ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ᴛᴡᴇɴᴛʏ ғᴏᴜʀ| sᴍɪʟᴇʏ ғᴀᴄᴇ

157 25 26
                                    




هفته دادگاه خیلی زودتر از آن چه که باید، راه رسید بود. بی آن که کسی متوجه‌اش باشد، مانند شعله کوچک آتشی که جان می‌گرفت. پیش می‌رفت. می‌سوزاند و خانه، شهر و جنگلی را نابود می‌کرد.

دادگاه به زودی اتفاق می افتاد، آسمان تیره شده و دردی از جنسِ تنهایی، دل‌هایشان را به سوی خود کشیده بود. در سکوت و تیرگی. هر کس به تنهایی می‌هراسید، می‌شکست و زندگی می‌کرد. مثل انسان‌های پیش و بعد از خودش. رسمی نانوشته و حقیقی.

دادگاه به زودی شروع می‌شد. حقایق تحریف شده نمایان می‌شد و واقعیت روشن‌تر از خورشیدی در دلِ آسمان می‌درخشید. و یونگی به جز مشکلات شخصی‌اش، حالا نگرانی جدیدی داشت.

اتفاق‌هایی که ممکن بود روی دهد. دیدارِ هوسوک و پارک جه وون. سرپرستی دختر. حال بد و پرونده ناتمامِ یوری. سوالاتی به تیرگی شب که بی‌جواب مانده بودند. مانند زمزمه‌های عاشقانه معشوقش، خواب را از چشمانش ربوده بود.

در سکوتِ اتاقِ کار، ستوان آهسته پایش را بر زمین می‌کوبید. ریتیمی موضون در سرش تکرار می‌شد. آوازِ چنگِ جادویی. پریان می‌رقصیدند. با بال‌های طلاییِ کوچکشان. می‌درخشیدند و پنجره رویا مقابلِ چشمانش گشوده شده بود.

موسیقی‌ای نواخته می‌شد. آهنگی به روشنی آسمان. آبی. و ذهنِ پریشانِ و افکارِ دل آشوبش تحلیل می‌رفت. در هر ریتم. در هر حرکتِ انگشتان بر تارهای چنگ و هر پروازِ آزادانه‌ی پری‌ها.

صحنه‌ای خیره کننده و اتاقِ ستوان همچنان ساکت بود.

دور از آشوب درونی‌اش.

برای شخصِ کناری‌اش، دنیا همچنان تاریک بود. گویی هرگز درخشش زرینِ گندم‌زار را ندیده و عطرِ عشقِ گلِ گندم ریه‌هایش را نوازش نکرده بود.

دنیای روانشناس نقطه مقابل روزگار رنگین یونگی بود.

نامجون پس از مکثی طولانی گفت:"این لیست افرادیه که به قتل رسیدن. چند نفر خارج از کشورن که حدس می‌زنم جاشون امنه و اون‌هایی که اسم‌هاشون تیک قرمز داره.. اون‌ها هنوز توی شهرکن."

ناامیدی‌ای در چهره‌اش نمایان بود. چند روز گذشته به سختی سپری شده بود. زیرِ نگاه پر از نفرتِ مردم و ناسزاهایی که مثل تیری زهرآگین در تنش فرو می‌رفتند. در هر گذرگاهی، شخصی ایستاده بود و هرکس حرفی برای گفتن داشت. توهینی. تمسخری.

و نامجون، لبانِ او به طلسمِ سکوتِ جادوگری دوخته شده بود. که می‌دانست، چه کسی می‌فهمید سزای شکستنِ طلسم چیست؟ چه کسی جز او، مجنونی باخته دل به پری، می‌فهمید این درد را؟ این نگاه را. این حس را. چشمانِ ناشناسِ این مردم، پرده‌گاه تیره نابودی بود و نامجون عاشقی تنها.

"هیونگ‌نیم.." صدای روانشناس تحلیل می‌رفت. پرسید:"می‌تونیم همه رو امن نگه داریم؟"

برای او، همه سوکجین بود.

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuKde žijí příběhy. Začni objevovat