ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ᴏɴᴇ| ʀᴇᴛᴜʀɴ¹

782 119 63
                                    




با فرو رفتن پارچه در دهانش فریادش به نجوایی خاموش تبدیل شد. از مابین پلک‌های خیسش ملتمسانه به جلادِ بی‌عاطفه چشم دوخت. چطور می‌توانست خودش را نجات دهد؟ مصیبتی که درونش گیر افتاده بود، راه خروجی هم داشت؟

رد طناب‌ها بر روی پوست آسیب دیده‌اش گزگز می‌کردند و با وزش باد پوست صورتش می‌سوخت. تمام وجودش گُر گرفته بود. گریه می‌کرد؟ مطمئن نبود. از لحظه‌ای که با ضربه‌ی شدیدی بیهوش شده بود از هیچ چیز اطمینان نداشت. آن مرد...کسی که با نگاه سردش تن خسته‌اش را به لرزه می‌انداخت پدرش بود؟ حال الانش به او مربوط بود؟

مرد بی‌توجه به حال پریشان دختر قدمی به جلو برداشت. حتی در تاریکی شب هم پوزخندش می‌درخشید؛ گویی لب‌هایش را به طرفی دوخته بودند تا همیشه آن شکلی به نظر برسد ولی نه. او تنها از پاک کردن گناه تک دخترش و مجازات کردن او به دست خودش نهایت لذت را می‌برد. رو به پسر کوچک‌تری که لبه‌ی تپه ایستاده بود گفت:"حالا."

پسر مثل سگی دست‌آموز مطیعانه قدمی به جلو برداشت. نیازی به پرسیدن نبود تا بداند، از آن که برای چه کاری این جا بودند آگاهی لازم را داشت. دختر وحشت‌زده چند قدم عقب‌تر رفت. چه سرنوشتی در انتظارش بود؟ بابت کدام گناه نکرده این گونه عذاب می‌کشید؟ به جز صدای تپش دیوانه‌وار قلبش چیز دیگری نمی‌شنید. در کسری از ثانیه دست‌های پسر جوان دو طرف بازوهایش قرار گرفتند و با تمام توان دختر را به عقب هل داد.

رزی تعادلش را از دست داد. پایش لیز خورد؛ به عقب کشیده شد و درون آب افتاد. صدای مهیب و گرومپ مانندی فضا را پر کرد. هر دو نفر همچنان با بیخیالی به صحنه‌ی رو به رو خیره شده بودند. گویی صحنه‌ای از فیلم را تماشا می‌کردند نه واقعیت. دختر درون آب سرد دریاچه به امید زنده ماندن پاهایش را تکان می‌داد. زیرلب زمزمه‌ی "نجاتم بده." را برای ناجی خیالیش سر می‌داد گرچه نوای رو به زوال و پلک‌های نیمه بازش گواه از بی‌جان شدن می‌دادند. شاید اگر زودتر دست جنبانده بود می‌توانست تغییری ایجاد کند. ولی حالا...چقدر حیف که دیر شده بود. چهره‌ی پسر از مقابل چشمانش گذشت، برادرش. دگر نمی‌توانست نجاتش دهد.

برای ماندن روی آب تلاش می‌کرد اما سنگ بزرگی که از پشتِ سر دست‌هایش را به حصار کشیده بود هر لحظه بیشتر از قبل به درون آب فرو می‌بردش.

پدر دختر دستی به موهای جو گندمیش کشید، خندید و برعکس آدم‌های بد داستان‌ها دندان‌هایی درخشان و زیبا داشت. در نور مهتاب دندان‌های یک دستش همچون گوی بلورین می‌درخشیدند. گرچه با وجود لبخند منزجر کننده‌اش پنهان کردن ذات پلیدی که داشت کار سختی بود.

تماشا کرد که دختر چطور به زیر آب سُر خورد و پاهایش دست از حرکت کشیدند. زمزمه کرد:"مایه تاسفه. حتی سگ‌ها هم بیشتر از اون برای نجات زندگیشون تلاش می‌کنن." لحن سردش هرکسی را می‌ترساند.

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuWhere stories live. Discover now