ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ᴛᴡᴇɴᴛʏ| ʟᴇᴛᴛᴇʀ

145 24 32
                                    




موسیقی آرامی فضا را پر کرده بود.

نور چراغ‌های دایره‌ای شکلِ کوچک چشمانش را آزار می‌داد. هربار به خود قول می‌داد که به جای دیگری برود؛ اما باز هم آن جا بود. در کافه‌ای پرت و دور از مرکز شهر که بر روی تپه‌ها ساخته شده بود، با دیوارهایی کاملا چوبی و بالکنی کوچک که با ایستادن در آن قادر به دیدن تمامِ شهرک و زیبایی‌هایش می‌بودی. باد آرامی موهایت را به بازی می‌گرفت و عطر درختان میوه جریان داشت. حتی با وجود زمستان، روزهای تابستانی کافه در ذهنش نقش بسته بودند. همین تصویر ذهنی بود که او را به آن جا می‌کشاند. گرچه حالا سطح بالکن پوشیده از برف بود. مانند تکه ابری کوچک. تمیز و دست نخورده.

یونا نوشیدنی‌اش را مزه مزه کرد و عینکش را بالاتر داد. این‌کار موجب شد اخمی که بر چهره داشت، عمیق‌تر به نظر رسد. موهای مجعدش را عقب زد و نگاهی معذب‌کننده بر چهره‌ی برافروخته‌ی دختر مقابلش انداخت. "تو تجربه‌ی پلیسی نداری. بهتر نیست یه موضوع دیگه انتخاب کنی؟ رسوایی روزنامه کم چیزی نبود هاری، اگر ادامه بدی شُهرت کوچیکت نابود می‌شه."

هاری لب گشود. "کِی قراره همه‌اتون دست از گفتن -تمامش کن- بردارید؟" صدایش بلندتر از تصورش بود و دلخوری‌اش نمایان. از بودن در این منجلاب، خسته شده بود. قضاوت و تصمیم گیری‌های بی جا. سکوت کردن. ندیدن. آدم‌هایی که واقعیت را دور ریخته بودند و در شایعات بی پایه‌ای غوطه‌ور بودند. همین افرادی که حالا با شنیده صدای بلندش توجه خود را معطوف او کرده بودند. گرچه او به افرادی که سربرگردانده یا از مدتی پیش گوش‌هایشان را تیز کرده بودند، اهمیتی نمیداد. از شروع فعالیتش در شبکه‌ی خبری به زیر نگاه مردم بودن، عادت کرده بود. انسان مخلوقی کنجکاو و یاوه‌گو بود و او آموخته بود چگونه چنین چیزهایی را نادیده گیرد. افراد کم اما کافی‌ای در زندگی‌اش داشت. "این پرونده خیلی خوبه و هنوز دستگیر نشده. می‌دونی اگر توی دستگیریش نقشی داشته باشم چقدر برام خوب می‌شه؟"

چیزی در لحنش وجود داشت که یونا را می‌ترساند. کلماتش را مصمم بیان کرد و او را آگاه ساخت که قرار نیست به همین سادگی تسلیم شود.

یونا سر تکان داد. "شهرتت رو افزایش می‌ده اما.." مکثی کرد. صدایش را پایین آورد و سپس ادامه داد. "خطرناکه." این بار آرام‌تر سخن گفت. گویی گاردش را پایین آورده باشد. نفس عمیقی کشید و دنیای بیرون را از نظر گذراند. در آن نقطه ردی از ماشین نبود و به جز آواز لذت بخش پرنده‌های درخت نشین، طنینی شنیده نمی‌شد. اوایل صبح بود و یونا تصمیم گرفته بود شروع روز تازه‌اش را همراه دوستش سپری کند. هاری. دوستی‌ای که به واسطه‌ی ازدواج شکست خورده‌اش شکل گرفت. "یونگی بیشتر از دوساله در حال کار کردن روی اون پرونده است ولی موفق نشده. پس از نامجون کمک گرفت. اما باز هم.. انگار هیچکس نمی‌تونه اون رو پیدا کنه." با یادآوری سفرشان به سئول لب گزید. "اون‌ها حتی درخواست یه جلسه‌ی فوری با معاون رییس جمهور رو دادن و ما بخاطرش رفتیم سئول اما چیزی که شنیدیم این بود که این موضوع اهمیت زیادی نداره. سوابق شهرک رو پیش کشیدن و وجود یه قاتل سریالی رو انکار کردن. با این حال یونگی هنوز هم باور داره بخاطر نترسوندن مردمِ جاهای دیگه این کار رو می‌کنن و اگر ما بمیریم اشکالی نداره چون توی یه شهرک کوچیک زندگی می‌کنیم." مانند داستانی از سال‌ها پیش، همه چیز را بازگو می‌کرد. خنده‌ی کوتاهی سر داد. چگونه متوجه نمی‌شد؟ معنای وحشت‌آور حرف‌هایش را نمی‌فهمید؟ این زن از چیزی نمی‌ترسید؟ چیزی برای از دست دادن نداشت؟

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang