ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ғᴏʀᴛʏ ᴛʜʀᴇᴇ - ᴇɴᴀᴍᴏʀᴇᴅ ᴅᴇsɪɢɴᴇʀ

64 16 5
                                    

دست‌های سیاه شب رهایشان کرده بود و نیروی عشق گردِ هم آورده بودشان. نورِ آفتاب از پنجره‌ها به درون می‌تابید و پرستوها از دیاری به دیاری دیگر می‌رفتند.

نگاهِ هوسوک به چشم‌های پریشان جین تلاقی کرد و لبخندش گوش‌هایشان را پر کرد. "خدای من جین هیونگ.." ماجرای شب گذشته برای همه فاش شده بود و طراح ناشیانه می‌کوشید خنده‌ی حاصل از دیدنِ کبودی‌های نشسته بر تن مرد را پنهان کند. "تو و نامجون..." لب بر هم فشرد و فرورفتگی بالای لب‌هایش نمایان شد. صورتش را لمس کرد و رو به یونگی گفت:"نامجونی باید کنترل کردن خودشو یاد بگیره، تمامِ بدن هیونگ کبوده."

اما مخاطبِ کلماتش شخص دیگری بود. سوکجین خجالت‌زده در جایش غلتید. سردرگمی شب گذشته همراهِ سردردی از روی مستی همراه‌اش شده بود و شقیقه‌های متورم و گرمش حالش را بهتر نمی‌کرد.

"سوکا..." ستوان پهلوهایش را نوازش کرد و خیالِ سرزنش شدنِ هوسوک توسطِ یونگی از ذهنِ بزرگترین مردِ جمع پاک شد. البته. باید زودتر می‌فهمید یونگی هرگز او را سرزنش نمی‌کند.

لب‌های یونگی پشتِ گردنش نشستند و دور از صحبتی که میانشان جریان داشت، زمزمه کرد:"خیلی شیرین می‌خندی سوکی.." قلبِ تپینده‌ی این انسان پر از عشق برای او بود. گویی موقعیتی که درونش بودند، را درک نمی‌کرد. حضورِ مرد بزرگتر براش سایه‌ای شبح مانند بود. تمام آن چه می‌دید، هوسوک بود.

اما جین گیج بود. ساعاتِ کمی از شب گذشته سپری شده بود. لحظاتی که ساختند، آن قدر در ذهنِ مست از مشروبش زنده بود که گویی در همان لحظه تکرار می‌شد. مقابلِ چشمانش. در حرکتِ آهسته‌ی دست‌هایش. او بود و مردِ جوان‌تر. ستاره‌ی تابان بر زمین. جین آهسته پلک زد. ترسی در دلش بود که مفهومی نداشت. "من...رهاش کردم.."

"رهاش کردی؟" یونگی به آرامی پرسید. از معشوقه‌اش فاصله گرفت و چشمانِ پرسشگرش مرد را ورانداز می‌کرد. کم کم به واقعیت بازمی‌گشت. کلمات جین در ذهنش پر رنگ می‌شدند و شبیهِ آژیر خطری جیغ می‌کشیدند. "اون..." شاید در نگاه‌اش قضاوت بود اما جین متوجه‌اش نمی‌شد. "نامجونو؟"

جین چیزی برای گفتن نداشت. پریشان بود. کت از دستانش رها شد و پاهای لرزانی که به سختی وزنش را تحمل می‌کرد او را به کاناپه رساندند. با وجودِ گرمای مطلوبِ شومینه، احساس سرما می‌کرد. "اوهوم..." وزنِ شرمندگی دلش را له می‌کرد. "توی آپارتمانِ قدیمیمه. همونی که وقتی دانشجو بودم توش زندگی می‌کردم."

یونگیِ نفسِ عمیقی کشید. با سپری شدنِ زمان و بادِ سردی که وارد خانه می‌شد، چینِ ابروهایش عمیق می‌گرفت. "دوباره ترکش کردی..." قدمی جلوتر آمد. هوسوک را رها کرد. به چشمانِ جین نگاه کرد، چشمانی که صداقتشان همیشه خواندنی بود. "هیونگ... دوباره ترکش کردی...." جمله‌اش را با تاکید تکرار کرد. انگار می‌خواست او را متوجه‌ی وزنِ اشتباه‌اش کند. " می‌فهمی داری چه بلایی سرش میاری؟"

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuDonde viven las historias. Descúbrelo ahora