ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ᴛʜɪʀᴛʏ ғɪᴠᴇ - ᴛʀᴜᴇ ᴍᴀɴɪғᴇsᴛᴀᴛɪᴏɴ ᴏғ ᴇᴠɪʟ

67 16 10
                                    




بهار گذشته- دپیت

بادِ سبکِ بهاری برگه‌ها را پخش می‌کرد. ستوان دست‌هایش را از جیبش بیرون کشید و زیرِ نور کم سوی خورشیدی که به آغوشش می‌کشید، روی پله‌های جلویی درب کنارِ زن مو شرابی جای گرفت.

نفسِ پر صدای یوری ترک‌هایی بر دیوارِ سکوت میانشان انداخت. "این پرونده‌ها چرا پیش توئه؟"

تمام مدتی که اطلاعاتِ درون پرونده‌ها را بازخوانی می‌کرد، این سوال مانند نوارِ گیر کرده‌ی کاستی در سرش می‌چرخید. مین یونگی، ستوان پرونده‌ی جنایی به چه دلیل پرونده‌ای مربوط به اختلاس و شرکت‌های هرمی را داشت؟

ستوان با صدایی که از فریادها و جنگیدنِ طولانی مدت با پدربزرگ گرفته و خش‌دار بود، توضیح داد:"خیلی سال پیش یه نفر اینارو بهم داد." نگاه‌اش به موج‌های آرام دریاچه افتاد و پلک‌هایش بر هم نشست. "منشی پدر جه‌وون قبل از استعفا دادن از شغلش کپی پرونده‌های شرکتو بهم داد. یه لیست طولانی از کارگرایی اونجاست که بدونِ بیمه مشغول به کار بودن. معمولا توی محل کار آسیب جدی می‌دیدن یا اون قدر که باید حقوق نمی‌گرفتن.." صدایش به یغما رفت. چشم گشود و سوی زن چرخید. "امیدوار بود از اطلاعات برای منحل کردن شرکت استفاده کنم اما هیچ کاری نکردم."

خنده‌ی کنایه‌آمیزی میانشان جاری شد. خنده‌ی ستوان تلخ بود.

یوری برگه‌ی دیگری را ورق زد. از پنجره‌های بازِ طبقه‌ی بالا صدای موسیقی نواختن رارا و جونگکوک به گوش می‌رسید. "چرا ازشون برای دستگیری جه‌وون استفاده نکردی؟ می‌تونستی پدرشم قبل از خروج از کشور دستگیر کنی."

اکنون یک دهه از آن زمان می‌گذشت.

یونگی کف دست‌هایش را به پارکت‌های گرم تکیه داد. پارکت‌هایی که روزی رد قدم‌های معشوقه‌اش بر آنان نشسته بود. پسرکی که سرخوشانه از حیاطِ پشتی خانه به سوی دریاچه می‌دوید. به آب می‌زد. از فکر هوسوک نفس در سینه‌اش تنگ شد. شانه بالا انداخت. "باهاشون کار دیگه‌ای کردم." گرمای خورشید گونه‌هایش را می‌سوزاند. "جه‌وونو مجبور به ترک اینجا کردم." صادقانه گفت و به آسمانِ روشن خیره شد.

لرزشِ خفیف انگشتانش یادآوری می‌کرد که بدون ستاره‌ی نقره‌فامِ پلیس هیچ نبود. قدرتی نداشت.

یوری برای گفتنِ چیزی مکث کرد و به او خیره ماند.

یک روزِ آرام و دل‌انگیز بهاری با سازِ پرندگان و عطرِ میوه‌های رسیده بود. روزی شبیه به صبحی که ترک شد.

زن هیچ نگفت، تنها با پرونده‌هایی درون دستش به تماشای ستوان نشست. گنجینه‌ی احساساتش خالی شده و تنها سردرگمی باقی مانده بود.

"چرا تو-"

"بخاطرِ هوسوک." غم یکسانی در چهره‌ی هردو ظاهر شد. یک آگاهی مشترک. "اون نمی‌تونست توی چنین جای کوچیکی کنارِ حرومزاده‌ای که جه‌وون باشه زندگی کنه. شایدم خودخواهی من بوده. درهرصورت، من ازش خواستم شهرکو ترک کنه. که تو و رارا رو ترک کنه."

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ