لبخند سهون با به یاد آوردن حمله کای محو شد دیشب به ظاهر خوابش برد ولی تمام شب رو به اون اسم فکر میکرد و هربار بیشتر و بیشتر توی قلبش یه احساس بد بوجود میامد یه حسی که دقیقا میدونست چیه یه حس تنفر عجیب از اینکه کای حتی اگه توی گذشته اشم بود ولی بازم کسی رو داشته که همچین تاثیری روش گذاشته، یه تاثیر که اینجوری بهمش ریخته دلش میخواست بدونه این ادم کیه که کای اینقد عاجزانه میخواد ببخشدش با وجود اون حس که میدونست یه حسادت قویه بازم چیزی نگفت دلش نمیخواست مسائل زندگیش رو برای هیچ کسی بگه با فشار انگشتای کشیده بک روی لپش از فکر بیرون امد و آخ بلندی گفت
"هیونگ چیکار میکنی؟"
"با تو ام میگم چی شد دیروز؟"
"چی باید میشد؟"
"باهاش خوابیدی؟"
"هیونگ؟!!!"
"کوفت، انگار حالا من نمیدونم اینا چه روابط آتشینی داشتن"
"هیونگ... خواهش میکنم" سهون کاملا داشت سرخ میشد
"اون بچه تو شکمت قشنگ شاهد حرف منه"
"خیلی خب، خیلی خب اره خوابیدیم"
"خب؟"
"خب چی؟"
"چطور بود؟"
"هیونگ دفعه اولم نبود که"
"یعنی هیچ فرقی نداشت؟"
"منظورت چیه؟"
"تغییر رفتارای کای کاملا واضحه، اینو حتی منم که بهش نزدیک نبودم میتونم ببینم، با این اوصاف میشه فهمید اون توی خودش خیلی تغییر ایجاد کرده حداقل داره سعیش رو میکنه پس قاعدتا باید توی تختم عوض شده باشه. نشده؟"
سهون سینه اش رو صاف کرد، واقعا نمیدونست چی بگه بر عکس بکهیون سهون توی این موارد اصلا آدم بازی نبود و نمیتونست اینقد راحت درباره این چیزا حرف بزنه، حتی فک کردن به اینکه بخواد همچین چیزی رو توضیح بده باعث میشد کمرش از عرق خیس بشه، شاید اگه سهونم به اندازه بک زندگی کرده بود و همه عمرش رو با یه مرد گذرونده بود اینجوری میشد
سهون از جاش بلند شد و نفس عمیق کشید "هیونگ من دلم آب میوه میخواد تو دلت نمیخواد؟"
"الان میخوای بپیچونی؟"
سهون لبخند محوی زد و با یه چشمک سمت آشپزخونه چرخید، بک وقتی دید نمیتونه از زیر زبون سهون چیزی بکشه بلند شد، هوفی کرد و پشت سر سهون رفت توی آشپزخونه، همیشه میدونست این بچه فرق داره، ادم محکم در عین حال شکننده ایه، مغروره ولی لطیفه این بچه ترکیبی از همه چیزای متضاد بود انگار دوتا شخصیت مختلف همزمان به بهترین نحو توی بدنش ترکیب شده باشن
وقتی توی آشپزخونه رسید دید سهون تا کمر توی یکی از کابینتاست و داره یه چیزی میکشه بیرون، سعی کرد بیصدا بمونه تا سهون رو نترسونه و سهون یه دفعه سرش رو نکوبه به سقف ولی با صدای سهون فهمید اون میدونه اینجاس
"هیونگ، دیشب با سوهو هیونگ حرف میزدم" صدای سهون توی کابینتای فلزی و قدیمی خونه میپیچید و صداش رو بمتر میکرد
بک روی یکی از صندلی ها نشست و به سهون که بلاخره اون چیزی که میخواست رو پیدا کرده بود نگاه کرد "خب؟"
سهون بلند شد توی دستش یه آبمیوه گیری خیلی قدیمی بود که شاید سنش از خوده سهون بیشتر بود "هیچی گفت کریس تونسته یکی رو پیدا کنه از من سونو بگیره"
بک سریع سرجاش جابجا شد و انگار موضوع مورد علاقه اش روی میز باشه "کی باید بری؟ منم میاما"
"خخخخ فردا شب ساعت 11 شب ولی نمیدونم تا کی طول بکشه، نیاز نیست زحمت بکشی کارم تموم شد بهت زنگ میزنم"
"سهون با من بحث نکن اگه تو یه دنده ای من از تو لجبازم" لحن بک اینقد قاطع بود که سهون نتونست چیزی بگه شونه اش رو آروم بالا انداخت
"هرجور دوست داری ولی دیر وقت میشه ها"
"سهون من میام"
"اوکی"
توجه بک به سهون جلب شد که داشت سعی میکرد سر دربیاره ببینه این آبمیوه گیری چطور کار میکنه و خنده اش گرفت چون این آبمیوه گیری خیلی قدیمی بود و بک به سختی یادش میومد آخرین بار کی یکی از اونا دیده
"این تراکتور چیه؟ از کجا اوردی؟"
"توی وسایل کای بود نمیدونم ماله کیه؟ خیلی قدیمیه ولی چون چیزه دیگه ای نداشت همینو تمیز کردم نگه داشتم"
"این ماله زمان مامان بزرگته فک کنم!! منم یکی از اینا داشتم وایسا"
بک بعد از کلی ور رفتن با آبمیوه گیری قدیمی یادش امد آبمیوه گیری چطور کار میکنه ولی آبمیوه گیری یه مشکلی داشت که هی خاموش میشد
"سهون بهش دست نزن فک کنم سیماش قاطی داره خطرناکه برو این زیبای خفته ات رو بگو بیاد یه نگاهی بهش بندازه"
"باشه"
سهون بلند شد و بی توجه به سرمای پاییزی هوا با همون تی شرت شلوارکش از در آشپزخونه رفت بیرون و دوید سمت تعمیرگاه.
کای داشت با یه مرد جوون درباره یه چیزی حرف میزد که متوجه نگاه ثابت پسر روی چیزی پشت سرش شد وقتی برگشت دید سهون چند قدم عقب تر وایساده، سرش پایینه و داره پابهپا میکنه مثل اینکه سردشه و منتظره، با دیدن موهای سهون که زیر نور خورشید میدرخشید و اون پوست فوق العاده سفیدش دلش لرزید اینروزا هربار سهون رو میدید سهون به نظرش جذابتر میومد شایدم واقعا سهون داشت روز به روز جذاب تر میشد با گونه هایی که دیگه رنگ پریده نبودن، چشمایی که بیروح به یه نقطه نامعلوم خیره نمیشد، لبخندای گاه و بیگاهش ولی بعد یاده چشمای مرد افتاد که خیلی خاص روی سهون ثابت مونده بود
کای سینه اش رو صاف کرد ولی پسر حتی یه اینچم چشماش رو تکون نداد برای همین رو به سهون کرد تا هرچه زودتر سهون رو برگردونه توی خونه "سهون چیزی لازم داری؟"
حواس کای همونقدر که به سهون بود به مردی که کنارش ایستاده بود هم بود و متوجه شد حالت چهره مرد با شنیدن اسم سهون از قبل هم عجیب تر شد
سهون سرش رو بالا آورد خواست حرفش رو به کای بزنه "خواستم بگم..."سهون حرفش رو خورد چون اونم متوجه نگاه پسر جوون روی خودش شد پسری که اونجا ایستاده بود بیشتر از 20 سال نداشت موهاش رو نخودی رنگ زده بود و با چشمای درشتش به سهون خیره بود سهون حس خوبی نداشت "اوممم هیچی فک کنم سرت شلوغه کارت تموم شد میشه بیای داخل؟" سهون خیلی تند تند حرفش رو زد اصلا نمیخواست اونجا بمونه خواست رو پاشنه پاش برگرده که با صدای مرد جوون سر جاش میخکوب شد
"هیونگ؟ سهون هیونگ؟"
توی دل سهون یه چیزی فرو ریخت نمیدونست چرا ولی خیلی ترسید رنگ از رخش پرید ولی هیچی نگفت فقط به مرد جوونه روبروش و بعد به کای که اونم انگار ترسیده بود نگاه کرد
"خودتی هیونگ؟"
کای میدونست این بدترین اتفاقیه که ممکنه توی زندگی یه هیلر بیوفته، قانون اول برای یه هیلر این بود که حق نداشتن هیچگونه ارتباطی با بازمانده هاشون برقرار کنن این کار جز خط قرمزای اصلی آرک بود
کای نفهمید چطوری ولی خیلی سریع خودش رو به سهون رسوند و ناخودآگاه دستش رو دور کمر سهون حلقه کرد "بیرون سرده چرا اینجا ایستادی؟ ایشون حتما تو رو اشتباه گرفتن"
سهون به خودش امد سریع خودش رو جمع کرد و یه لبخند کج و کوله زد حس میکرد این پسر رو میشناسه و از لحن پسر هم میشد فهمید اونو اشتباه نگرفته و این سهون رو میترسوند با صدایی که سعی میکرد بی تفاوت به نظر بیاد و نلرزه گفت "اره احتمالا، چون منم نمیشناسمشون" رو به پسر کرد و گفت "فک نمیکنم تا حالا همدیگه رو دیده باشیم پس با اجازتون" و سمت خونه برگشت که پسر اینبار بلندتر صدا زد
"هیونگ؟ منم هیمچان! هیونگ؟"
اسم هیمچان توی سر سهون زنگ میزد این مرد جوون قد بلند با اون موهای روشن پسر عموی خودش بود. آخرین باری که دیده بودش بیشتر از 10 سال نداشت ولی حالا یه مرد جوون خوش تیپ شده بود
سهون میخواست برگرده هیمچان رو تو بغلش بگیره و محکم نگهش داره و بگه دلش براش تنگ شده مثل بچگیهاش بزنه تو سرش و بگه اینقد با اون صدای خورسکیت داد نزن ولی یه قدرتی ورای خواست سهون اون رو سمت خونه میکشید
سهون نفهمید چطور در رو باز کرد و خودش رو از در پرت کرد داخل، رنگش پریده بود، نفسش بریده بریده شده بود حتی نمیدونست چرا اینقد ترسیده و این یه واکنش طبیعی بود که بدنش به اون موقعیت خطرناک توش نشون داده بود
بک سریع از روی صندلی بلند شد و سهون رو که پشت در روی زمین نشسته بود بلند کرد، مرتب از سهون میپرسید که چی شده ولی سهون هیچ جوابی نمیداد
"د میگم چی شده؟"
"هیونگ!!" سهون بقض کرده بود دلش میخواست گریه کنه با دیدن هیمچان همه چیزایی که توی این چند ماه توی پایین ترین نقطه مغزش حبس کرده بود تا بهشون فک نکنه به ذهنش هجوم اوردن.
مادرش که سهون همه زندگیش بود و الان سهون حتی نمیدونست توی چه وضعیتیه، پدرش که تکیهگاه سهون بود و سهون حتی یه بارم سعی نکرده بود ازش خبر بگیره، خواهرش که سالها بود از دست داده بود و حتی هیمچان شرترین پسر بچه ای که به عمرش دیده بود ولی در عین حال وفادارترین آدم زندگی سهون که هیچ وقت پشتش رو خالی نکرد حتی وقتی سهون توی افسردگی از دست رفتن خواهرش مونده بود و داشت با زندگی خودش و خیلی های دیگه بازی میکرد همیشه پیش سهون مونده بود بدونه اینکه سهون ازش بخواد همیشه خرابکاری های سهون رو گردن میگرفت پسر بچه ای که خیلی بزرگتر از سنش میفهمید.
بکهیون نمیدونست چی شده ولی سهون رو از اشپزخونه برد توی نشیمن و سعی کرد آرومش کنه
"معلوم هس تو زندگی شما چه خبره چرا یه روز بی دردسر ندارین؟!"
سهون فقط سکوت کرد تمام فکرش بیرون خونه پیش دوتا پسری بود که داشتن باهم دیگه بحث میکردن
کای نمیدونست این پسر کیه ولی هرکی بود سهون رو میشناخت و این اصلا خوب نبود سمت پسر برگشت سعی کرد خودش رو بیتفاوت نشون بده
"داشتم میگفتم من نمیتونم تو این پروژه نمیدونم چی بهت کمک کنم پسر جون به اندازه کافی سرم شلوغ هست وقت واسه پروژه یه بچه دبیرستانی ندارم" کای متوجه شد نگاه پسر کاملا روی خونه ثابت مونده دستش رو جلو صورت پسر آورد و بشکنی زد "اوی با توام" پسر یهو به خودش امد و با شکی که هنوز توی چشماش بود به کای خیره موند
"چی...زی گفت...ین؟"
"گفتم نمیتونی اینجا باشی حالا هم برو"
پسر با گیجی مثل اینکه ندونه معنی حرفای کای چیه بجای در خروجی سمت در خونه رفت ولی کای از پشت گرفتش "معلومه چه غلطی میکنی؟ اونجا خونه منه در از اونوره"
"اون هیونگه من بود مگه نه؟ سهون هیونگ بود مگه نه؟"
"من نمیدونم درباره چی حرف میزنی"
"اون پسر مو نقره ای... اسمش سهونه مگه نه"
کای ته دلش هرچی فوش بلد بود اول به خودش که با به زبون اوردن اسم سهون بدترین کار رو کرده بعدم به پسر که اینقد فضول بود داد. برای همین از نوجوونا خوشش نمیامد وقتی به یه چیزی پیله میکردن ول کنش نبودن دقیقا مثل خودش، مثل کیونگسو یا مثله سهون.
"ببین من نمیدونم درباره چی حرف میزنی، الانم بهتره تا کفرم در نیومده خودت بری بیرون"
پسر به در خیره موند ولی از جدیت و تن صدای کای کاملا میتونست بفهمه که شوخی نمیکنه، اون لحن ترسناکش ته دلشو خالی کرد برای همین یکم خودش رو عقب کشید
"فقط به یه سوالم جواب بدین بعد میرم"
"اگه درباره دوست پسرمه بهتره هیچی نپرسی" حتی خوده کای نمیدونست این لغت رو از کجا آورده، اون هیچ وقت توی کله عمرش فک نمیکرد یه روز کسی رو اینجوری صدا کنه، همیشه ته قلبش یه همچین چیزی میخواست ولی هیچوقت جرات اینو نداشت که بخواد با کسی باشه ولی انگار حالا بدون اینکه خودش بفهمه مغزش این جایگاه رو به سهون داده بود
"دوست پسر؟ یعنی اون گیه؟" کای حرفی نزد و فقط با کلافگی به پسر نگاه کرد
"اون نمیتونه هیونگه من باشه هیونگه من از گیا بدش میومد" کای دیگه داشت کفری میشد میخواست سریعتر بره داخل پیش سهون و این بچه داشت پرچونگی میکرد
"دوست پسرتون هم سنای من میزد ولی هیونگ از من بزرگتر بود" پسر انگار داشت تیکه های یه پازل رو کنار هم میزاشت تا به یه نتیجه درست برسه که مغزش درکش کنه
کای هوفی کرد دستش رو روی دوش هیمچان گذاشت و اونو سمت در چرخوند و کمی هلش داد تا به سمت در بره و با بی تفاوتی گفت "اون 18 سالشه فک کنم گفتی 18 سالته"
کای بلاخره تونست هیمچان رو سمت در خروجی ببره بفرستتش بیرون "ببین پسر جون اینجا کاری برایتو نیست کسی هم که میگی من نمیشناسم پس بهتره برگردی خونه و وقت من رو هدر ندی"
کای منتظر نمود که هیمچان حرفاش رو هضم کنه در گاراژ رو بست و سمت خونه راه افتاد همین که از در رفت داخل نفس عمیقی کشید نمیخواست خودش رو مضطرب نشون بده و با این کار حال سهون رو بدتر بکنه
وقتی بلاخره بک و سهون رو توی نشیمن پیدا کرد مستقیم سمت سهون رفت و کنارش نشست نمیدونست باید چیکار بکنه تاحالا هیچ وقت توی همچین موقعیتی گیر نکرده بود هم نگران کسی باشه، هم بدونه طرف چه دردی میکشه و هم نتونه کمکی بهش بکنه
"سهون خوبی؟"
سهون بقضش رو به سختی قورت داد خوب میدونست زندگی اون الان فقط کایی بود، میدونست که اگه بخوادم نمیتونه به زندگی قبلیش برگرده پس نمیخواست چیزی که الان داشت رو خراب کنه به سختی تلخندی زد
"میشناختیش؟"
سهون سری تکون داد و با صدایی که بقضش توش مشخص بود آروم گفت "پسر عموم بود"
بک که تازه داشت میفهمید موضوع چیه به کای نگاه کرد تا به کای بفهمونه بیشتر توضیح بده کای هوفی کرد "رفت ولی مطمئنم برمیگرده"
بک روی زمین نشست اعصابش خورد شده بود "یعنی یه روز درست نباید داشته باشیم"
کای نگاه تمسخرآمیزی به بک کرد و سری تکون داد
"چته؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟" کای حرفی نزد سمت سهون برگشت از حالت نگاه سهون میشد فهمید مشتاق دیدن دوباره اون پسره حتی اگه خیلی خطرناک باشه تو همین چندماه فهمیده بود سهون وقتی نگاهش رو میدزده یعنی نمیخواد کسی از چشماش بخونه چی تو سرشه چون سهون خوب میدونست چشماش خیلی راحت اونو لو میدن
چشمایی که برعکس صورت سرد و یخی سهون حتی توی این چندماه توشون گرمی و معصومیت خاصی موج میزد یه نگاه خاص یه نگاه آشنا
کای مطمئن بود این نگاه رو میشناسه از روز اول امدن سهون میدونست این نگاه رو میشناسه ولی حالا این فقط یه حس نبود با اتفاق دیشب این نگاه رو دقیق یادش بود این همون نگاه بود، همون چشمایی که با شوق بهش نگاه میکرد ولی هر بار کای میخواست توی اون چشما نگاه کنه اون نگاه ازش دزدیده میشد مثل کسی که میترسه از عمق نگاهش چیزی فهمیده بشه درست مثل سونگ مینی که از دیشب بارها توی ذهنش نگاهش رو، صداش رو، اون حسش رو مرور کرده بود و هربار اون نگاه و اون صدا براش آشناتر به نظر میرسید این چشمای همون پسر بچه ای بود که با اون اشتیاق صداش میکرد اینا چشمای سونگ مین بود
کای ناخوداگاه روش رو برگردوند انگار از اون نگاه میترسید، چراش رو نمیدونست، نمیدونست این سونگ مین کیه و یا چرا هر لحظه نگاهش به یادش میاد توی دلش آشوب به پا میشه ولی حالا مطمئن بود این نگاه همون نگاهه این آدم همون آدمه سهون همون آدمه.
با صدایی که میلرزید و نگاهی که کاملا به طرف مخالف سهون نگاه میکرد گفت "اگ..اگه چیز...ی نمیخوای من برم" لرزش صدای کای اینقد واضح بود که حتی بک متوجهش شد و با تعجب به کای نگاه کرد
سهون سریع سمت کای برگشت خواست دست کای رو بگیره ولی کای بلافاصله دستش رو کشید و از روی مبل بلند شد از لحظه به یاد اوردن همون ذره از خاطراتش از این بچه میترسید، ولی حسش وحشت نبود یه ترس خاص یه ترس که نمیدونست چرا ازش لذت میبره.
"کای؟ خوبی؟"
کای مثل کسی که برای چندلحظه کنترلش دست خودش نبوده و حالا دوباره کنترل رو دست گرفته به خودش امد، از رفتارش ناراحت شد به سختی لبخندی زد "راستی چی میخواستی؟"
بک دقیقا متوجه تغییر حالتای هردو نفر اونا بود، یه چیزی توی اونا بود که با عقل جور در نمیامد، باید این جو رو عوض میکرد برای همین از جاش بلند شد و دستش رو به کمرش زد
"امد بهت بگه اون عتیقه ای که اسمش رو گذاشتی آبمیوه گیری کار نمیکنه یا درستش کن یا یه نو بخر" بعد مثل اینکه چیزی یادش امده باشه سریع دستش رفت سمت جیب پشتی شلوارش و کیف پول کای رو بیرون اورد "ممنون صبحونه خوشمزه ای بود، چانیولم استایل جدیدم رو دوست داشت برا اونم ممنون"
کای که انگار تازه متوجه تغییر فاحش قیافه بک شده باشه اول مثل عقب افتاده ها به بک و بعد به کیف پولش نگاه کرد ولی بعد کیف رو از دست بک قاپ زد و توش رو نگاه کرد
چندبار پلک زد تا درک درستی از چیزی که میبینه داشته باشه "اونهمه پول تو این بود چیکارش کردی؟"
"خرج! مگه نداده بودی خرج کنیم؟ من جای همه خرج کردم"
"توی یه روز اونهمه پول خرج کردی؟ نکنه خوردیشون"
"اووووه یجوری میگه اونهمه سهون فک کنه چقد بوده ها!!"
کای مثل برق گرفته ها به بک نگاه میکرد بک زد زیرخنده و از جیب پشتش یه دسته پول درآورد "بیا بابا اسکروچ با پول خودم خوشکل کردم نمیری یه وقت"
کای سریع پول رو از بک گرفت و از جاش بلند شد "دیگه با من از این شوخی های خرکی نکن" بعدم سمت آشپزخونه رفت "آب میوه گیری هم درست میکنم تو حواست به سهون باشه"
بک لبخند مسخره ای زد که بیشتر شبیه فحش بود تا لبخند و بعد کنار سهون که تمام مدت انگار داشت یه نمایش نگاه میکرد نشست
"تو چطو با این زندگی میکنی؟ آب از دستش نمیچکه"
"زندگی خرج داره هیونگ"
"بله بله!!! اگه چانیول مجبورم نکرده بود پول خریدامو خودش بده و واقعا از کیفش برداشته بودم، فک کنم سکته میکرد"
سهون لبخند سبکی زد ولی دوباره توی فکر فرو رفت فکر اینکه ممکنه دوباره بتونه یه روزی شده اتفاقی بازم خانواده اش رو ببینه!
YOU ARE READING
Healer I [Completed]
Fanfictionعنوان: Healer نویسنده: xee ژانر: تخیلی، ام پرگ تعداد قسمت: 69 زوج ها: کایهون، کایسو، چانبک، شیوهان، کریسهو تاریخ شروع: Jun 28, 2015 تاریخ پایان: Oct 15, 2016 توضیحات: چیکار میکردین اگه میفهمیدین مردین و تنها راه فرار از تبعید به جهنم برای شما امضای...