ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ɴɪɴᴇᴛᴇᴇɴ| ᴠɪᴄᴛɪᴍ ᴏғ ғᴀᴛᴇ

138 23 16
                                    

در هوای آن شب چیز عجیبی جریان داشت. سکوتی شهرک را فرا گرفته بود. درماندگی‌ای پس از یک واقعه‌ی طبیعی. سکوتی که حیرانی؛ ترس و وحشت را شانه به شانه‌اش داشت.

ساعتی قبل، شخصی انتخاب اشتباهی کرده بود. روانشناسِ نابغه روحِ سرگردان دردسر و عذاب را فرا خوانده بود.

یونگی چهره‌اش را درهم کشید. می‌خواست چیزی بگوید اما پشیمان شد. نمی‌توانست صحبت کردن در مورد آن برنامه را تحمل کند. آب دهانش را قورت داد؛ گویی یادآوری آن واقعه برایش عذاب‌آور بود. با دیدنِ میز مقابلش ناباور پلک زد اما چهره‌اش عاری از روح و احساسی بود.

"اعتیاد به نوشیدن بد به نظر میاد؟" هوسوک خجالت‌زده خندید و پس از پر کردن لیوان نوشیدنی‌اش، روی کاناپه نشست. در تاریکی خانه نور شعله‌های سوزان شومینه، چشم‌هایش را می‌زد. در حالی که دستش را مقابل صورتش گرفته بود با چشمان خسته و سنگین‌اش به یونگی نگریست. "داری زیاده‌روی می‌کنی." به لیوان پسر اشاره کرد و گردنش را به کاناپه تکیه داد.

از بیرون صدای قطره‌های باران و از درون خانه صدای نفس‌های بلند و کلافه‌ی مرد شنیده می‌شد. یونگی همچنان مقابل میز پر شده از نوشیدنی ایستاده بود. در ذهنش به دنبال ساخت قوی‌ترین ترکیب می‌گشت. پاسخ داد:"ظرفیتم از تو بیشتره." و پیش از آنکه طرف کاناپه برگردد، بطری نوشیدنی را همراه خودش برد. اه بلندی کشید و گردنش را لمس کرد. "باورم نمی‌شه همچین کاری کرد. دوسال. دوسال تمام باهم روی اون پرونده کار کردیم." دندان‌هایش را بر هم ساوید و نوشیدنی‌اش را مزه مزه کرد. بند انگشتانش دور لیوان سفیده شده و به نقطه‌ای دور در دل درختان تیره رنگ چشم دوخته بود. گویی می‌خواست جواب را میان آن‌ها بیابد. "و با این وجود خودش رو توی همچین خطری انداخت." نگاه‌اش به سوی هوسوک چرخید و ناباور ادامه داد:"انگار زندگیش براش هیچ ارزشی نداره."

هوسوک سر تکان داد. فاصله‌ی ابروهایش با اخمی که در تاریکی خانه عمیق‌تر جلوه می‌کرد، چین خورده بودند. "اینطور نیست. بیخیال یونگی." مخالفت خود را اعلام کرد و لب گزید. دلیل عصبانیت ستوان را نمی‌فهمید. این خشم...این نگاهِ سوزان و شعله‌هایی که روحش را در بر گرفته بود...کمی به جلو خم شد و گفت:"اون نامجونه. کی تا حالا کار اشتباهی انجام داده؟ یه دلیلی هست."

یونگی انعکاس شعله‌ها در چشمان روشن پسر را نادیده گرفت. نفس عمیقی کشید و نالید. موضوع نامجون دیوانه‌اش کرده بود و اگر پس از امروز اتفاقی برایش پیش می‌آمد، یونگی هرگز دست از سرزنش کردن خود نمی‌کشید. شاید هرگز نباید او را به این راه می‌کشید. مشاور پلیس بودن و حل کردن پرونده‌ها در شهر کوچکی مانند دپیت، عاقبت خوشی نداشت. نه با وجود این مردمان بی‌احساس که از هیچ چیز هراس نداشتند. کسانی که روزی بر سر چهارراهِ سرنوشت روح خود را به خدمت شیطان در آورده و رامش شده بودند. مانند شیری وحشی و در قفس.

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuDonde viven las historias. Descúbrelo ahora