ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ғɪғᴛʏ ғᴏᴜʀ - ʙʟᴀᴄᴋ sᴡᴀɴ's ᴛᴀʟᴇ

63 10 10
                                    


حتما این پارت رو با آهنگ paper cuts از اکسو-چنبکشی بخونید و وت یادتون نره💕

سیاهی یک دانه بود. ذره‌ای کوچک که هرجایی می‌رویید. بذری کاشته شده در سیاره‌ی انسان‌ها. همه‌جا بود. در سنگ‌ریزه‌های کف دریا، میانِ اجساد کشتی و اسکلتِ انسان‌ها. پنهان می‌شد. در ریشه‌ی گیاهان نفوذ می‌کرد و پژمردگی را به آنان هدیه می‌داد. در آسمان می‌نشست، خورشید را می‌پوشاند و نامش را خورشید گرفتگی می‌گذاشت، بر جسمِ انسان‌ها چیره می‌شد و همه او را سایه می‌خواندند. سیاهی، دیرینه‌ترین دوستِ بشریت، هیچگاه سایه‌اش را از دپیت برنداشته بود.

در شبی تاریک به اندازه‌ی عمق سیاه‌چاله‌ای بی پایان، مردی در کلیسا روی زانوهایش افتاده بود و بانگ کمک سر می‌داد. انگشتانِ به هم قفل شده و لب‌هایی که هر از گاهی میانِ دعاهایش تکان می‌خوردند، نشان می‌داد عاجزانه درخواستِ اجابتِ آرزویش را از خدا دارد. مرد سرش را پایین انداخت. ردِ اشک روی صورتش خشک شده بود اما چشمه‌های فعال چشم‌هایش تنها به دنبال یک اشاره بودند برای گریستن. یک دستور. او با امید ناچیزی که داشت، خود را مدتی آرام کرده بود. "خواهش می‌کنم. لطفا...بذار هردوشونو سالم به خونه ببرم.."

صدایش بخاطر بغض نشکسته، می‌لرزید. "فقط...اگر یه شانسِ دیگه بهمون بدی." از مدتِ زیادی نشستن، سرِ زانوهایش دل می‌زد. عاجزانه التماس کرد:"بذار یه خانواده باشیم..." در پیشگاهِ مریم مقدس او را به مسیح قسم می‌داد تا عاقبتی خوش را برایشان سازد. در نزدیکی بیمارستانی که سال‌ها بعد مانند کلیسا متروکه شده بود، دعا می‌کرد."ا-اون...نباید اونو ازم بگیری.."

سر بلند کرد، بر دیوارها کور سوی نوری افتاده بود. دپیت، سرزمینِ فراموشی‌ها از بال‌های آتش گرفته‌ی فرشتگانی که اطراف شهرک سقوط کردند، روشن شده بود. دعاهای مرد به گوش ساکنانِ آسمان رسیده بود و هرکس برای به اجابت رساندنش تلاشی می‌کرد، تقاصش را با زندگی خود پس می‌داد. می‌شد فرشته‌ای طرد شده، انسانی که از این دنیا نبود. به زمین فرستاده می‌شدند تا درد انسان‌ها را بچشند و بفهمند سرنوشت گاهی عوض شدنی نیست. تا بفهمند قدرتی برتر از خدای مطلق نیست.

مرد دعا کرد:"بذار باهم به خونه برگردیم." و صاعقه‌ای آسمان را از هم شکافت. سرخ بود، به رنگِ عشق و هم به رنگِ خون. سرخیِ ترکیب شده با سیاهی نابودی. نشانی شوم که تا آن لحظه کسی متوجه‌اش نشده بود. مرد بازهم دعا خواند. برای بچه‌ی متولد نشده‌اش دعا می‌کرد. برای همسرش دعا می‌کرد. زنی که بی‌اندازه عاشقش بود. و برای آینده‌ی زیبایی که رویایش را داشتند، دعا می‌کرد. چه حیف که رویاها در دپیت رنگِ واقعیت نمی‌گرفت. شیشه‌های کلیسا خیس بود از باران. صدای زجه و شیوون‌های زن در آرامش و زیبایی باران گم می‌شد. دستش را به سوی ابرهای تیره دراز کرده بود، روحش به جایی دیگر می‌رفت و جسمش در شهرِ نفرین شده باقی می‌ماند.

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuWhere stories live. Discover now