سختترین زمستانِ ممکن بود. سرمای پیشبینی نشدهای به جانِ شهر افتاده بود. جایی پایینتر از آسمانهای بلند و روشن، پوستِ شهر یخ بسته بود.
یونگی نفسش را رها کرد. آهسته قدم برمیداشت و بخارِ نفسهایش مانند فردی نامرئی تعقیبش میکردند. همقدم. لحظهای رهایش نمیکرد. گویی ستوان دل شکسته فرشتهی نگهبانی داشت و آن فرشتهی زیبا، مادری که سالیان پیش از دست داد، همراهیاش میکرد. در هر حرکتش بود. هر قدم. هر نفس. به راستی مادرش چیزی جز فرشته نبود.
قدمهای ستوان کوتاهتر شد. سالنهای تاریک و پر ازدحام را پشتِ سر میگذاشت. فرار میکرد. موسیقی اوج میگرفت و او موقرانه به سویی میرفت که موسیقی نامش را میخواند. یونگی نگاهی به اطراف انداخت. جز شلوغی هیچ نبود. زیرِ نورهای نئونی که کلاب را روشن کردند، چهرهها به خوبی قابلِ دیدن نبود.
دستی در جیب برد و به گوشهترین قسمتِ اتاق پناه برد. جایی دور از نگاههای ناآشنا و دوربینی که هر لحظه را ثبت میکرد. منتظرانه به در چشم دوخته بود و پاهایِ جنبانش همراهِ ریتم میشدند. کفِ کفشش به زمین میخورد. آرام. آهسته. بالا. پایین. گویی رقصی در ذهنش تداعی میشد. تانگویی موزون.
رویِ پیستِ رقص پسر و دختران جوان بدنهایشان را تکان میدادند. در آغوشِ هم. تنها. با غریبهها. هرکسی میانشان بود. جوانانِ خوشحال. چهرههایشان سرمست از لذت بود. از شادیای عمیق که یونگی سالها طعمش را نچشیده بود و این زمستان چنان که قاتلِ سرسبزیها میشد قلبِ یخ بستهی او را تسلی میداد. ستوان چشم تنگ کرد. این شادی چه مدت پا بر جا میماند؟ میلی به دانستنِ جوابش نداشت.
دستی بر شانهاش نشست و از پیچیدنِ عطر آشنایی زیرِ بینیاش، فکرهای رام نشدهاش شدت گرفتند. دستانش پیش رفتند. روی پهلوهای مرد نشستند و تپشِ قلبش شدت گرفت. دیوانهوار. سر برگرداند، نگاهاش روی هوسوک نشست و لبخند زد. زینتیترین لبخندش را.
"هوبا..." انگشتانش را جلو برد. گونهی سرخ شدهی پسر را نوازش کرد. سرد بود. زیرلب گفت:"متوجهی اومدنت نشدم.." و او را در کنجِ حضورش نزدیکتر کشید. این مکانِ کوچکِ تقدیس نشده میان جمعی از دیوانگان، متعلق به آنان بود.
هوسوک به آهستگی خندید. کت بر شانههایش سنگینی میکرد. سرگیجه داشت، شاید هم خواب انتظارش را میکشید. با این حال باز هم خندید، مانند کودکی نیازمندِ توجه، در آغوشِ معشوقهاش جمع شد. "برات دست تکون دادم اما ندیدی.." چندِ تار افتاده روی پیشانی ستوان را کنار زد. رویایِ آبیاش به جنگلی سرسبز تبدیل شده بود. این رویا در موجهای دریا نمیشکست. "چی ذهنتو درگیر کرده بود؟" خندهاش دل یونگی را لرزاند. در آخرین روزهای زمستان، بارانی شلاقی شروع شده بود. بارانی که خبر از ویرانی میداد.
YOU ARE READING
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanfictionDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...