ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ᴇʟᴇᴠᴇɴ| ʀᴜᴍᴏᴜʀ

168 35 23
                                    




دِپیت؛ سال دو هزار و چهارده.

هنگامی که صدای بسته شدن در را شنید، بی درنگ اشک‌هایش را پاک کرد. نفس عمیقی کشید و خود را در آینه نگریست. رگه‌هایی از اشک پوست برفینش را پوشانده بودند. گونه و بینیش سرخ و چشم‌هایش اندوهگین بودند. یونگی غمگین‌ترین گل ایستومای جهان بود.

صدای پا نزدیک‌تر می‌شد. چشم‌های مرطوبش را لمس کرد و در حالی که طرف نشیمن می‌رفت صدا زد:"هوبی؟" بازتاب صدایش گرفته و خش‌دار بود.

پسر جوان‌تر آشفته و سرگردان به سمت اتاق مشترک می‌رفت. به یاد نداشت چگونه ساعت‌ها در مدرسه طاقت آورده بود اما به محض آن که صدای زنگ را شنید از ترس ندیدنش در خانه بی‌توجه به هاری به سوی خانه دوید. همانطور که اشک می‌ریخت مسیر را طی کرد. صدای ماشین‌ها، غر زدن و بد و بی‌راه گفتن‌های مردم، پسران و دخترانی که میان کوچه لی‌لی بازی می‌کردند، هوسوک هیچ نمی‌دید. هیچ نمی‌شنید. در دنیایش تنها یک حقیقت وجود داشت.

یونگی.

درون راهرو چرخید و با دیدن پسر ایستاد. میان نفس‌نفس زدن‌هایش نام پسر را خواند و هنگامی که اولین قدم را به سمتش برداشت اشک‌ها باری دیگر روی گونه‌های یخ‌زده‌اش سُر خوردند. بی‌وقفه نامش را صدا می‌زد و معذرت می‌خواست. متوقف شد و به چشم‌هایش زل زد. مقابل او خشکش زده بود. می‌ترسید چیزی بگوید یا کاری کند. وحشتِ پس زده شدن اندام‌هایش را از کار انداخته بود.

یونگی سد فاصله را شکست. لبخند ضعیفی زد و قدمی به جلو برداشت. حلقه دست‌هایش دور کمر هوسوک تنگ شدند. چانه‌اش را بر شانه پسر تکیه داد و نفس عمیقی کشید. لب‌های لرزانش باز شدند و کلمات غم‌زده‌اش بر قلب هوسوک نشستند. "بغلم کن سوکا." فشار دست‌هایش بر بدن پسر بیشتر شدند. گویی قصد داشت در وجود او گم شود. در دنیایی که تنها خودشان بودند و کسی آزارشان نمی‌داد. "خیلی محکم. کاری کن فقط صدای تو رو بشنوم. فقط تو رو ببینم. گرمای تن و نبضت رو کنار خودم حس کنم. می‌تونی توی وجود خودت حلم کنی؟"

و چه اشکالی داشت اگر یک مرد می‌خواست بغل شود؟

هوسوک مردد او را به آغوش کشید. غم صدایش قلبش را مچاله می‌کرد. بریده بریده گفت: "یو-نگی... من... متاسفم... خیلی متاسفم... بخاطر من... تو..." اندکی عقب آمد و به چهره یونگی را نگریست. به آرامی حقیقت را درک می‌کرد. با وجود اتفاق‌ها... او اینجا بود. یونگی کنارش بود. می‌توانست با پچ‌پچ‌های مردم زندگی کند ولی بدون او نه. هوسوک زندگی کردن بدون یونگی را بلد نبود. "فکر کردم...وقتی بیام...خونه نباشی."

یونگی ناباور خندید. خانه مکان نه، بلکه یک شخص بود. "واقعا؟" باری دیگر او را نزدیک خود کشید. سر کج کرد و گونه‌اش را روی شانه پسر گذاشت. "احمق نباش. چطور می‌تونم اینجا نباشم وقتی تو خونه‌ای؟"

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuWhere stories live. Discover now