست انجام بده آماده کرده بود و با یه حس حسادت شیرین و به آرومی آ.ل.ت خیس از روان کننده اش رو به حلقه پشت سهون که آماده ورود نشده بود فشار داد، بعد از همه اون روابطی که طی چندین ماه گذشته داشتن سهون ابدا مثل روز اول نبود، رابطه یکسره مثل قبل اذیتش نمیکرد ولی هنوزم باعث میشد کای صداهایی که واقعا دوستشون داشت و فرصت شنیدنشون براش خیلی کم پیش میامدن رو بشنوه.
"آآآآع" سهون با یه حالت طلبکارانه به شکارچی حریصش که کمی خودش رو به داخل فشار داده بود و داشت به بدن سهون اجازه میداد اماده بشه نگاه کرد، کای دستش رو با چهره پرسشگرانه ای بالا آورد "خودت مگه همینو..." سهون نمیخواست توی لحظه چیز زیادی بشنوه خودش رو کمی بالا و گردن کای رو کمی پایین کشید و لب باریکش رو روی لب برجسته کای گذاشت و اجازه داد بدنشون همه این مراحل رو پیش ببره.
حرکات کای کم کم شروع شدن و به سهون لذتی که مدتها بود فراموشش کرده بود رو یادآوری کردن، ناله هایی که سهون دیگه هیچ اِبایی از آزاد گذاشتنشون نداشت توی اتاق پیچیده بود، بوسههایی که گاه و بیگاه کای روی صورت و بدن عشقش میذاشت آرام بخش بودن.
صدای برخورد بدنشون فضای اطرافشون رو پر کرده بود، سهون دستش رو روی آ.ل.تش گذاشت و با حرکات کای بالا و پایین برد، کای به آرومی دست سهون رو برداشت و دست خودش رو جایگزینش کرد، با یه فشار متعادل لذتی که سهون بهش نیاز داشت و نمیتونست برای خودش به وجود بیاره بهش داد، کای نقطه خاص سهون رو به خوبی میشناخت تمام سعیش رو میکرد با هربار فشار اوردن دقیقا به همون نقطه فشار بیاره تا سهون هربار فقط و فقط لذتی رو که داشت به کای میداد به همون اندازه دریافت کنه، اینبارم مثل دفعات قبل این اول سهون بود بود که با یه ناله بلند به اوج لذتش رسید و یه نوار سفید رنگ رو روی دست کای آزاد کرد، تلاشش برای وارد کردن بیشترین حجم اکسیژن ممکن به ریههاش با اون نفسهای عمیق به شدت تحریک کننده بود، فشاری دیواره اطراف آ.ل.ت کای بعد از به اوج رسیدن سهون از قبلم بیشتر شده بود و هر لحظه اونو بشتر به سمت لذت وصف ناپذیرش سوق میداد.
صدای ناله مردونه و بلند کای و حس اون ماده گرم و داغ داخل شکمش به سهون گفت اینبار هردوشون به یک اندازه از این رابطه لذت بردن، درست مثل چیزی که مدتها بود دلش براش تنگ شده بود، اونا مدتها همچین رابطه لذت بخشی نداشتن، این مدت روابطشون بر پایه دوتا چیز استوار بود، 1. سلامت سهون و بچه 2. چیزی که سهون میخواد باید بهش داده بشه حتی اگه خودت بعدش مجبور بشی یه سر به حمام بزنی ولی اینبار این رابطه کاملا دو طرفه بود، شاید کوتاه ولی دوست داشتنی، حسی که خیلی وقت بود فراموش شده بود، کای به آرومی آ.ل.تش رو بیرون کشید و اجازه داد اون ماده گرم روی پای سهون رو به پایین بلغزه، کمی خم شد، با اخرین ذره توانش اول پیشونی و بعد لب سهون رو بوسید و با صدای خسته ولی شادی زمزمه کرد "ممنون عزیزم"، به آرومی کنار سهون دراز کشید، دوباره به پسری که کنارش خیس عرق بود نگاه کرد و دوباره همون لبخند روی لبش شکل گرفت، همون لبخندی که چند دقیقه پیش از توضیح معنیش سر باز زده بود
"کا. به. چی. میخن.دی؟" نفسهای عمیقش اجازه نمیداد جمله اش رو یکپارچه و درست ادا کنه ولی مطمئنا تونسته بود منظورش رو واضح برسونه، کای سرشو کمی تکون داد و خنده خفه ای کرد "میدونی. قبلا. وقتی. جوون بود. فکر میکردم. چطور ممکنه.... مردا بعد از... حامله شدن... همسرشون بازم مثل قبل... بهش میل داشته باشن... آخه کدوم مردیه که با دیدن یه نفر... با یه شکم به اون بزرگی ....تحرکی بشه.... ولی امروز... بهم ثابت شد... اونی که عاشقشی همه جوره زیباترینه..." سهون از شنیدن حرفای کای لذت میبرد این مرد شاید در گذر زمان پر از خشم شده بود ولی سهون باور داشت مطمئنا یه زمان یه شاعر عاشق پیشه بوده، لبخندی زد، کمی خودش رو به کای نزدیک کرد و با یه لحن تشکرآمیز زمزمه کرد "ممنون... ممنونم که همیشه بلدی چطور حالمو بهتر کنی"
کای روی آرنجش بلند شد، کمی به این موجود دوست داشتنی خیره شد، و بعد روی شکم سهون خم شد "من ازت ممنونم که بهم این حس خوب رو دادی، که اجازه دادی دوباره زندگی کنم، که یه دلیل خوب برای لذت بردن از زندگی بهم دادی، ازت ممنونم که بهم یه خانواده دادی سهون، ممنونم" با تموم شدن جمله اش لبش رو روی شکم برآمده سهون گذاشت و بوسه قبل از خوابش رو روی گونه جونگهو گذاشت.
پشت سر سهون قرار گرفت و پسر شیری رنگ رو از پشت توی بغلش فشرد، با اینکه هر دو از صبح چیزی نخورده بودن میلی به انجام هیچ کاری که بخواد از هم دورشون کنه نداشتن، صدای خیلی ضعیفی که هر لحظه داشت ضعیفتر هم میشد به آرومی گفت "قول بده همیشه همینطوری پشتیبانم بمونی، همیشه باش تا...." مزمه سهون خیلی زود خاموش شد، خیلی کمتر از نیم ساعت از بیدار شدنش میگذشت ولی خیلی عجیب نبود که انقدر آروم و راحت بخواب بره، سهون دقیقا نمیدونست چیکار میخواد بکنه ولی از اینکه چه کارایی رو نخواهد کرد مطمئن بود، از بین بردن جونگهو و عشقش به کای یکی از اون اطمینانها بود.
سهونی که سه یون میشناخت پسری که از عشق فقط اسمش رو میشناخت خیلی وقت بود از بین رفته بود، این پسر قلبش رو به این شکارچی باخته بود و مطمئنا غیر ممکن بود که سه یون بتونه اونو ترغیب کنه برعلیه عشق زندگیش باشه، این سهون بدون حس نفس کای پشت گردنش حس خفگی بهش دست میداد، بدون شنیدن غرغرای کای بعد از هر دفعه حمامی که مجبورش میکرد بکنه نمیتونست یه روز رو شب بکنه، سهون بدون این مرد دووم نمیآورد و خودشم خوب اینو میدونست روزی که کای نباشه اونم نخواهد بود، اگر این زن ادعا میکرد سهیونه باید میفهمید عشق سهون چقدر به این مرد عمیقه، چقدر به این مرد وابسته اس و چقدر این رابطه براش مهمه.
YOU ARE READING
Healer I [Completed]
Fanfictionعنوان: Healer نویسنده: xee ژانر: تخیلی، ام پرگ تعداد قسمت: 69 زوج ها: کایهون، کایسو، چانبک، شیوهان، کریسهو تاریخ شروع: Jun 28, 2015 تاریخ پایان: Oct 15, 2016 توضیحات: چیکار میکردین اگه میفهمیدین مردین و تنها راه فرار از تبعید به جهنم برای شما امضای...