روزها یکی از پس از دیگری سپری میشدند. زمان بدون بازگشت جلو میرفت و خواهرانِ سرنوشت، دفتر جدیدی را باز کرده بودند. یک داستان جدید. شش زن با گیسوان طلایی به آرزوی پایانی خوش و مناسب، کتاب کهنه را کنار انداخته بودند. قلمی ساخته شده از موهایشان، قلمی طلایی به دست گرفته بودند و مینوشتند.
تقدیرِ مردم، پایان این داستان در دستانِ آنها بود.
جونگکوک زیرچشمی به روانشناس نابغه مینگریست. لبهایش را در دهان برده بود و کوچکترین حرکات مرد را تماشا میکرد. اضطراب از شانههای افتاده نامجون نمایان بود. جونگکوک اه عمیقی کشید و رو به سوکجین پرسید:"هیونگ مشکلی نداره، درسته؟"
یک سوال با جوابی نگران کننده.
سوکجین هوای سرد اتاق را در ریه کشید. مانند پسرِ جوانتر توجه او هم به تماس تلفنی نامجون بود. انتظارِ خبر خوشی را میکشید. گرچه شنیدن خبرهای خوش در دپیت، مانند دیدن ستارهی دنبالهدار بود. همان اندازه نادر و دور از ذهن. "همینطوره." روی برگرداند و زبان دروغگویش را گزید. با اینکه امیدوار بود، اما سوکجین حس میکرد چیزی درست نبود. پشت آن تماس و مردمکهای لرزانِ نامجون، حقیقتی پنهان شده بود. خیالِ این حقیقت دلهرهای را به وجودش میانداخت و سوکجین مطمئن نبود بخواهد حقیقت را بداند. او هم مانند دیگران، به شنیدن دروغهای راضی کننده بسنده میکرد. کنار جونگکوک نشست و ادامه داد. "احتمالا در مورد مسائل کاریشون صحبت میکنن."
جونگکوک سر تکان داد. باور نمیکرد، صدای لرزان و نگاه گرفته شدهی سوکجین را از نظر گذراند. به خوبی راست و دروغِ او را تشخیص میداد و با این وجود حرفی نمیزد.
سوکجین بر خلاف چند روز گذشته، آرام بود. کابوسها، خیالات و رویای بدن مرطوبِ آبی شده. آنان را از خاطر برده بود. ترس و نگرانی و آن وحشتِ دیدنِ جسد، وجودش را ترک کرده بود. به جونگکوک تکیه داد. آن پسرِ شیرین که حال و روزش را سامان بخشیده و به خواستِ خود چند روزی را اینجا سپری کرده بود. پلکهایش را بست و زیرلب گفت همه چیز خوب است. حتی به دروغ یا اشتباه. برای او، آنجا بودن اوضاعش را بهتر میکرد و سوکجین نمیدانست این حال خوب، از داشتن پسری بود که مانند فرزند نداشتهاش بزرگش کرده یا ثاتیر قرصهایی که روانشناس شبانه دور از چشم همه در نوشیدنیاش حل میکرد و میپنداشت او نمیفهمد.
مسکن. به واسطهی آنها، کمی بهتر میخوابید. سبک بال. آزاد و رها. بدون سختیای. گرچه بازهم ترجیح میداد باور کند تمام آنها، بخاطر حضور جونگکوک است. پسری که لبخندش به سانِ متولد شدن کودکی است. چشمگیر و شادیآور.
آهِ روانشناس در گلویش خفه شد. "ایدهی خوبی نیست." نامجون خسته و کلافه بود. مدتی میشد که پلک بر هم نگذاشته بود. از خارج از خانه، صدای مکالمات بلند و نور فلشها دیده میشد. پچ پچ خبرنگار ها، شایعات و خشمِ مردم تمامی نداشت. پردهها را کشید و از پنجره فاصله گرفت. فضای خانه مانند حال آن لحظهاشان، تیره بود.
YOU ARE READING
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanfictionDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...