با یاد آوری چیزی از کلافگی نالید. لعنت. کاملا از یاد برده بود. از جا برخواست و همانطور که به سمت در میرفت جواب داد:"آمبولانس خبر کرده بودم."از شنیدن آن کلمه به خود لرزید و چشمهایش به سمت میز عکسها برگشتند. "آمبولانس؟" بوی زدعفونی کننده و طعم خون در دهانش پیچید و یکباره حس کرد میخواهد عق بزند. دستش را مقابل دهانش قرار داد و نفسش را نگه داشت. زخمهایش میسوختند و تصاویری در سرش میرقصید. دریاچه. صدای آب. فریادهای یونگی و آغوش گرم جین. خدایا...از یادآوری آن روز نفرت داشت. روی خرابههای گذشتهاش زندگی جدیدی ساخته بود و حال طوفانی ذره ذره این را هم از او میگرفت.
یونگی جوری که انگار باید کاملا واضح باشد پاسخ داد:"حالت بد بود." رو به روی در ایستاد و ماشین را تماشا کرد. شدت باران کم شده بود ولی سرمای هوا باقی مانده بود. برای مردی که طرف خانه میآمد سر تکان داد و از جلوی در کنار رفت. "ببخشید که این وقت شب خبرتون کردم. ممکنه یه نگاهی به..." لبهایش را در دهانش برد و از گوشه چشم به هوسوک نگاه کرد. باید چه خطابش میکرد؟ دوست؟ "آقای جانگ بندازید؟" و به کاناپهای که رویش نشسته بود اشاره کرد.
هوسوک سراسیمه گفت:"من نیازی به معاینه شدن ندارم."
و "باشه. " آقای کیم بین صدای بلند مرد گم شد.
بیتوجه به اعتراض پسر گفت:"لطفا کارتون رو بکنید."
دکتر مسن قدمی به سمت کاناپه برداشت. رو به روی پسر نشست و کیفش را باز کرد. پرسید:"چه اتفاقی براتون افتاده؟" و گوشیهای پزشکی را در گوشش گذاشت.
هوسوک نگاهی پر از غیظ به یونگی انداخت و با حرص دندانهایش را بهم کشید. یک چیز روشن بود؛ تفاوتی نداشت چقدر مخالفت کند، او بازهم از دکتر میخواست معاینهاش را انجام دهد. خاطرات قدیمیای در ذهنش تداعی شد. او همیشه نگرانش بود.
در اتاق پرستاری باز و یونگی سراسیمه وارد شد. نفس نفس میزد و با حال پریشانش جویای احوال هوسوک بود. بخاطر تمرین بیش از حد حالش بد شده بود. یونگی تمام آن روز را کنارش سپری کرده بود.
آهی کشید و طرف دکتر برگشت. پشت گردنش را لمس کرد. زمانی که به حرف آمد صداش ضعیف و شکستهتر از تصورش بود و قلب یونگی را به لرزه انداخت. توضیح داد:"فقط یه حمله عصبی بود." و به گوشهی اتاق نگاه کرد. هر لحظه انتظار داشت او را این جا ببیند. رو به رویش. کاملا سرحال و زنده.
"چقدر طول کشید؟"
شانه هایش را بالا انداخت و به یونگی نگاه کرد.
یونگی با شرمندگی سر تکان داد و گفت:"متاسفم..نتونستم زمان بگیرم."
دکتر کیم با لبخند جواب داد:"مشکلی نیست." در حالی که درون کیفش دنبال دستگاه فشارسنج میگشت پرسید:"بیماری خاصی ندارید آقا؟" و وسیله اتوماتیکِ سفید رنگ را بیرون کشید.
YOU ARE READING
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanfictionDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...