ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ғɪғᴛʏ ᴛʜʀᴇᴇ - ʙᴀᴅ ᴏᴍᴇɴs

47 11 2
                                    




بهشت به لرزه افتاده بود. در آسمان جنگی برپا شده بود دیدنی. فرشتگان، موجوداتِ بالدارِ تابع از خدای نویسنده، به حرف آمده بودند. دیگر فقط نمی‌پذیرفتند و کنار نمی‌کشیدند. آن چه خدا او را سرنوشت می‌نامید، برایشان بی‌معنا شده بود. جواب می‌خواستند. دلایلی قانع‌کننده.

آن فرشته‌های معتقد، شریف‌ترین آفریده‌های خدا، دیگر حتی در دلیل بودنِ خودشان هم تردید داشتند. شک و شبهه مثل کمانی به ذهن‌هایشان برخورد کرده بود. آهسته آهسته فروتر می‌رفت و جعبه نهان شده در سرداب سوالات را باز می‌کرد. فرشتگان هم جواب می‌خواستند. مثلِ تمام مخلوقات و قیامت همین بود. در آن خانه‌ی بزرگ آسمانی. در بهشت برینی که سال‌ها بود خدا ترکش کرده، چگونه باید جواب را می‌جستند؟

و آن پدر مقدس، خدای کیهان و راه‌های بی شمارش، چه شکلی بود؟ مانند آن‌ها بال داشت؟ شبیه انسان‌ها بود یا موجودی عجیب‌تر؟ پوستش چه رنگی بود؟ اصلا پوستی هم داشت؟ زیبا بود یا زشت؟ عجیب بود. آخر آن‌ها که جواب این سوالات را نمی‌دانستند، چطور پذیرفته بودند فردی قدرتمندتر خالقشان است؟ اگر خدا یکی از همان فرشته‌هایی بود که هر روز می‌دیدند، چه؟ یا انسانی معمولی روی زمین. اصلا، اگر خدایی نبود و جهان به خواستِ زندگان و روح‌های سرگردانش هدایت می‌شد، آن وقت جواب چه بود؟

فرشته محکم بال‌هایش را برهم کوبید. حال از کودکانی که شب‌ها از شنیدن داستان‌هایی که والدینشان برایشان می‌خواندند و هیجان‌زده می‌شدند هم کمتر می‌دانست. پایین می‌آمد. آهسته و آهسته. به زمین نزدیک‌تر می‌شد و انعکاسِ بال‌هایش بر دریای خاموشِ شب همچو پری اکلیل‌نشان بود. براق و چشمگیر. فرشته دوباره بال زد و بادی سرد در شهرک پیچید. درختان بر خود لرزیدند و دریا خروشان شد.

"نباید میومدی اینجا.." فریا از شنیدن صدای بال‌های فرشته و حس گرمایی که تسخیرش کرد، لب زد. نگاه‌اش اما روی ویرانه‌ی باقی مانده از کلیسا بود و کودکانی که می‌جنگیدند. امشب روی زمین هم جنگ بود. گوشه ی لبانِ فریا لرزید. چه جنگِ احمقانه‌ای.

فرشته نزدیک‌تر شد. لحظاتی زمان برده بود که قدرت ایستادن روی پاهایِ تن انسانی‌ا‌ش را باز یابد. "اون بالا همه‌چیز بهم ریخته.." شانه به شانه‌ی الهه‌ی رودخانه ایستاد.

زن نیم‌نگاهی به او انداخت. از موهای طلایی‌اش نور ساطع می‌شد. منظره‌ای چشمگیر بود در تاریکی شب. "اینجا هم همینطور." دست‌هایش را در هم گره زد و قدمی جلوتر رفت. خود را برتر از آن فرشته‌ی خودشیفته می‌دانست. "اما اینجا همیشه بهم ریخته بوده... حس بدیه، نه؟ وقتی نمی‌دونی چطور شرایطت سختتو پشتِ سر بذاری و انگار پایانی براش وجود نداره. وقتی..." به آرامی برگشت. گویی رقصنده‌ای بود در آسمان. "روزها انگار پایانی ندارن و انتهای جاده سیاهه و دلیلی برای بودنت نیست. چه حسی داره؟ این آدم‌ها سال‌ها همینطوری زندگی کردن.." با غرش آسمان سکوت کرد. از درونِ هر صاعقه صداهایی می‌شنید. زمزمه‌هایی که گاهی به فریاد تبدیل می‌شدند. ناله‌های دردمند. همه‌اش تقاضای عاجزانه‌ی انسان‌ها بود. انسانی که نمی‌دانست سهمش از زندگی چه بوده. نمی‌دانست آرامش، شادی و لذت که باید عادلانه تقسیم می‌شد چه شده بود. انسانی مثل دو پسری که پشتِ کلیسای ویرانه در سردابِ حقایق گیر کرده بودند.

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuDonde viven las historias. Descúbrelo ahora