45.KrisHo Special-Our Destiny

1.1K 164 1
                                    

هیچ وقت فکر نمیکردم از قشنگ‌ترین تصمیم زندگیم یه روزی اینقد پشیمون شم اونم بخاطر کسی که بخاطر باورای خانوده ام از خودم حقیرتر میدونستم. از روزی که چشمام رو توی آرکیدیا باز کردم این باور توی ذهن من کاشته شد که از همه موجودات دنیا برترم.
"تو یه محافظی. این یعنی از همه موجودات پاک تری و بالاتری هیچ وقت اجازه نده کسی بخواد آلوده ات کنه" این حرفی بود که مادرم همیشه بهم میزد
من یه محافظ بودم اونم نه یه محافظ معمولی، برخلاف تصور خیلیا محافظا دو نژاد دارن، نژاد من که نژاد برتر هستن کسایی که خون خالص دارن پدر و مادرشون هردو محافظن و نژاد دیگه که از رابطه بین یک هیلر و شکارچی بوجود میان.
اگه بخوام مقایسه کنم ما مثه اعضای یه کلونی مورچه هستیم خون خالصا نگهبانای کلونی هستن کسایی که وظایف اصلی رو بعهده دارن و نژاد دیگه امون کارگرا هستن کسایی که همه کارای سخت رو میکنن اونا هیچ وقت حتی شانس اینکه بخوان جز اعضای شورا شن رو ندارن ولی ما همیشه این شانس برامون هست که انتخاب بشیم و البته بین نژاد منم باز رده بندی وجود داره کسایی که اصیل زاده هستن و هیچ خونه مخلوطی توی کله شجره نامه اشون وجود ندارن. ما همیشه شانسای برتر عضویت انجمن هستیم
بر عکس هم نژادام که همیشه با غرور توی آرک راه میرفتن و با همه حتی بقیه محافظا که خون خالص نیستن مثل گوسفند رفتار میکردن تفریح من تماشای آدما بود، کاری که مخصوص مراقباس.
انسان‌ها همیشه برام جالب بودن، موجودای ضعیفی که تا وقتی چیزی به اسم امید داشته باشن عقب نمیکشن، برای باورشون میجنگن و حتی کشته میشن این خیلی برام جالب بود
روزی که تصمیمم رو گرفتم، به ساختمون مجمع رفتم و بیانش کردم همه بجز اون بهم گفتن دیوونه شدم، گفتن منم مثه بقیه که از موقعیتشون گذشتن فاسد شدم
خوب اون روز رو یادمه توی جایگاه ایستاده بودم، دستام یخ کرده بود پدرم که از اعضای ارشد مجمع بود و من رو برای جانشینی خودش تربیت کرده بود با همه اعضای دیگه و البته شیومین روبروم نشسته بودن، بقیه افراد آرکم پشت سرم نشسته بودن، درست مثل یه دادگاه علنی و منتظر بودن ببینن اعلام عمومی که من براش درخواست جلسه داده بودم چیه؟
نفس عمیقی کشید و دستم رو مشت کردم "من امروز میخوام درخواستم رو مجمع تسلیم کنم برای همین، درخواست جلسه عمومی دادم" تنها راهی که میتونستم جلو مخفی نگه داشته شدن درخواستم توسط پدرم و اعضای مجمع بگیرم همین عمومی بودن جلسه بود
پدرم با بی‌‌تفاوتی گفت "سوهو لطفا درخواستت رو ارائه بده"
"من امروز امدم از مجمع درخواست کنم با... با..." به سختی آب دهنم رو قورت دادم "با تصمیمم برای هبوط موافقت کنین"
زمزمه های توی سالن رو میتونستم خیلی خوب بشنوم همه متعجب شده بودن که سوهو، پسر یکی از پر افتخارترین محافظای آرک درخواست هبوط داره! ولی تنها چیزی که میتونستم ببینم پدرم بود، هیچ وقت نگاه پدرم یادم نمیره، مثل کسی که توی سرمای زمستون روش آب یخ ریخته باشن چشماش گرد شد، اینکه تنها پسرش درخواست انسان شدن داشته باشه براش قابل باور نبود، همیشه از محافظایی که این درخواست رو داشتن متنفر بود چون از نظر اون هبوط یک تنبیه بود اونم برای محافظای بی کفایت و کسی که این درخواست رو داشت حتما فاسد شده بود
پدرم با خشم مشتش رو روی میز کوبید، میشد فهمید خیلی خیلی عصبانیه " معلوم چه غلطی میکنی" اینقد عصبانی بود که کنترلی روی خودش نداشت ولی شیومین دستش رو بالا اورد به پدرم فهموند اروم باشه و رو به من کرد
"سوهو میدونی معنی درخواستت چیه؟"
با قاطعیت گفتم "بله"
پدرم که با عصبانیت نفس میکشید میشد، سفید شدن مردمک چشماش که نشانه عصبانیتش بود رو دید گفت "اون زده به سرش"
شیومین با آرامش بهم نگاه کرد "من یه بار برای اطمینان برات توضیح میدم"
سرم رو به نشونه موافقت تکون دادم و شیومین ادامه داد "این تصمیمت یعنی میخوای به جرگه ادما ملحق بشی و این یعنی از روز هبوطت هرکار خطایی بکنی مثل یک انسان ثبت میشه و باید تاوانش رو پس بدی پس هیچ راه برگشتی وجود نداره"
"میدونم"
"میدونی برای هبوط باید چیکار بکنی؟"
"بله"
پدرم یه دفعه از جاش بلند شد و خواست از پشت میز بیرون بیاد، معلوم بود زده به سرش دیگه اون مرد به ظاهر منطقی نیست، خیلی خیلی ترسناک شده بود. پدرم همیشه باور داشت آدما موجودات ضعیف و کثیفی هستن و میدونستم از صمیمه قلب حاضره منو با دستای خودش بکشه تا همچین ننگی توی خانواده اش نباشه
وقتی خواست از پشت میز بیرون بیاد، با حالتی که داشت میدونستم میخواد بهم حمله کنه توی دلم خالی شد، خیلی ترسیدم ولی یه چیزی نذاشت عقب بکشم یه شجاعت احمقانه که میگفت بهتره بمیری تا پا پس بکشی الان که بهش فکر میکنم خنده ام میگیره که چقدر توی اون لحظه اعتماد به نفس بی مورد پیدا کرده بودم
قبل از اینکه بتونه قدمی برداره شیومین به دو نفر از نگهبانا اشاره کرد تا پدرم رو بگیرن و نذارن بهم آسیب بزنه، نگهبانا پدرم رو برگردوندن روی صندلیش. توی سالن یه سکوت وحشتناک حاکم شده بود، انگار همه مثل من از پدرم وحشت کرده بودن و از ترس سرجاشون مونده بودن.
شیومین به عنوان وارث اصلی قدرت آرکیدیا و تنها کسی که میتونست حتی روی حرف مجمع حرف بزنه رو به من برگشت و یه لبخند محو زد، خوشحال بودم که حداقل کسی که وارث آرکه برای همه موجودات به یه اندازه احترام قائله.
شیومین رو به پدرم کرد با لحن خیلی آرومی گفت "ما وحشی‌های بی منطق نیستیم اینو که فراموش نکردین! این تصمیم سوهوه و ما باید بهش احترام بذاریم"
پدرم که حالا به زور خودش رو نگه داشته بود تا دوباره بهم حمله نکنه با تنفر بهم نگاه کرد از بین دندوناش گفت "اگر بهم 1 ساعت وقت بدین نظرش رو عوض میکنم"
"همه ما میدونیم بعد از این 1 ساعت یا سوهو اصلا زنده نیست یا اگه زنده باشه بر خلاف میلش درخواستش رو پس میگیره حداقل با رفتار فعلی شما" وقتی یکی از هم رتبه های پدرم اینو گفت منم به اندازه بقیه تعجب کردم فکر میکردم همه اعضای مجمع مثل پدرم آدما رو موجودات پست میدونن و از تصمیم من متنفر خواهند شد ولی یکی از اونا از من طرفداری کرد و رو به من برگشت
"از تصمیمت مطمئنی پسرم؟"
"من سال‌هاست که دارم بهش فکر میکنم و ازش مطمئنم"
"خوبه چون قوانین سفت و سختی برای این موضوع وجود داره" چیزی نگفتم میدونستم منظورش چیه، نه تنها موردی که شیومین گفته بود بلکه تنبیه من بخاطر هبوط.
من باید به مدت زمانی که آرک میگفت به عنوان یه موجود پایین رتبه به اسم همسفر کار میکردم، موجودی که تقریبا هیچ قدرتی نداشت و به شدت آسیب پذیر بود، موجودی که نیمه انسان بود، تا هم زندگی به عنوان انسان رو یاد بگیرم و هم تنبیه بشم.
سرم رو پایین انداختم و منتظر شدم تا یکی چیزی بگه و فقط وقتی صدای دست کسی به گوشم رسید سرم رو بالا آوردم، شیومین 3 بار دستش رو بهم زد و این نشونه این بود که جلسه از حالت علنی خارج شده و همه باید برن جز من و مجمع.
مثل اینکه همه میخواستن هرچه زودتر از اون جو دور شن چون در کمتر از 3 دقیقه کله اون سالن بزرگ خالی شد و سکوت سنگینی حاکم شد.
شیومین رو به مجمع کرد و حرفاش رو خیلی صریح زد "حالا که سوهو تصمیمش رو گرفته و همه امونم میدونیم که نمیخواد ازش برگرده در حالی که نتیجه اش رو میدونه فک کنم بهتر باشه هرچه سریع‌تر این موضوع رو جمع بندی کنیم و وقت هیچ طرف رو بیشتر طلف نکنیم" پدرم انگار شکه شده باشه برگشت و با ناباوری به شیومین نگاه کرد، فکر نمیکرد مجمع بخواد اینقد زود تصمیم بگیره و مطمئن بود وقت داره تا منو راضی یا بهتر بگم مجبور به پس گرفتن درخواستم بکنه
پدرم با خشم دهنش رو باز کرد ولی شیومین دستش رو به نشونه سکوت بالا آورد و ادامه داد "همه ما نظر شما رو درباره انسان‌ها میدونیم و میدونیم این موضوع چقدر براتون سخته ولی سوهو حق انتخاب داره و مطمئنا به سنی هم رسیده که بتونه تشخیص بده چی میخواد"
"ولی..."
"مشاور کیم... شیومین حرفش رو واضح زد، پس بهتره کوتاه بیاید، شما که نمیخواید روی تصمیم مجمع و وارث حرفی بزنید"
تغییر حالت پدرم وقتی این حرف رو از دوست قدیمی خودش شنید خیلی مشهود بود، حتی خوده منم شکه شده بودم که همه چیز اینقد داشت سریع پیش میرفت، بخاطرش خوشحال بودم ولی فکر نمیکردم همه چیز اینقد سریع اتفاق بیوفته، هیچ وقت نفهمیدم چرا حتی مجمع، اینقد راحت با درخواست من موافقت کرد انگار همه اونا منتظر بودن تا من درخواستم رو بدم، انگار همه میدونستن و این فقط پدرم بود که توی اون جلسه باخبر شد
تصمیمات خیلی سریع گرفته شد و تصمیم بر این شد مدت زمان همسفری من حداقل میزان ممکن باشه چون من از اصیل‌ترن خانواده های بودم و همین یه امتیاز بود.
222 سال این زمان توی اون لحظه خیلی خیلی برام کم به نظر میومد، اخه 222 سال؟ همش همین؟ نمیدونستم که هر روزش برام میشه یه شکنجه، هر شبش با این آرزو میخوابم که بتونم اون شب رو راحت استراحت کنم؟ خیلی چیزا رو تا تجربه نکنی نمیفهمی، من هیچ درکی از خستگی، گرسنگی، تشنگی، کلافگی و البته درد نداشتم، هیچوقت تجربه اشون نکرده بودم که بخوام بدونم همینا به راحتی میتونه هر روز این 222 سال رو برام جهنم بکنه
وقتی اسم درد میاد خیلیا یاده خون میوفتن ولی من یاد اشک میوفتم بیشتر دردیکه توی این مدت تحمل کردم بخاطر زخمای بدنم نبود بخاطر احساسم بود، احساسی که روز به روز واقعی تر شد و حالا که 121 سال از اون روز میگذره کاملا شکل گرفته، احساسی که خیلی دیر درک کردم چیه، چیزی که ادما بهش میگن عشق.
روزی که از در تالار اصلی بیرون امدم تا به خوابگاهی برم که مجمع تا زمان هبوط بهم داده بود فقط یک نفر بهم تبریک گفت، فقط یک نفر جز خودم بخاطر قبول شدن درخواستم خوشحال بود، برای من خوشحال بود، یه محافظ به اسم کریس، کسی که هیچ وقت حتی باهاش حرفم نزده بودم چون از نژاد دیگه ای بود، از یه پدر شکارچی و البته مرد هیلر متولد شده بود.
تنها چیزی که درباره اش میدونستم این بود که خیلی قویه و توی آرک خیلی‌ها قبولش داشتن ولی هیچ وقت حتی به خودم زحمت شناختنشم ندادم، شاید اگه قبل از گرفتن اون تصمیم میشناختمش هرگز این تصمیم رو نمیگرفتم.
میدونم هرکسی حاله امروز منو ببینه باور میکنه که من بخاطر این پشیمونم که تنبیهم سخته یا اینکه فک میکنن انسان‌ها ارزشش رو ندارن ولی تنها دلیل من بخاطر تردید توی تصمیمم اینه که بخاطر اون تصمیم نمیتونم عشقم رو داشته باشم
اوایل خیلی خوشحال بودم که تونستم بلاخره به چیزی که میخوام برسم، تا اینکه به معنای واقعی تنهایی، چیزی که آدما ازش وحشت داشتن پی بردم و این حس بیشترم میشد وقتی که فرصت رفتن به آرک برام بوجود می آمد ولی کسی اونجا منتظرم نبود
پدرم مطمئن شده بود که کسی منو نخواد، که حتی مادرم منو طرد کنه، خوب یادمه وقتی خواهرمو دیدم اون مثل اینکه از کنار یه سطل زباله رد میشه راهش رو کج کرد تا حتی از نزدیک منم رد نشه، بغضی که توی گلومو گرفت هیچ وقت فراموش نکردم ولی گرمای اون دستی که روی شونه ام قرار گرفتم یادم نمیره
هنوز 20 سال نبود که از آرک رفته بودم و حالا بخاطر مراسم صده تونسته بودم برگردم، تنها مراسمی که حتی ما همسفرا اجازه شرکت توش رو داشتیم یه چیزی مثل سالگرد که ادما میگیرن هر 100 سال یه بار به مناسبت به تخت نشستن وارث آرک برگذار میشد و من خیلی خوشحال بودم که میتونم خانواده ام رو ببینم
اون برخورد خواهرم بهم فهموند برای اونا دیگه وجود ندارم یه موجود پست و حقیرم، از امدنم پشیمون شدم میخواستم برگردم به خونه کوچیک خودم و گوشه اتاق مثل خیلی شبای دیگه که بخاطر دلتنگی برای اونا نشسته بودم و توی تاریکی به هیچی زل زده بودم اینقد به دیوار نگاه کنم تا از خستگی بیهوش شم
روم رو برگدوندم تا برم سمت دروازه که یه دست روی شونه ام قرار گرفت وقتی برگشتم همون چهره آشنا رو دیدم همون پسری که 20 سال پیش پشت در تالار منتظر ایستاده بود و تا بیرون امدم دستش رو سمتم دراز کرد و به گرمی بهم تبریک گفت، کریس بود.
اول بی‌تفاوت نگاهش کردم ولی وقتی شروع کرد به حرف زدن انگار دنیام زیر و رو شد، زنگ صداش توی سرمه، هنوزم خوب یادمه لحن صادقانه صداش چطور دلمو لرزوند
"فک نمیکردم بیاین... کار خوبی کردین که امدین" باهام مثه یه اشراف زاده حرف میزد جوری که توی این 20 سال هیچکسی باهام حرف نزده بود، میدونستم محافظ خیلی معروف و قویه و روز به روز داره جایگاهش رو بیشتر تثبیت میکنه خبر موفقیتاش توی دستگیری رانده شده ها همه جا پخش شده بود ولی اینقد صادقانه حرف میزد که حتی اون غرور خاص توی صداش به چشمم نمی‌امد
ناخواسته لبخند خیلی محوی زدم و به ادامه حرفش گوش کردم "فک نمیکنم 20 سال زمان زیادی باشه که راه معبد بزرگ رو فراموش کرده باشین" و با دستش به جهتی که جشن برپا میشد اشاره کرد "معبد هنوزم سر جای قبلیشه"
به سختی لبخند زدم میدونستم کسی منو اونجا نمیخواد ولی میخواستم بمونم حداقل بعد از حرفای اون میخواستم بمونم از حرفاش این حس بهم دست میداد که حتی اگه خانواده ام منو نمیخوان یکی هست که بخواد من بمونم، شاید به خودم تلقین کردم تا کمتر حس کنم که تنهام
ولی هنوزم دو دل بودم که باید بمونم یا نه شایدم دو دل بودم که اصلا براش مهم هست یا فقط میخواد با این حرفش بهم بفهمونه 20 سالی هست که خارج از آرکم و یه زندگی پست دارم. دلمو به دریا زدم و آروم گفتم "فک نمی‌کنم توی این جشن جایی برای امثال من باشه، حالا میدونم چرا همسفرا توی این مراسم شرکت نمیکنن حتی با اینکه اجازه اشو دارن جایگاهی اینجا ندارن"
خیلی خونسرد سرش رو تکون آرومی داد و گفت "هرجور مایلید" همین حرف باعث شد قلبم یخ کنه شاید واقعا امید الکی به خودم داده بودم ولی وقتی حرفش رو ادامه داد چشمام برق زد "ولی اونا شاید به مراسم نمیان چون اینجا کسی منتظرشون نیست" به دهنش خیره موندم، میدونستم که میدونه پدرم منو طرد کرده و اونم انگار میدونست چی توی سر منه دقیقا چیزی رو گفت که تمام دنیامو عوض کرد "اینجا حداقل یه نفر منتظر شما هست"
چشمم رو از دهنش گرفت و مستقیم تو چشماش زل زدم، احمق نبودم که نفهمم چی میگه ولی ساده لوحم نبودم که بخوام اینقد سریع باورش کنم، به سختی آب کمی که توی دهنم بود رو قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم فقط چند لحظه طول کشید که تصمیم بگیرم، یه تصمیم ساده ولی خالص 'حتی اگه مسخره امم کرده باشه دلم برای یه جشن خوب تنگ شده پس چرا باید خودمو ازش محروم کنم' نیشخندی زدم و با همون لحن خودش که با کلمات بازی کرده بود تا نخواد رک حرف بزنه گفتم "فکر نکنم یه شام خوب رو از دست بدم حتی اگه کسی که منو اینجا میخواد حاضر نباشه خودش بهم بگه" یه جورایی بهش فهموندم یا رک حرفتو بزن یا بزن به چاک.
کریس نیشخندی زد و سرش رو کج کرد، دست راستش رو که توی دست چپش پشت سرش قفل کرده بود آزاد کرد و کمی کج شد به نشونه اینکه شما بفرمائید
سری به دو طرف تکون دادم و بدون هیچ حرف اضافه‌ای سمت مسیری رفتم که جمعیت داشتن ازش به سمت معبد میرفتن، خیلی چیزا ذهنم رو درگیر کرد، اینکه چرا اون وقتی همه ازم متنفر شدن بخاطر تایید شدن درخواستم بهم تبریک گفت، چرا هنوز باهام محترمانه برخورد میکرد درصورتی که میتونست با من مثل یه موجود حقیر رفتار کنه، چرا براش مهم بودم؟ اصلا براش مهم بودم؟
کریس تمام مدت جشن برخلاف همه کسایی که سعی میکردن فاصله اشون رو با موجود مفلوکی مثل من حفظ کنن نزدیکم موند حتی وقتی هم گروهاش بهش گفتن که به جایگاه اصلیشون بره تا دید بهتری به مراسم داشته باشه، بازم روی همون صندلی توی ردیفای عقبی کنار صندلی من نشست
در طول مراسم چیزی نگفت، هر از گاهی از گوشه چشمم چک میکردم حتی یه بارم برنگشت و بهم نگاه نکرد، حداقل من ندیدم اینکارو بکنه ولی از اینکه کنارم بود یه حس آرامش خوب بهم دست داد، تنها چیزی که نمیخواستم تنها بودن اونم توی جمعی بود که ازم بدشون میاد و تبدیل شدن مراسمی که روزی یکی از بهترین سرگرمی هام بود به یه خاطره بد بود.
همیشه از خودم میپرسم اگه کریس اون روز جلومو نگرفته بود و برگشته بودم، اگه به اون جشن نمیرفتم، اگه تنها میرفتم آیا میتونستم اینهمه سال دووم بیارم؟ میتونستم با تنهاییم کنار بیام اونم فقط با یه امید، اینکه امشبم ممکنه شبی باشه که کریس میاد، شبی باشه که میتونم تو بغلش آروم بگیرم
واقعا من از کی عاشقش شدم؟ از روزی که جلو رفتنم رو گرفت؟ از روزی که بهم تبریک گفت؟ یا از روزی که اولین بار دیدمش روزی که از کنار نوجوون 16 ساله ای که تازه به ارکیدیا امده بود رد شدم و نتونستم نگاهمو از نگاهش بگیرم و تا جایی که بدنم بهم اجازه داد توی اون چشما خیره موندم چشمایی که بعد از اون تمام مدت روی من بود و من متوجهشون نبود.

این داستان ادامه دارد.....!

Healer I [Completed] Where stories live. Discover now