هوا نمناک و نفسگیر بود. پس از آن که ماشین را در گوشه جاده پارک کرد مسیر جنگل را پیش گرفت. زمین زیر پایش فرو میرفت و کفشهای براق و تازه واکسزده شده ستوان پلیس به واسطه گلِ مرطوب کثیف میشد. با هر گام قلبش همراهِ قطرههای بارانِ به جای مانده بر روی برگِ درختها فرو میریخت. کلبه.در دل جنگل، کلبه چوبی به حال خود رها شده بود. محلی که زمانی قلب یونگی در آن به تپش افتاده بود آهسته میپوسید و جسمش را مسموم میکرد. ذرهذره و بی درد. دستهایش را در جیب مشت کرد و آهی کشید.
خاطرات. آن درخت کاشته شده به دست انسان که شاخ و برگهایش در وجودمان ریشه دوانده بود، یونگی به واسطهی فشار آن ریشهها سخت نفس میکشید. ریههایش فشرده میشدند و نفسش بالا نمیآمد. هرقدر نزدیکتر میشد چیزهای بیشتری میدید.
آتشبازیها. مسابقات دو. بوسههای قایمکی. پنهان شدن پشت درختها.
صدای باد در گوشش میپیچید و نوای کلاغها خندههای او را یاد آور میشد. قهقههایی بلند و از سر شادی که به صدایی گرفته همچون آواز کلاغها شبیه میشد. یونگی شیفته نوای خندههای هوسوک بود. حالت چهرهاش به هنگام خندیدن. لرزش شانه و دستهایی که بهم کوبیده میشد.
با دیدن کلبه لبهایش را برهم فشرد. نمیدانست چرا آن جا است و با این حال پیش رفت. آهسته آهسته به خانه نزدیکتر و در خاطرات غرقتر میشد.
در محیط کوچک جلوی خانه، دو پسر روی نیمکت نشسته بودند. یونگی با کتابی در دستش موهای بهم ریخته هوسوک را نوازش میکرد و هوسوک با چشمهایی بسته به داستان زیبای او گوش میداد.
کتاب و بعد آسمان را از نظر گذراند. "آسمون رو ببین هوسوکی... پر از ستاره است.." و بعد جمله نوشته شده در کتاب را خواند:"وقتی چیزهایی مثل ستارهها رو در نظر میگیری، مشکلات ما خیلی مهم به نظر نمیرسن...مگه نه؟"
هوسوک بلافاصله مخالفت خود را اعلام کرد. مانند بیشتر مواقع. با آن چشمهای درخشانِ پر از امید به زندگی، یونگی را تماشا میکرد. مخالفت میکرد و پسر را به چالش میکشید. هوسوک سرش را طرف یونگی برگرداند و از میان چشمهای خمار و خوابآلودش به او نگریست. "مشکلاتی که ما داریم مهمن...گرچه وقتی که تو کنارمی ناچیز به نظر میرسن."
پسر بزرگتر چیزی گفت اما صدایش در نوای بلند خندههای هوسوک گم شد. یونگی خاطره در حال محو شدن را پشت سر گذاشت. همان لحظه بود. همان لحظه فهمیده بود که او خودش است. شخص مقدر شده زندگیش. فردی که هرگز مانندش را پیدا نخواهد کرد و نکرده بود.
برای او، هوسوک همیشه منحصر به فرد بود.
مصر و مبرم پیش میرفت. دستگیره در را چرخاند و وارد شد. سرمای کلبه خیلی زود به تنش نفوذ کرد، به خود لرزید و لبههای کت بلند و خردلی رنگش را روی هم انداخت. در آن تاریکی اطراف خانه را از نظر گذراند.
YOU ARE READING
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanfictionDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...