ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ᴛᴡᴇɴᴛʏ sᴇᴠᴇɴ - ʀᴇᴅ sᴛʀɪɴɢ

98 21 14
                                    

آسمان بعد از ظهر صاف بود. ابرهای باران‌زا رفته و تنها آبی درخشنده‌ای باقی مانده بود. مملو از پرنده‌های مهاجر و نسیمِ مرطوبی که خبر از آمدن بهار می‌داد. یونگی سخت مشغول بود. شیشه‌ها را تمیز و لکه‌های رنگ را پارک می‌کرد. کلماتِ توهین‌آمیز آمیخته از رنگ‌های آبی، نارنجی و زرد روی پنجره‌های خانه جای گرفته بودند. لکه‌ها پایین تر آمده و به تنه‌ی چوبی خانه رسیده بودند.

ستوان از روی ناامیدی اه کشید. او به پوشیده شدن پنجره‌ها توسط کلمات توهین‌آمیز عادت داشت. حرف‌های مردمی که خود را پنهان می‌کردند. ناراضی بودند و از قانون گلایه میکردند. دست‌های آلوده به خون و گناهی که رنگ قرمز را روی دیوارها می‌کشیدند و ستوان را برای زندانی کردن گناهکاران سرزنش می‌کردند. در میان پچ پچ‌های پایان ناپذیرِ مردم، یونگی تلاش می‌کرد ستوانِ عادلی باشد. قوانین را پیش میگرفت و نتیجه‌اش هرچیز که بود اهمیتی نداشت.

گرچه برای این مردم فرق داشت. خون‌خواری خصوصیت اصلی مردم شهرک بود. گناه‌هایی که به دست خودشان پاک می‌شد و جسدانی که می‌سوزاندند یا گاهی در دریاچه رها می‌کردند. مردمی که هفتمین نگهبان بهشت؛ رامان، را بر زمین زده بودند. دروازه‌های نقره‌ای را در هم شکسته و بر صندلی‌های دروغین حکمرانی جای خوش کرده بودند.

عدالت، بی گناهی، انتخاب، این واژه‌ها برایشان مفهومی نداشت. تنها نابودی در شهرک باقی مانده بود. تنهایی با داس مرگ قدم برمی‌داشت. آهسته و آرام. از میان خیابان‌های خلوت عبور می‌کرد و در قلب‌ها می‌خزید. بی آن ه پنهان شود از مقابل چشمان همه می‌گذشت و کسی جلویش را نمی‌گرفت. چرا که این مردم خدمتگزارانش بودند. وفادار. نابینا و احمق. در دپیت آزادی و شادی مفهومی نداشت. مگر می‌شد از نابینایی که خودش چشمانش را در آورده بخواهی شادی را به تصویر کشد؟ او تنها خون‌های باقی مانده روی دست و درد چشم‌هایش را می‌شناخت. دردی لذت‌بخش.

این مردم همین بودند. ظلم می‌کردند. نابود می‌کردند. درد را به یکدیگر تحمیل کرده و به زندگی‌هایشان ادامه می‌دادند. گویی که این دل‌های شکسته و اشک‌های ریخته شده ارزشی نداشت. این مردم اسیرِ نگاهِ مدیوسا بودند. فرمانروای فناناپذیرِ گورگون‌ها. صاحبِ چشمانِ عسلی، نگاهِ مار و قدرتِ سنگ کردن. قلبِ این مردم در نگاهِ او سنگ شده بود.

و سنگ از احساسات چه می‌دانست؟

یونگی آهسته از نردبان پایین آمد. پارچه را رها کرد و بدنش را کشید. عضلات منقبض شده‌اش از تمرین‌های ورزشی درد می‌کردند و بازوهایش تیر می‌کشیدند. لحظه‌ای به اطراف نگاه کرد. سکوت ترسناکی بر شهر قالب شده بود؛ مانند شادی پیش از غم. حس آزادی میان موج‌ها پیش از غرق شدن در آب. پرواز پیش از سقوط. تلفن در جیبش لرزید. انگشتانِ رنگینش در لباسش سر خوردند. تلفن را بیرون کشید. تماس را متصل کرد و سپس صدای جین در گوشش پیچید. صدای ترسیده؛ غمگین و در هم شکسته‌اش.

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuDove le storie prendono vita. Scoprilo ora