ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ғɪғᴛʏ ғɪᴠᴇ - ʜᴏᴍᴇʟᴇss ᴋɪᴅs

69 8 25
                                    


سکوتی غیرمنتظره روی شهرک و مردمانش آوار شده بود. آوازِ قوهای غمگین. شیون و ناله‌ی روح‌های سرگردان. پچ پچِ سایه‌ها و شایعاتی که هرکسی بر بیشتر شدنش دامن می‌زد، التماس‌های افرادِ ترسیده به سیاه‌ترین قو و موسیقی پیانوی مرگ. تمام شده بود. سوارِ مرگ به شهرک رسیده بود، روحی را برگزیده و همانگونه که می‌خواست، پودرِ جادویی مرگ را بر تن همه گردانده بود.

سون لوهان با عصبانیت از جایش برخواست و جیغِ گوش خراش کشیده شدن پایه‌های صندلی بر سطحِ زمین در گوش‌هایشان پیچید. "از اینکه تمام مدت با وقاحت تظاهر کردی داری نامجونو برای رسیدن به جواب راهنمایی می‌کنی خجالت نکشیدی؟ اون هم وقتی که از اول خودت پشتِ این پوشش احمقانه بودی؟"

افسرِ جوان در کنترلِ احساساتش کم و کاستی‌هایی داشت. او با قدم‌هایی سنگین دورِ اتاق را گشت زد و مافوقش را که تمام مدت بی صدا مانده بود، نادیده گرفت.

"این هم بخشی از بازجوییه؟" بدونِ نشانی از پشیمانی، بکهیون قدم‌هایش را دنبال می‌کرد.

لوهان در نقطه‌ای از اتاق خشکش زد. صدای نفس‌های نامنظمش به بلندی شنیده می‌شد و نورِ خورشید نیم‌رخش را رنگی کرده بود. "هنوز هم فکر می‌کنی اون‌ها واقعا لایق مرگ بودن؟"

قوی سیاه ابروهایش را در هم کشید. "البته که بودن!" نفسش تنگ شده بود. به چشم می‌دید که عدالت چیزی نبود جز شعاری ساختگی.

ستوان مین که تا آن لحظه ساکت نشسته بود، به عنوانِ مافوق دستور داد:"برگرد سر جات." و به سمتِ بکهیون برگشت. چشم‌های روشنش پر از احساس همدردی بود. لب زد:"هیونگ.." پر از هشدا او را برانداز می‌کرد. دلش به حال این مرد می‌سوخت و نگرانش بود.

بکهیون جمله‌اش را نیمه تمام گذاشت. "نه. سعی نکن چیزی بگی. تو می‌فهمی چه حسی داره یون.." مکثی کرد و نفسِ عمیقی کشید. روی صندلی آهنی می‌لرزید. طعمِ تلخی ته گلویش پیچید. "دقیقا مثل من تو هم برای اینجا بودن سخت تلاش کردی، درد زیادیو پشت سر گذاشتی. من هم همین کارو کردم.." سعی داشت خودش را قانع کند، بعد با صدایی آرام و شکننده رو به افسر جوان پرسید:"و من چی؟ واقعا لایقش بودم؟ لایقِ این بودم که زندگیم بدونِ انتخاب خودم نابود شه وقتی همیشه فقط می‌خواستم یه آدم خوب باشم و مثل احمق‌ها یه زندگی شاد داشته باشم؟" تمام آن چه سال‌ها در خودش ریخته بود، بازگو می‌شد. کلماتی که همراهِ گریه‌هایش پس از کشتارها زمزمه می‌کرد. رنج و ناراحتی‌هایش. حالا شخص دیگری نیز آن را می‌شنید.

حرفی برای گفتن وجود نداشت. لوهان ناخون‌هایش را در دستش فرو برد و از میان دندان‌هایش نفس کشید. سعی داشت خود را آرام کند اما ذهنش خسته‌تر از آن بود که تمام شنیده‌های امروز را تحلیل کند. داستانِ زندگی بیون بکهیون. جنایتِ دکترها. رفتارِ نامناسبِ مردمِ عادی. مشکل شهرک چه بود؟ همه‌اشان طلسم شده بودند؟ بعید نبود.

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuWhere stories live. Discover now