در مقابل چشمان لرزانِ هوسوک، دشتی از لاوندرهای بنفش نقش بسته بود. نسیمِ سبکِ ظهر شاخهی بلند گلها را خم میکرد و نمادِ عشقِ بیپایان به احترامِ معشوقانِ قدیمی سرِ تعظیم فرود میآورد. عطرِ شیرین گلها شهرک کوچک را احاطه و هوسوک را خیره کرده بود.
طراح نشسته روی زین دوچرخه تکیهاش را به درختِ تنومندی زده بود. در چشمهای قلبیاش منظرهی رو به رو را به تصویر میکشید و گمشده در تحسین زیبایی، رقص پروانههای آزاد را دنبال میکرد. قاصدهای آبی و نارنجی رنگ در موسیقی بیکلامِ شهری شادتر میچرخیدند و با کنارِ هم بودن دنیا را جای بهتری میکردند.
"این باغچهی خانوم کانگ بود، درسته؟" انگشتانِ سرخ شده و برهنهاش دور دستهی دوچرخه محکم شدند. تنها برای لحظهای گذرا تحسین گلها را رها و یونگی را تماشا کرد. "ولی خونهاش چی؟"
یونگی قدمی جلوتر رفت. "خرابش کردن." از شنیدنِ صدای هوسوک به خود آمده بود. مانند پسر، او هم خیره به چیزی بود. خیره به معشوقهی زیبا و ابدیاش که هیچگاه متعلق به او نبود. هوسوکی که خانهای در قلبش داشت و چیزی جز متروکه از آن به جای نمانده بود. نفسِ کوتاهی کشید و در میانِ احساساتِ سیاه و سفیدی که با یکدیگر در ستیز بودند، گامی پیشتر رفت. "بعد از فوتش بچههاش خونه رو خراب کردن و کلِ زمین رو گل کاشتن. هر بار که آخرِ زمستون میشه این گلا دوباره جوونه میزنن و شهرو پر از عطر میکنن. خیال میکردنِ یاد مادرشون اینطوری زنده میمونه."
هوسوک سر تکان داد و سکوت کرد. باری دیگر مشغولِ تماشای گلها شد. او هم مانند ستوان سردرگم بود. یک فردِ گریزان از احساساتی که عمیقتر میشدند و در تنش ریشه میدواندند.
دستِ ستوان روی شانهی مرد نشست و همانطور که ماشینهای پر از سرنشین از کنارشان میگذشت، پشتِ به سوی خیابان، دستش را دورِ کمرِ هوسوک گذاشت. او را محکم درونِ آغوشش کشید و با لبخندی بیجان بغضِ دیرینهاش را فرو خورد. یونگی چیزی نمیگفت اما هوسوک گرمای گمشدهی آغوشش را حس میکرد.
و هیچکس نمیپرسید دیگری چگونه است. هیچکدام جرعتِ برهم زدن طلسمِ لحظه را نداشتند. حبابِ خیالی که به زودی منفجر میشد، باهم بودنی که با گذشتِ فصل تمام میشد، هیچکس توانِ یادآوری و حتی میلش را هم نداشت.
با این حال هرچه میشد باید با حقیقت رو به رو میشدند. در گذشتِ روزها و از راه رسیدنِ بهار، باری دیگر یونگی باید او را رها میکرد و هوسوک مانند پرندهای به سوی آیندهای روشن پر میکشید.
هوسوک لبخندِ کم رنگی زد. "وقتی جلوی اداره نگه داشتی فکر کردم قراره بری سرکار ولی ببین حالا کجاییم." با پایانِ جملهاش نگاهی به اطراف انداخت. امروز در دورترین شهرِ نزدیک به دپیت بودند. شهری کوچک و ساحلی که برای دوچرخهسواری فوقالعاده بود. در گذشته لحظاتِ زیادی را اینجا سپری کرده بودند. خاطراتِ زیادی ساخته بودند و آهسته آهسته، طراح میفهمید چرا مرد هرگز از دوست داشتنش دست نکشیده. او یونگی را به خوبی میشناخت، حتی گاهی بهتر از خودش.
YOU ARE READING
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanfictionDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...