لحظاتی وجود داشت که باعث میشد خیال کند به شدت از زندگی جا مانده است. لحظهای مانند حالا. این جمعِ کوچک و صمیمی که پیش از این تجربهاش نکرده بود.
جیمین لبخند زد. در نشیمنِ خانهی پشتی بر مبلی به رنگ قرمز تیره تکیه داده بود. چرمی گرانبها که عطرِ اصل بودنش بینی را میآزرد. در آن روزِ رو به غروب، با عقربههای ساعتی که عجولانه میچرخیدند، پیش از آنکه برنامه آغاز شود، زیر نگاه کنجکاو دوستان جدیدش بود. دوستی یکباره شکل گرفته به خوشمزگی کیکی تازه بود. مشتاقش میکرد.
جونگکوک تنش را روی زمین کشید. به پشتِ مبل تکیه داده بود؛ با پتویی که تنِ لرزانش را میپوشاند و چشمانی درشت شده. پرسید:"هیونگی... واقعا در موردشون تحقیق کردی؟" در نور کم مژههایش بلند و تیره نمایان میشدند.
جیمین به خاطر نداشت چه هنگام یا چگونه مکالمهاشان به این نقطه رسید. امشب او میزبانِ این مجلسِ وحشت بود. گویندهی داستانی واقعی و فراموش شده.
پسرکِ عکاس نفس حبس شده در سینهاش را بیرون داد و همانطور که انگشتانِ یخزدهاش در موهای روشنش میرقصیدند، آهسته پلک زد. ترسیده از استفادهی کلمات. لحظهای درنگ کرد؛ شاید هم سعی داشت داستانی غیرواقعی سرهم کند. سپس لب گشود؛ از رازِ داستانی هراسآور که نورِ کرمهای شبتاب را میربوند.
"لی مییونگ یه معلم از طبقهی اشرافزادهی جامعه بود. من اتفاقی از واقعی بودنِ ماجرای زندگیاش خبردار شدم. اسمش توی سالنامهی دبیرستانِ مادربزرگم بود. بیش از نیم قرنِ پیش معلمش بوده." برای تاثیرگذاری حرفش لحظهای مکث کرد، شاید هم ترس زبانش را بند آورده بود. "اون برای جدا شدن از شوهرش اقدام میکنه، کار آسونی نبود چون اون زمان چو مینهیوک قاضی شهرک بوده."
همراهِ بادی که به شیشهها میکوبید، رارا ابروهایش را بالا انداخت. به پنجرههای نیمه بسته و بادی که برای ورود اجازه نمیخواست، نگاه کرد و سرما در تنش خزید. آن اسم برایش آشنا بود.
جیمین صدای سکوت را شکست. ادامه داد. "یه مدت بعد شایعات شروع شدن. اون داستانایی تعریف میکرده از اینکه چطور شوهرش اذیتش میکنه. مورد آزار جنسی و جسمی قرارش میداده و خیلی چیزای دیگه. مردم فکر میکردن مریض شده. که شاید شیطان توی جسمش رفته."
خندهای خشک لبهایش را از هم گشود. دیگر وقارِ کمی پیش در صدایش نبود. حتی چشمانش دیگر آن تکههای شفاف، درخشان و معصوم نبودند. به دنبال جوابی برای ندانستههایش، سایهها را تماشا میکرد. مییونگ، هرگز خیال میکرد داستان بیپرواییاش اینگونه بر لبها جاری شود؟ همانند غزلی ممنوعه؟
"البته که هیچکس حرف مییونگ رو باور نمیکرد. اون یه قاضی بود. کسی که تستهای روانی زیادیو پشت سر گذاشته بود و در مورد سرنوشت دیگران تصمیم میگرفت. مردم بیشتر از خودشون به اون اعتماد داشتن، مرد رو نمادِ عدالتِ شهرک میدونستن و به خاطرِ اعتبارش، هیچکس حرفای زن بیچاره رو نپذیرفت. مینهیوک اونو توی تیمارستان بستری کرد اما مدت زیادی دووم نیاورد. لی مییونگ فرار کرد. برای ثابت کردن خودش مدتها پنهان شد و دنبال کسی گشت. تا شاید یه نفر توی این شهر گفتههاش رو باور کنه."
YOU ARE READING
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanfictionDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...