فهمیدن حقیقت هیچگاه دلیلی بر آسانتر شدن آن نبود. پذیرش و عدم آن. انکار. همهی اینها بخشهایی از هم گسسته از سرابِ فریبی هستند که انسان در آن زندگی میکند. خواسته یا ناخواسته. حقیقت، این کابوسِ مهیب که انسان هر روز از زندگی طلبش میکند؛ هیچکس هشدار نداده بود که تا این اندازه دردناک است.
حقیقت فراتر از دنیا بود. مفهومی ذاتی نداشت و هرکس آن را به گونهای میپنداشت. برای هوا، حقیقت میوهی بهشتیِ وسوسهانگیزی بود که برای آدم معصیت شد.
برای شیطان حقیقت نشان دادنِ ذات حقیقی آدمیان بود که آن را فریب و وسوسه میخواندند و برای رارا، دخترِ مو قرمزِ دپیت، حقیقت آن چه بود که هرگز به این شکل تقاضایش نکرد.
رارا گم شده بود. در میانِ طوفانی که شهرک را به لرزه در آورده بود، زیرِ سقفهای بلند و امن و پچ پچهای خاموش نشدنی، احساس کسی را داشت که در قلعهای روی دریا زندانی شده. موجهای آب به دیوارهای قلعه میخوردند و در چشمانش مینشستند. براق و غمگین. اشک در چشمانش میجوشید و نگاهِ خالی از زندگانیاش روی شخصی بود که روزی به او زندگی بخشیده.
تنش گر گرفته بود. فریب خورده بود، در هر لحظه از زندگیاش. دیگر هیچ نمیدانست. چنگالِ خونین مرگ گلویش را میفشرد و او زیر نگاههای سنگین و قضاوتگر بی صدا میگریست، برای تمام از دست دادههایش. برای مادری که ماههاست پلکهایش را بسته بود. برای فسونی که میزیست. غمش همه گیر و درعین حال توخالی بود.
مردمی که تماشایش میکردند، از دردش هیچ نمیدانستند. حوادث با چنان سرعتی پیش میرفت که دیگر از هیچکس کاری ساخته نبود.
درها به آهستگی باز شدند و افرادی با لباسهای تیره به سالن گام گذاشتند، یقهی لباسها قرمز بود و تضادِ تیرگی با دادگاهِ سفید دستِ کمی از حال و روز زمانهاش نداشت. خاکستری همراه تلفیقی از خون.
افسرانِ قانون در جایگاهاشان مستقر شدند و شخصی که رارا به خوبی چهرهاش را به یاد داشت؛ دادستانِ پروندهی سرپرستیاش در فضای محراب مانند جلوی سکو گام برداشت. هیچکس سخن نمیگفت و صدای برخورد کفشهایش با زمینِ سرد دلِ دختر را میلرزاند. امروز حتی باران هم نمیبارید، تنها رعدوبرق بود که آسمان را میشکافت.
دادستان چویی مقابلِ افرادِ حاضر در دادگاه ایستاد. چند پلیس؛ خبرنگارهای منتظر و نزدیکان قربانی. نفس عمیقی کشید و پس از لحظاتی با طمانینه رو به قاضی چرخید. با لحنی که وقار از آن نمایان بود، پرسید:"میتونیم شروع کنیم قربان؟"
و قاضی درخواستش را اجابت کرد. دادگاه به آهستگی آغاز میشد تا حقیقت را آشکار سازد. قاضی همانطور که پرونده را باز میکرد، لب گشود.
"دادگاهِ قتل جانگ یوری، به دست پارک جه وون، همسر سابق ایشان از این لحظه آغاز میشود."
YOU ARE READING
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanfictionDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...