ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ғᴏʀᴛʏ ᴏɴᴇ - ʜᴏᴜʀ ʜᴀɴᴅs ᴛɪᴄᴋɪɴɢ

71 19 1
                                    

کلیسا خانه‌ی آدم‌های درمانده بود. در این سیلابِ بیداری که مردمانِ عاجز را در بر گرفته بود و بادِ بی‌پروایی که شادی‌هایشان را می‌ربود، ساقه‌های نیلوفر از خواب برمی‌خواستند و این مردم غم را می‌دیدند. رنج و درد را. و تمامِ زندگی همین بود. رازِ هستی همین بود.

نگاهِ تنفر زده‌ی بانی روی دست‌هایش بود. انگشت‌های ناموزون؛ کج و زشتش. انگشتانی که حصارِ شیشه‌ای رویا را خرد می‌کردند و مردابِ ناتوانایی‌ها را به همراه داشتند. دستانش را روی زانوهایش قرار داد؛ انگشتانش می‌لرزیدند و بدنش درد می‌کرد. درد قدیمی‌ترین دوستِ او بود. "نرمی استخوان، اسم علمیش راشیتیسمه. معمولا توی بچه‌ها دیده می‌شه و درمان داره ولی بیماری من.. از نوع حاده و خوب نمی‌شه.." درختانِ پژمرده‌ی خارج از کلیسا شکوفه می‌دادند؛ سبز می‌شدند و فضا را آراسته می‌کردند.

بهار به زودی از راه می‌رسید...

کلارا، آن کس که از مشکلِ چند شخصیتی بودن رنج می‌کشید، سایه‌ی سکوتِ منرجزکننده را در هم شکست. "همه‌ی راه‌های درمانی و رژیم‌ها رو رعایت کردی؟"

"تمامشون رو." نگاهِ بانی روی کتفش بود و خاطره‌ای در ذهنش مرزِ میان شب و روز را نقض می‌کرد. نگاه‌اش آنگونه بود که گویی می‌خواست بگوید تمامِ زحماتِ دکترها بی حاصل است.

شکافِ سینه‌اش از رنج خم شده بود و به جوانی‌اش می‌اندیشید؛ به روزهایی که پاهای رنجورش ضعیف‌تر از تحملِ وزنش بودند و با اجبار از عصا استفاده می‌کرد. عصاهایی که زیر بغلش قرار می‌گرفتند؛ وزنش را تحمل و یادآوری می‌کردند که او مانند دیگران نیست. که عادی نیست.

اما در این کلیسای غم‌زده عادی معنایش را از دست داده بود. انسان‌های این زندگیِ سرشار از رویا در وزش ایام هیچ نمی‌فهمیدند. در این تاریکی زیباِ کمتر کسی می‌فهمید که هستی آدمی چیزی فراتر از اجزای مشترکِ بدن است که روح‌ها، دردها هیچگاه یکسان نبوده. ابرهای افق حرکت می‌کردند و عادی معنایش را می‌باخت.

انسانِ مه‌آلود که در تاریکی روحش را گم کرده بود، به هر شکلی که باشد؛ خاص و استثنایی تلقی می‌شد و دخترک، رارا، اگر به اینجا پای نمی‌گذاشت شاید هرگز چنین درکی را از زندگی نمی‌یافت.

آری، همه انسان بودند اما زندگی‌ها فرق داشت. سرگذشت‌ها فرق داشت و هر داستانی ارزشِ نقل شدن را داشت. هر شخصی قهرمانِ زندگی خود و قهرمانی دیگر شرورِ داستانِ او بود.

از گوشه‌ی دیگر دایره صدایی به گوش رسید؛ صدایی شکننده و آرام. "من کور رنگم.."

آدم‌ها متفاوت بودند و زیبایی زندگی در همین خلاصه می‌شد؛ در کنار گذاشتنِ تفاوت‌ها؛ نادیده گرفتنشان و کنارِ هم بودن. آن موقع بود که شاید عادی معنایی می‌یافت. و به نحوی بهتر می‌شد معنا گیرد. به معنایِ یکسان دیدنِ یکدیگر... این عادی رنگارنگ بود.

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ