ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ᴏɴᴇ| ʀᴇᴛᴜʀɴ³

276 67 18
                                    

"ممنونم." پاکت را دریافت کرد و بلافاصله از داروخانه خارج شد. به محض نشستن در ماشین دو قرص از جعبه بیرون کشید و با مقدار کمی آب قورتشان داد. در بطری را بست و برای لحظه‌ای پلک‌هایش را برهم گذاشت. معده‌اش از مصرف قرص با شکم خالی می‌سوخت ولی دیگر توان تحمل سردردی که کل روز عذابش می‌داد را نداشت.

بطری را روی صندلی، کنار پاکت داروها انداخت و گوشی را برداشت. دوباره شماره‌ی هوسوک را گرفت. از سر شب چندین بار تلاش کرده بود با او صحبت کند ولی هربار جوابی نگرفته بود. آنتن نمی‌داد؟

عذاب وجدانِ عقب انداختن بلیط پرواز آزارش می‌داد. به او قول داده بود دو روز بعد از رفتنش آن جا باشد ولی به دلیل درگیری‌های کاری سفر تا هفته‌‌ی دیگر ممکن نبود.

با پیچیدن بوق اِشغال چنگی به موهایش زد و اه کشید. "چرا جواب نمی‌دی.." نگران‌تر از همیشه برایش پیامی فرستاد، امیدوار بود زمانی که آن را می‌بیند با او تماس بگیرد.

برای لحظه‌ای فکری از سرش گذشت. اگر...بهتر نبود از کسی بخواهد از رسیدنش مطمئن شود؟ باید همین کار را می‌کرد وگرنه نمی‌توانست تا صبح دوام بیاورد. وارد گروه چت سه نفره‌اشان شد. هربار که پیامی از آن جا دریافت می‌کرد از نبود هوسوک میانشان حس بدی می‌گرفت ولی خب... چطور می‌شد با سرنوشتی که خودت انتخاب کردی بجنگی؟

نوشت:"هوسوک توی راه دِپیت بود ولی جواب تماس‌هام رو نمیده، اگر دیدینش... یا فهمیدید رسیده بهم خبر بدید."

و پیام را ارسال کرد. مخاطب اصلی پیامش یونگی بود ولی نمی‌دانست چرا از همان اول هم مستقیم به او پیام نداده. گوشی را کنار گذاشت و چشم‌هایش را مالید. شب سختی در پیش داشت. زیرلب گفت:"باید از پسش بر بیای." ماشین را روشن کرد و به سمت بیمارستان راه افتاد.

از شیفت‌های شب نفرت داشت. رسیدگی به بیماران مست و افراد خلافکاری که نزدیکی‌های صبح با زخم‌های جدی سر از اورژانس در می‌آوردند و این حقیقت که سوکجین موضف بود جانشان را نجات دهد حالش را بهم می‌زد.

گاهی به قدری از کارش متنفر می‌شد که تصمیم می‌گرفت بی‌توجه به آینده‌اش استعفا دهد ولی حتی در همان لحظات هم یادآوری انسان‌هایی که تا به حال موفق به نجات دادنشان شده بود متوقفش می‌کرد.

کار کردن در بیمارستان ای ام سی، بهترین بیمارستان سئول، رویای همه افرادی بود که از سنین پایین وارد رشته پزشکی می‌شدند و کیم سوکجین هم از این دسته مبرا نبود. با آن که از آخرین باری که موفق شده بود خانواده و دوست‌هاش را ملاقات کند مدت زیادی می‌گذشت ولی چطور می‌توانست ناراضی باشد؟

در حالی که راهروهای شلوغ بیمارستان را پشت سر می‌گذاشت به ساعت نگاهی انداخت. نزدیک شش بود و این به معنای تمام شدن شیفتش بود. راضی از این موضوع وارد دفترش و مشغول تعویض لباس‌هایش شد. ذهنش درگیر و کل شب را به انتظار زودتر گذشتن زمان سپری کرده بود. بعد از برگشتن از داروخانه دو بار دیگر با هوسوک تماس گرفته بود ولی نه. انگار قسم خورده بود تا زمانی که دیوانه‌اش نکرده جواب تماس‌هایش را ندهد.

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuWhere stories live. Discover now