ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ᴛᴡᴇɴᴛʏ ᴇɪɢʜᴛ - ᴀ ʟɪɢʜᴛ ɪɴ ᴛʜᴇ ᴅᴀʀᴋɴᴇss

88 19 33
                                    

تاریکی جایی نرفته بود.

سایه‌ها حتی در خواب هم همراهی‌اش کرده بودند. تصاویری از رودخانه. جوانی و دسیان ضخمت و آلوده‌ی مرد. هنگامی که از خواب برخواست، گرگ و میش همچنان باقی بود. ابرها در لایه های نارنجی و سرمه‌ای نور پنهان شده بودند و خورشید مانند فردی که سرش را زیر آب نگه داشته بودند برای فرار از دست ابرها می‌کوشید. آهسته خود را بالا می‌کشید تا در آسمان صبح بدرخشد.

ساعت دیواری پنج و چهل دقیقه‌ی صبح را نشان می‌داد. هوسوک کش‌وقوسی به تنش داد. عضلات منقبض شده‌ی شانه‌اش را لمس کرد و به چهره‌ی خاموش و غرق در آرامش یونگی لبخندی زد. تمام شب او را کنار خودش نگه داشته بود. کمی در تخت ماند. به اندازه‌ای که افکارش مرتب و ستاره‌های سوسو زن در روشنی آسمان گم شوند و سپس برخواست.

امروز ماجرایی دیگر انتظارشان را می‌کشید.

با قدم‌هایی آهسته در سکوت به طبقه‌ی پایین رفت و دست به کار شد. خانه را مرتب کرد؛ صبحانه خورد و بهترین لباس‌هایش را تن کرد. پس از آنکه اتاق سوکجین را وارسی کرد؛ یادداشتی روی میز صبحانه گذاشت و به سوی طبقه‌ی بالا رفت. حال تقریبا هفت صبح بود و ترس مانند مهمانی ناخوانده به سراغش آمده بود.

با هر قدم دلش بر هم می‌پیچید و شانه‌هایش می‌لرزیدند. تنها سه ساعت تا دادگاه باقی مانده بود. تا روبه‌رو شدن با او. باید چه می‌کرد؟ به جز التماس به بدنش برای یخ نبستن، کار دیگری از دستش بر نمی‌آمد. اتفاق روز گذشته نباید تکرار می‌شد. نباید در نگاهِ او ناتوان، بیچاره و بی‌پناه می‌بود. پارک جه‌وون. کاش چنین قدرتی روی احساساتش نداشت. با این وجود هوسوک می‌دانست زیر آن نگاهِ نافذ و سرد؛ در برابر مردی که کودکی‌اش را نابود کرد؛ همچنان همان هوسوکِ چهارده ساله است.

شعله‌های آتش به زیبایی در شومینه می‌رقصیدند و خورشیدِ کوچکی را روی زمین طرح انداخته بودند.

هوسوک نفس عمیقی کشید و همانطور که مراقب بود کفپوش چوبی آخرین پله زیر پایش صدا ندهد؛ آهسته به سوی نشیمن طبقه‌ی بالا رفت. آن مکان امن. در این جا هوسوک از دنیا پنهان بود.

نگاهی به اطراف انداخت. به شهرِ بیدار شده و ماشین‌هایی که به سوی مقصدی می‌رفتند. چمن‌های نمور و ابرهای جاری. شهر ساکت بود، گویی اهریمن چند ساعتِ پیش آن جا نبوده. هوسوک لبش را تر کرد، سر چرخاند و نگاه‌اش روی ستوان فرود آمد.

برخلافِ انتظارش یونگی بیدار بود. با توجه به ظاهرش مدتی می‌شد که بیدار شده و احتمالا از سردی هوا باری دیگر خود را زیر پتوها پنهان کرده. به تاج تخت تکیه زده بود و چیزی را در گوشی تماشا می‌کرد. موهای مشکیِ براق پوست سفیدش را پوشانده بودند و در نور کم صبحگاهی چشمانش مانند تیله می‌درخشیدند. از بالای گوشی نگاهی به هوسوک انداخت و لبخند زد. با وجودِ شب ناراحت کننده‌ای که سپری کرده بودند؛ هوسوک در نظرش می‌درخشید. "صبح بخیر."

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu