با از راه رسیدن بهار، بارش برف بر این شهرکِ نفرین شده، کمتر شده بود. دانههای برفِ سنگینِ دیروز رفته رفته غیب شده بودند، خورشید مجذوبکننده و سوزان آدمبرفیها را نابود کرده بود و تنها نشانهها از آخرین برفِ اولِ بهار، تکههای چوب و هویجهای پلاسیدهی افتاده بر زمین بودند که اجزای بدنِ کوتولههای برفی و گرد را تشکیل میدادند.ماشین با سرعتی کم در کوچههای شهرک میچرخید و بافتِ بکر و دست نخوردهاش پیش چشمِ سرنشینان بود. "سرما میخوری..." کلماتِ پر از نگرانی یونگی، سکوتِ دلپذیرِ فضای تنگ ماشین را برهم زد.
پسرکِ شیرینش، جونگکوک، به سویش برگشت. لبخندی گنده بر لب داشت و بیشتر دندانهایش نمایان بود. چشمهایی براق و درخشان داشت و قطرات باران رویِ صورتِ زیبایش لک انداخته بودند. شبیه تابلویی زیبا بود که حس سرما را منتقل میکرد. "هوا سرد نیست.." بازهم برگشت و نگاهاش را به بالا بالاها دوخت. به سقفِ یکدستی که سالها بود پناهِ آدمیان شده. "فکر میکنی آسمون توی شهرهای دیگه متفاوته بابا؟"
لبهای یونگی با پر جلوهترین لبخند پوشیده شد. کمی به جلو خم شد و از فرای شیشههای مه گرفته که مثل حصاری جلویش را گرفته بودند، آسمان را تماشا کرد. "البته جونگکوکی. توی شهرهای دریایی آسمون خیلی قشنگتره.." نفسی کشید و اضافه کرد. "تماشاییه."
بارانی نم نم و خنک از آسمان نیمه خاکستری سقوط میکرد. مثل دانههای پودر شدهی شکر روی شیرینی. ریز و غیر قابلِ رویت. روی شهرک مینشست و در تار و پودش پنهان میشد تا خوشی را بازگرداند. این باران، طلسمِ روزهای خوب، از سوی فریا بود.
جونگکوک دستهایش را تکان داد، نیمی از لباسش خیس از حملهی دانههای باران بود. "دریا همه چیو قشنگتر میکنه.." نمیدانست چرا اما آن کلمات از دهانش گریخت. چانهاش را روی دستانش قرار داد و از سرمای پارچهها روی پوست دوندون شدهاش، به خود لرزید. "قرار بود با مامان بریم بوسان اما نشد. حالا که تابستون داره میاد، میتونیم بریم جایی؟"
امروز به خوبی شروع شده بود. بارانِ ریز، صبحِ آرام، شهرکی که از خبرهای ناراحت کننده دور بود. اینها همه نشانههایی از روزِ خوش بود. خوشیمنی از سوی خدا که سالها میشد به مردم پشت کرده بود. اما امروز برای خود حال و هوایی دیگر داشت. انگار خدا به کمکشان آمده و منتظر بود آنها را به شادی روزی دهد. بیشک تمامِ این مردم لایقش بودند.
ماشین به آهستگی از روی دستاندازهای سراشیبی گذشت. "حالا که تابستون داره میاد؟ جونگکوکی، تازه ماه اول بهاره." با صدایی گرفته خندید و دستهایش دورِ فرمان تنگ شدند. مضطرب بود. امروز همان روزی بود که انتظارش را میکشیدند. همان روزی که قرار بود صادقانه برنامهی زندگی آیندهاشان را به جونگکوک بگویند و امیدوار باشند آنان را درک کند. پسرکِ شیرین و معصومش ندانسته برای خود نقشههایی میکشید. جونگکوکِ عزیزِ او. یونگی گوشهی لبش را گزید و بر خود ناسزایی فرستاد. جونگکوکِ درهم شکسته و زیبایش میتوانست از این ماجرا به خوبی بگذرد؟ بغضش را فرو فرستاد. این افکار و ناراحتیها روزی او را میکشت.
YOU ARE READING
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanfictionDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...